این دل چیست که عالم و آدم آسوده نیست یک دل کوچک چقدر می تواند بزرگ باشد که محرم حرف و مرهم همه غم و غصه های ماست ولی همیشه نگران است که نکند کسی کاری کند دل دگر دل نشود
بگو درخشش چشمانت رادر غروب کدام جمعه جا گذاشته ایی؟ که دستانم از آنچه تو میخواستی خالی تر بود. من و تو اهل همین جمعه های غمگینیم ای از دریا آبی تر قلبم برای تو چشمهایت مالِ من ایستاده ام تمام قد روبه تو رو به عشق تنها تو را میبینم من چشمهایت را میبوسم تو موهایم را بباف...