صبح شده، ميشنوی؟ گنجشك ها از سر ذوقشان برای ديدار دوباره ات، چه پر هيجان بر شاخه ها همهمه ميكنند؟ ميبينی؟ بيدار شدنت، موهای بهم ريخته ات، چشمان پف كرده ات، حتی دل گنجشک هارا میبرد، مرا که هیچ..!
بانی هر صبحم باش ڪہ پروانہ وار از پیلہے خواب به درآیم،، طلوع نڪَاهت ڪہ تابید مستانہ غزل بنوشم از جام چشمانت من خستڪَیهاے روحم را قربانی مسلخِ دستانت خواهم نمود ڪہ در آغوشت آرام ترین صبح جهانم آغاز شود....!!
چشم بگشا ، باز مرا جان صدا کن ای معنی حسرت ای دلهره آور ای معنی عشقم که آن عمق نگاهت، دلهره آورترین آغاز کلام است چشم بگشا باز مرا جان صدا کن که من از طرز نگاهت شاعر بشوم تب بکنم هزار بار بمیرم.
امشب هم شاعری، در رؤيای آمدنت خوابید! صبح که بشود، باران تمام خیابان ها را پر از عطر دلتنگی می کند! باز هم جمعه ای، بر لبانش عشق می ریزد! بوسه های باران، دیدنی ست ...
هر صبح به شکرانهی بودنت سلام نگاهم را بر نسیم رویاگونهی چشمانت نقشی ز دیدار میزنم امروز رایحهی دلنشینیست بر هوای بینشان یادت نفس میکشم هوای یادت را بر طلوعی از جنس آبی دلدادگیها.