فلسفه و هنر

#فلاسفه
Канал
Логотип телеграм канала فلسفه و هنر
@art_philosophyyПродвигать
1,96 тыс.
подписчиков
1,01 тыс.
фото
622
видео
26
ссылок
◽#هنر اگرچه نان نمیشود اما شراب زندگیست❤ ◽که میشود وسط وان دچار #فلسفه شد که زیر آب رفت واقعأ خفه شد ◻️نتیجه آمیزش #فلسفه و #هنر زیباییست هبوطِ زیبایی در دنائت دنیا شگرفترین تضاد عالم است که سبب عصیان است و عصیان گرچه پلید، مسبب تعالیست... «هنر اول»
فلسفه و هنر
🔺بخش پنجم فيلسوف بايد بکوشد به دور‌دست‌ها، به افق، چشم بدوزد و هرآنچه را که روشني‌هاي درخشان اعلام ميدارند در افق‌هاي دور تشخيص دهد. اين بار فيلسوف بيشتر به کشيک‌چي شب‌پايي مي‌ماند که در آغاز نمايشنامه آگاممنون آيسخولوس مي‌بينيم. اين قطعه بي‌بديل را مي‌شناسيد:…
 🔺بخش ششم

آخرين بارقه نوري که چشمان #فيلسوف در مي‌يابد آن است که عده‌اي هم اکنون تلاش مي‌کنند اين قسم ارتباط‌ها را تجربه کنند، ارتباط‌هايي که جبهه متحد دولت، اتحاديه‌ها و رهبران حزب – البته «جناح چپ» سردمدار اين دار‌و‌دسته است- سخت سعي در منع‌کردن‌‌شان دارند. برخي گروه‌هاي مرکب در حال شکل گرفتن‌ هستند و وظايف کاملاً مشخصي براي خود تعيين مي‌کنند: فلان يا بهمان جا را تصرف کردن، درست کردن پلاکاردي با الفاظ انتقام‌جويانه، دميدن نفسي تازه در جان نخوت‌زده سنديکاها
پس، شايد امروز شايد هم فردا…

بگذاريد به هر حال به استقبال اين اتفاق در حال وقوع برويم، اين عزم جزم براي کنارزدن آن مظهر #فساد_دولتي که ترديدي نيست من بسيار پيش از اينها درباره‌اش حرف زده و گفته بودم تا چه حد زيان‌آور است و در حقيقت دال بر چه واقعيتي است. با توجه به همه اين مسائل، بار ديگر مي‌خواهم درباره #پيوند عجيب ميان #سياست و #فلسفه بيانديشم، پيوندي که خودم در سطحي عميقاً شخصي تجربه‌اش کرده‌ام.
کارم را با عطف توجه به تناقضي چشمگير آغاز مي‌کنم. از يک‌سو، فلسفه واضحاً و ضرورتاً فعاليتي #دموکراتيک است. دليلش را خواهم گفت. از سوي ديگر، تصورات سياسي بخش اعظم #فلاسفه، از افلاطون گرفته تا خودم، از جمله هگل، نيچه، ويتگنشتاين، هايدگر و دلوز، به معناي معمول کلمه به هيچ وجه دموکراتيک نيست.

به عبارت ديگر: فلاسفه در کل #فضليت‌هاي دولت پارلماني و #آزادی_عقيده را به رسميت نمي‌شناسند، فضيلت‌هايي که همگان به اتفاق گرامي‌شان مي‌دارند. از اين رو، تناقضي هست ميان ماهيت حقيقي فلسفه (که قطعا برداشتي دموکراتيک از بحث و استدلال فکري و آزادانديشي است) و آن برداشت‌هايي از فلسفه در حوزه سياست (که غالباً به صراحت قبول مي‌کنند چهارچوبي اقتدارگرا سرنوشت جمعي بشريت را تعيين کند، و آن شکل از رژيم سياسي که امروزه بر غرب حکمراني مي‌کند هيچ جاذبه‌اي برايشان ندارد).
بين اين سه، رابطه‌ای خارق اجماع برقرار است: دموکراسي، سياست و فلسفه.
بايد از راه #دموکراسي به فلسفه گذر کرد. در واقع، يونانيان باستان نيز براي خلق فلسفه همين راه را طي کردند. مثل روز روشن است که زايش فلسفه وابسته است به ابداع اولين شکل قدرت دموکراتيک به دست يونانيان. اما بايد از فلسفه نيز گذر کنيم و به سياست برسيم. در واقع، در سرتاسر تاريخِ صيرورت فلسفه، سياست به قطع و يقين هميشه يکي از دل مشغولي‌هاي اصلي فلاسفه بوده است. اما، با اينکه سياست موضوع تامل فلسفه است، در کل گذر از اين قسم سياست به دموکراسي کار بسيار دشواري است.

مي‌توان گفت دموکراسي در سرآغاز فلسفه يک ضرورت است، اما در انتهاي کار بدل به دشواري مي‌شود.

به همين دليل، پرسش‌مان بدين شکل در‌‌ مي‌آيد: در سياست چه خصلتي هست که عمل فلسفي با جرح‌ و‌ تعديل آن باعث مي‌شود دموکراسي در آغار نوعي ضرورت باشد و سرآخر بدل شود به چيزي ناممکن و مبهم؟

پاسخمان اين است که اين دشواري ريشه در رابطه ميان مفهوم دموکراتيک آزادي و مفهوم فلسفي حقيقت دارد. خلاصه کلام اينکه اگر چيزي چون #حقيقتي_سياسي وجود داشته باشد، اين حقيقت براي تک تک انسان‌ها در مقام حيوانات ناطق يک #الزام است. در نتيجه، آزادي مطلقاً محدود است. درست برعکس، اگر محدوديتي از اين دست در کار نباشد، ديگر حقيقتي سياسي نيز وجود ندارد. اما در آن صورت، هيچ رابطه محصل و مثبتي ميان فلسفه و سياست در کار نخواهد بود.

سه واژه مذکور – سياست، دموکراسي و فلسفه – سرآخر با پرسش حقيقت به هم پيوند مي‌خورند. اين گره کور و مبهم در واقع محصول ابهامي است که خاص مقوله حقيقت است. از اين‌رو، مساله چنين مي‌شود: تصور دموکراتيک از حقيقت چيست؟ کلي‌گرايي دموکراتيک، در تضاد با نسبي‌نگري و شک‌گرايي، چيست؟ چيست آن قاعده سياسي که درباره همگان صدق مي‌کند، ولي عاري از محدوديت تعالي است؟

بگذاريد از آغاز آغاز کنيم، البته با اشاره به دو نکته:

چرا #دموکراسي شرط وجود فلسفه است؟
چرا فلسفه در اکثر موارد با تصور دموکراتيک سياست جور در نمي‌آيد؟

فلسفه دو مشخصه بنيادين دارد. از يک‌سو، فلسفه گفتاري است مستقل از جايگاهي که فرد سخنگو اشغال مي‌کند. جور ديگر مي‌گويم: فلسفه نه گفتار #شاه است و نه #کشيش، نه گفتار پيامبر است و نه خدا. گفتار فلسفي هيچ پشتوانه‌اي در ساحت تعالي، قدرت يا آيين‌هاي مقدس ندارد. فلسفه فرض مي‌گيرد که راه جستجوي حقيقت براي همگان باز است. هرکس مي‌تواند فيلسوف باشد. ردشدن يا معتبربودن آنچه فيلسوف مي‌گويد در گرو موضع فرد سخنگو نيست، بلکه تنها در گرو محتوايي است که به زبان مي‌آيد. يا، به زباني فني‌تر، معيار ارزش در فلسفه نه سوژه اظهار بلکه فقط محتواي عيني آن چيزي است که اظهار مي‌شود. فلسفه گفتاري است که مشروعيتش فقط از خودش مصدر مي‌گيرد. اين خود خصلتي واضحاً دموکراتيک است.



🗓فلسفه برای مبارزان (رابطه اسرارآمیز فلسفه و سیاست)
آلن بدیو

@art_philosophyy
ادامه🔻
▪️روایتی از نزاع #برگسون و #اینشتین در باب ماهیت #زمان


استیون هاوکینگ، فیزیکدان مشهور انگلیسی، در سال ۲۰۱۱ اعلام کرد که #فلسفه به پایان خود رسیده است و معضلات بنیادینی که روزگاری تصور می‌شد فلسفه قرار است گره از آن‌ها بگشاید، اکنون به دست فیزیک گشوده شده است.

#فلاسفه در پاسخ به #هاوکینگ عموماً متوسل به این ایده می‌شدند که هاوکینگ با دانش اندکی که دربارۀ فلسفه دارد در حیطۀ غیرتخصصیِ خود سخن گفته است و فلسفه از مسائلی سخن می‌گوید که دستِ فیزیک از دامانِ آن‌ها #کوتاه است. مجادلۀ هاوکینگ و فلاسفه بدون اینکه منجر به دیالوگی شود در همان نطفه خفه شد. اما روزگاری نه‌چندان دور چنین دیوارِ ستبری میان این دو رشته وجود نداشت و فلاسفه و فیزیکدانان تلاش می‌کردند به‌نحوی از انحا یکدیگر را قانع کنند و حرف خویش را بر کرسی تأیید بنشانند. تا همین نیمۀ نخست قرن بیستم اعتقاد بر این نبود که فلسفه و فیزیک دو راه متفاوت را می‌روند و فرهنگ‌هایی کاملاً متفاوت‌اند.

#جیمینا_کانالس، مورخ شهیر #تاریخ_علم، اخیراً به اسناد و مدارک تازه‌ای رسیده است که می‌تواند پرده از یکی از هیجان‌برانگیزترین نزاع‌های فیزیکدانان و فلاسفه بردارد، یعنی نزاع هانری برگسون فیلسوف فرانسوی و آلبرت اینشتین دربارۀ #زمان.

در آوریل ۱۹۲۲ انجمن فلسفۀ پاریس از اینشتین دعوت می‌کند تا در نشست این انجمن شرکت کرده و دربارۀ آخرین یافته‌هایش دربارۀ زمان سخن بگوید. انتظار می‌رفت که میان اینشتین و برگسون در این باره گفتگویی صورت بگیرد اما آنچه در جلسه رخ داد همه را متعجب ساخت.

#برگسون، که اکنون سال‌هاست نامش کمابیش به محاق فراموشی رفته، در آن دوران با فاصله‌ای ناپیمودنی مشهورترین فیلسوف جهان بود. برگسون در سال ۱۹۰۷ کتاب مشهور خود #تطور_خلاق را منتشر ساخته و کوشیده بود با طرح مفهوم «جهش حیاتی» (انرژی حیاتی‌ای که همه‌چیز را به پیش می‌برد) تبیینی #غیر_داروینی از جهان به دست دهد. به دیدۀ برگسون علم عاجز از فهم این پدیدار بود و به همین دلیل نمی‌توانست تبیینی درست از جهان ارائه دهد. برگسون در این کتاب همچنین نظریه‌ای دربارۀ زمان پیش کشیده بود که در تقابل با فهم علمی از زمان بود، یعنی زمان به‌منزلۀ تجربه‌ای زیسته که در نسبت با #ذهن و #آگاهی انسانی معنادار می‌شود و نه زمان همچون مفهومی انتزاعی که بیرون از آگاهی انسانی تقرر دارد.

#اینشتین اما مخالف سرسخت این مفهوم از زمان بود و اینگونه بود که جلسه‌ای دوستانه بدل به میدانِ جنگ شد. اینشتین این تلقی از زمان را جرح و هجو کرد و با تحقیر گفت: «زمان فلاسفه هیچگاه وجود نداشته است.»

آری! اینشتین در جمع فیلسوفان گفته بود که زمان «آن‌ها» هیچگاه وجود نداشته است. به گفتۀ #کانالس، اینشتین بر آن بود که فیلسوفان قصه‌هایی می‌بافند که تکیه‌اش فقط بر رویکردی روان‌شناختی است، ولی فیزیک جدید نشان می‌دهد که این رویکرد چیزی بیش از خطای ذهن نیست.

#برگسون سخت برآشفت اما فی‌المجلس واکنشی نشان نداد. چند ماه بعد از این جلسه اینشتین به دلیل کشفیاتش در زمینۀ قانون تأثیر #فوتوالکتریک و نه نظریۀ نسبیت برندۀ نوبل شد. در واقع، برگسون با تشکیکاتی که دربارۀ نظریۀ #نسبیت پیش افکند، توانست کمیتۀ نوبل را قانع کند که به اینشتین برای نظریۀ نسبیت نوبل #ندهند. اگر اینشتین به دلیل نظریۀ نسبیتش برندۀ نوبل می‌شد در واقع جامعۀ جهانی مهر تأییدی زده بود بر تفسیر فیزیکی از زمان؛ اما اعضای کمیته هنوز در باب تفسیرِ حقیقیِ زمان اتفاق نظری نداشتند.


جو جلونیزی
@art_philosophyy
ادامه🔻
▪️ایدئولوژی و اوتوپیا

می‏خواهم سه كاربرد مجاز از مفهوم #ایدئولوژی را كه هر یك دارای میزانی از ژرفا هستند، مورد ارزیابی قرار دهم. اولین كاربرد آن ایدئولوژی به‌مثابه فرایند تحریف‏گر و پنهان‌كنندهٔ واقعیت است. من كار خود را با كاربرد این واژه در آثار #ماركس جوان كه با نگارش «دست‌نوشته‏ های #اقتصادی‌_سیاسی» و به‌ویژه «ایدئولوژی آلمانی» (LIdéologie allemande) این مفهوم را رواج داد آغاز می‏كنم.
لازم به ذكر است كه این واژه، از #فلاسفهٔ بسیار محترمی ـ‌كه در فرانسه خود را #ایدئولوگ می‏خواندند و وارث كندیاك بودند‌ـ به عاریت گرفته شده است.

نزد آنان #ایدئولوژی تحلیلی است از #اندیشه‌هایی كه توسط روح بشری شكل گرفته‏ اند. ناپلئون این ایدئولوگ‌های بی‌آزار را متهم نمود كه تهدیدی برای #نظم_اجتماعی به شمار می‏روند و هم او بود كه معنایی توهین‏ آمیز به این واژه بخشید. شاید بتوان هر جا كه مفهوم ایدئولوژی به #ابتذال كشیده شده است، افرادی مانند ناپلئون را مسئول آن دانست؛ به‌هرحال، این مسأله بحث فعلی ما را تشكیل نمی‏دهد.

نكته قابل توجه این است كه ماركس جوان از طریق استعاره‏ ای كوشید منظور خود از واژهٔ ایدئولوژی را بیان كند. او از استعارۀ #وارونه‌شدنِ تصویر، كه نخستین مرحلۀ ظهور عكس در اتاق تاریك است، استفاده نمود. پس نخستین كاركردی كه به ایدئولوژی نسبت داده می‏شود، ایجاد #تصویری_وارونه از #واقعیت است.

ماركس در این وارونگی، الگویی را برای تمام وارونگی‌های از سنخ ایدئولوژیك مشاهده كرد. بدین معنا نقد مذهب نزد فویرباخ الگوی مثالی و پارادایمی برای تفسیر استعاره تصویر وارونه در اتاق تاریك است. آن‌چه كه ماركس به طور خاص به مطلب فویر باخ افزود، پیوندی است كه او بین بازنمودها و واقعیت زندگی ـ‌یا به قول خود او پراكسیس‌ـ برقرار می‏سازد.

به این ترتیب، گذار از معنای محدود واژهٔ ایدئولوژی به معنای موسّع آن صورت می‏گیرد. بر طبق این معنا در بدو امر، زندگی واقعی انسان‌ها وجود دارد كه همان پراكسیس آن‌ها است، و سپس بازتابی از این زندگی در تخیل آن‌ها به وجود می‏ آید كه همان ایدئولوژی است. بدین ترتیب ایدئولوژی روندی عام است كه طی آن، فرایند زندگی واقعی ـ‌پراكسیس‌ـ توسط تصوری خیالی كه انسان‌ها از آن می‏سازند، تحریف می‏شود.

بنابراین می‏بینیم كه چگونه عمل انقلابی خیلی سریع با نظریه #ایدئولوژی پیوند می‏خورد. اگر ایدئولوژی تصویری #تحریف‌شده از واقعیت و شكل وارونه و كتمان‌شدهٔ آن باشد، باید كسی كه روی سرش راه می‏رود را بر روی پاهایش بازایستاند و پس از #هگل افكار آسمان خیال را بر زمین پراكسیس نشاند. این‌جا است كه ما به نخستین تعریف از ماتریالیسم تاریخی برمی‏خوریم كه به هیچ روی مدعی نیست كه تمام امور را در بر می‏گیرد، بلكه صرفاً می‏خواهد عالم #تصورات را دوباره به عالم #واقع ـ‌پراكسیس‌ـ بازگرداند. در این نخستین دوره ماركسیسم، ایدئولوژی هنوز نقطه مقابل علم نیست؛ چرا كه علم به این معنا با كتاب «سرمایه» به وجود آمد.

بعدها هنگامی كه ماركسیسم به شكل نظریه درآمد و به‌ویژه نزد جانشینان ماركس در سوسیال‌ـ‌دموكراسی آلمان، ایدئولوژی دیگر صرفاً آن گونه كه ماركس جوان می‏پنداشت در مقابل #پراكسیس قرار نمی‏گرفت، بلكه كاملاً در تقابل با علم تلقی شد، می‏توان فهمید چگونه این تحول تدریجی در معنای واژه صورت گرفته است. اگر بپذیریم كه ماركسیسم علم واقعی فرایند اقتصادی‌ـ‌اجتماعی است، در نتیجه این پراكسیس بشری است كه با ماركسیسم جایگاه علمی پیدا می‏كند و تصورات خیالی كه تمام تلقی‏های دیگر از حیات اجتماعی و سیاسی در آن جای دارند در تقابل با علم قرار می‏گیرند.

من در این‌جا بر آن نیستم كه مفهوم نخستین #ماركس از ایدئولوژی را رد كنم، بلكه می‏خواهم آن را در ارتباط با كاركردی بنیادی‏تر و زیباتر از واقعیت اجتماعی و خود پراكسیس مطرح كنم. چرا نمی‏توان به این مفهوم نخستین ایدئولوژی اكتفا كرد؟ استعاره #وارونگی به نوبه خود قادر نیست كه به اشكالی پاسخ گوید. اگر بپذیریم كه حیات واقعی ـ‌پراكسیس‌ـ در واقع و به درستی بر آگاهی و بازنمودهایش تقدم دارد، دیگر نمی‏توان توضیح داد چگونه حیات واقعی می‏تواند تصویری ـ‌و به طریق اولی تصویری وارونه‌ـ از خودش ایجاد كند.



🗓ایدئولوژی و اتوپیا (بخشی از مقاله)
پل ریکور

@art_philosophyy
ادامه🔻
#فلاسفه آن آزمایندگانند که خود را نیز در بوتهٔ آزمونشان می‌نهند. آن‌ها «سنگینی بار و التزام مربوط به صدها تلاش و وسوسهٔ زندگی را» بر دوشِ خود احساس می‌کنند. «مدام به پیشبازِ خطر می‌روند» و بهره و ثمرهٔ شادی و شعف آن‌ها از آزمون‌ها «تجربه‌هایی از نوع خطرناک» است. حتی چه بسا «احساس کنند که احمقانی ناخوشایند و علامت سؤال‌هایی خطرناکند!»

اندیشه‌های آن‌ها همواره حاوی پرسش‌هاست و پاسخ‌هایشان هرگز واپسین پاسخ‌ها نیست. آن‌ها «به هر جهت فلاسفهٔ اتفاقات پرخطرند.»
آن‌ها همواره در زمان حال _در میان معاصران خود _وصلهٔ ناجورند.

فلاسفه، در نتیجهٔ بینشی که دربارهٔ کل چیزها دارند، آن قدر می‌دانند که فریاد بردارند: «هر آینه چنین است! آن گاه که عمر دو نسل سپری گشته، هیچ یک از آن‌ها به آن اعتقادات غالب که امروزه شما را به بردگی می‌کشد نمی‌آویزند.» اما این دانش صرفاً منفی نیست.

مخالفت فلسفه با زمانهٔ خود متکی بر قابلیت نهان آن‌هاست در این که «عظمت نوظهور انسان و راه تازه و ناپیموده‌ای را که به سوی اعتلایِ او می‌رود بشناسند.»


📕نیچه
کارل یاسپرس
@art_philosophyy
🔺#فلاسفه اگر جدل نکنند که فیلسوف نیستند. به همین خاطر، «نظریۀ جسورانه‌ای» که فیلم را فلسفه می‌داند چنان که باید و شاید محاصره شده است. خط اصلی حمله می‌گوید فیلم نمی‌تواند فلسفه باشد چون فلسفه باید با استدلال کار کند. اما فیلم، به‌جای استدلال، با تصاویر و هیجانات و امثالش کار می‌کند. به بیان دیگر، فیلم‌ساز نمی‌تواند فیلسوف باشد چون براساس آن درکی عمل نمی‌کند که عصارۀ فلسفه را طرح استدلال‌ها و ردیّه‌های پیش‌دستانه می‌داند. ولی با این تعریف، تعداد قابل توجهی از فلاسفه هم فیلسوف نیستند: در این تعریف جایی برای هراکلیتوس و دیوگنس نمی‌ماند، یا برای کنفوسیوس و نیچه.

فارغ از اینکه آیا فیلم‌ها با چنین تعاریف فنی‌ای از فلسفه جورند یا نه، این حقیقت پابرجاست که این آثار می‌توانند تأثیری مشابه با آثار سترگ و جاودانۀ فلسفه بر ما داشته باشند: تکان‌دادن و بیدارکردن ما، دمیدن حیات تازه به ذهن‌هایمان، مهیا کردنمان برای شیوه‌های جدید دیدن خودمان و دنیای پیرامونمان. در آثار #آندری_تارکوفسکی، #اینگمار_برگمان و #کوروساوا یک‌جور نظاره‌گری ناب، نگاه عمیق و بصیرت ظریف وجود دارد که همتای آثار فلاسفۀ بزرگ است.

ولی مهم‌ترین نکته به وسواس ناسالم خردورزی نزد فلاسفه برمی‌گردد، که فیلم‌سازان می‌توانند معنای انسان‌بودن را به آن‌ها بیاموزند: شیوه‌های آشفتۀ زندگی‌مان را، اینکه گاهی ممکن است چقدر بی‌ثبات و پیچیده و نهایتاً بی‌خرد باشیم. هیجانات و اشتیاقات هم به اندازۀ خرد ما را به حرکت وامی‌دارند؛ ما خیال‌پردازی اسطوره‌ای را هم به‌قدر تفکر استدلالی به کار می‌گیریم. و شاید به مصلحت خود فلسفه باشد که در تعریف‌هایش گشاده‌دست‌تر شود و در رابطه‌اش با سایر حوزه‌ها متواضع‌تر. فلسفه مثلاً از فیلم می‌تواند چیزهای مفید زیادی یاد بگیرد: حرارت انسانی، اضطرارهای اجتماعی، و شیوۀ صحبت مستقیم با قلب انسان. در متون فلسفی، چندان خبری از این چیزها نیست.

فیلم « #راشومون » کوروساوا دقیقاً همین‌کار را می‌کند. این فیلم نه‌تنها آن ایدۀ قدیمی را بیرون می‌کشد که حقیقت امری انسان‌ساخته است، بلکه چنان درام و شوری به آن می‌بخشد که فلسفه به‌تنهایی از عهده‌اش برنمی‌آید. ما از طریق روایت، سبک فیلم‌برداری، بازی، میزانسن و امثالش، تا حدی می‌فهمیم که ناتوانی در به‌چنگ‌آوردن واقعیت چه «حسی» دارد: داستان‌های متعارض با یکدیگر با فلاش‌بک در فیلم مطرح می‌شوند که یک مسئلۀ حیاتی را طرح می‌کند، یعنی رابطۀ حقیقت با حافظه و فراموشکاری، با یادآوری درست و نادرست. هنگام یادآوری و بازگویی واقعه، بارانْ بی‌امان می‌بارد، انگار که همه چیز این دنیا (واقعیت، حقیقت، خودمان) سیال شده است. مکان یادآوری هم ویرانه است، معبدی مخروبه، که در دادگاه هرگز چهرۀ قاضیان را نمی‌بینیم، بلکه فقط صورتِ کسانی را می‌بینیم که آورده شده‌اند تا شهادت‌های بسیار متناقض با همدیگر بدهند: آن‌ها خطاب به «ما» حرف می‌زنند؛ قاضی خودِ ما هستیم، ماییم که باید همه‌چیز را درک کنیم. برخی صحنه‌ها هم مستقیم از خورشید فیلم‌برداری شده‌اند، که حسی از کوری و گم‌گشتگی می‌آفریند که به این سادگی‌ها دست از سرمان برنمی‌دارد. همۀ این‌ها لاجرم این برداشت طاقت‌فرسا را تعمیق می‌کنند که آنچه شاهدش هستیم، این پایان توانایی‌مان در تشخیص و گفتنِ حقیقتْ یک تراژدی در ابعاد کیهانی است. مرثیه‌های راهب بودایی جان‌گداز است:

جنگ، زلزله، باد، آتش‌سوزی، قحطی، طاعون. سال به سال، هیچ نبوده جز فاجعه. و راهزنان هر شب بر سرمان هوار می‌شوند. بسیار مردانی را دیده‌ام که مثل حشرات کشته شده‌اند، اما هرگز داستانی به این هولناکی نشنیده‌ام. بله. بسیار هولناک. این بار شاید بالأخره ایمانم به روح بشر را از دست بدهم. این بدتر از راهزنی، طاعون، قحطی، آتش‌سوزی یا جنگ است.

البته همۀ این‌ها «فقط فیلم» هستند. به‌علاوه، بازی‌کردن با این ایده که حقیقت دست‌ساز بشر است، اینکه می‌توان تا ابد مشغول شالوده‌ریزی و شالوده‌شکنی هر چیزی بود، بسیار مفرّح است. بسیار مفرّح. ولی! زمان تسویه‌حساب شاید زودتر از آنی رسیده باشد که انتظارش را داشتیم. چون وقتی حکومت ما را وامی‌دارد که دروغ را نه دروغ، بلکه «حقیقتِ» بدیل بدانیم، می‌فهمیم مرجع حرفش #رورتی یا #نیچه نیست، بلکه رمان ۱۹۸۴ #جورج_اورول است!
و این دیگر داستانی نیست که بخوانیم، بلکه ساکن آن شده‌ایم.

حداقل باید آمدنش را پیش‌بینی می‌کردیم. بالاخره «راشومون» کم هشدار نداده بود.

کاستیکا براداتان
@art_philosophyy
#ارشمیدس_درحمام

معروف است که یکی از بزرگ‌ترین کشفیات ارشمیدس در حمام صورت گرفت و وی شوق‌زده، از حمام بیرون زد و فریاد کشید «یافتم، یافتم».

روزی که ارشمیدس به حمام رفت، لابد چرک بود. اما به جای اینکه کیسه بکشد شروع به بازی و غوطه‌خوردن در آب کرد. پایین می‌رفت و بالا می‌آمد، باز پایین می‌رفت و بالا می‌آمد، خیلی آرام، یک بار دیگر که پایین رفت یکهو از آب بیرون جست. فریاد کشید: یافتم، یافتم...

کسانی که حمام نرفته‌اند نمی‌دانند که فریاد در حمام چه انعکاس پرابهت و چندباره‌ای دارد. پژواک صدا در خود صدا می‌پیچد و باز ارشمیدس انگار که «مویش» را می‌کشند از ته دل فریاد می‌زد: یافتم، یافتم...

اولین گمان این بود که ارشمیدس سنگ پا پیدا کرده است، اما تا آن روز کسی برای سنگ پا اینطور نعره نکشیده بود. آنهایی که به ارشمیدس نزدیک‌تر بودند بی‌اختیار ذهن‌شان به ثروت و جواهری رفت که ارشمیدس از روی خوش‌شانسی و اتفاق آن را پیدا کرده است که فریاد در فریاد ارشمیدس انداختند: مال ماست، مال ماست...

اما ارشمیدس بی‌اعتنا به همه‌چیز و همه‌کس و حتی لباس‌هایش، از سر شوق، لخت مادرزاد از حمام بیرون زد.

صاحب حمام فقط یک فریاد کوتاه داشت: پس پول حمام چه میشود؟

بعد یکهو مثل تیر از ذهنش گذشت که ارشمیدس چیز باارزشی یافته و فریاد‌زنان به دنبالش افتاد: مال من است، مال من است!

حمامی پس از اینکه دویست، سیصد متر به دنبال ارشمیدس دوید، دیگر کاملاً باورش شد که ارشمیدس چیز باارزشی پیدا کرده و حالا فریاد می‌زد: دزد، دزد، بگیریدش...

وقتی ارشمیدس از کنار بازار شهر گذشت جمعیتی که از پی‌اش می‌دوید به هجده نفر رسید، در حالی که ارشمیدس همچنان فریاد می‌زد: یافتم، یافتم...

شمع‌فروشان و نعل‌بندان و خلاصه کاسب‌کارها از کسانی که به دنبال ارشمیدس بودند می‌پرسیدند: «مگر چه شده است؟» و آنها جواب می‌دادند: «یافتش، یافتش» و همین‌طور از پی ارشمیدس می‌دویدند.

پیرزنی گفت: چه بی‌حیاست این مرد!

لاتی به محض اینکه ارشمیدس را آن‌طور لخت مادرزاد دید گفت: این چه پیدا کرده که باید حتماً لخت باشد تا نشان دهد؟!

در سرکوی سگ‌بازها، آنجا که «کلبی»‌ها جمع می‌شدند، بالاخره جلوی ارشمیدس را گرفتند. لنگی به دور تنش پیچیدند، پیرمردی نفس‌نفس‌زنان از راه رسید: من هفته قبل در حمام انگشتر طلایم را گم کردم، زنم شاهد است!

حمامی هم رسید: منطقاً آنچه در حمام است، مال حمامی است.

یکی از سوفسطائیان خواست با این نظر مخالفت کند که مأمور دولت آمد: حرف بی‌حرف! این چیزها مال دولت است.

مرد میانسالی از جمعیت گفت: قربان هنوز معلوم نیست چی چی‌ هست.

مأمور خود را از تک و تا نیانداخت: پس زودتر معلوم کنید تا بفهمیم صاحب چه چیزی هستیم!

اما ارشمیدس که غافل از دور و برش بود همین‌طور داد و فریاد می‌کرد: یافتم، یافتم، یافتم...

جمعیت که هر دم بیشتر می‌شد و کلافه بود دسته‌جمعی فریاد زدند: آخر بگو چه ‌یافتی؟

ارشمیدس با همان شور و حرارت فریاد کرد: هر جسمی که در آب فرو رود به اندازه وزن مایع هم‌حجمش سبک می‌شود.

مردم گفتند: چی؟‌ چه گفتی؟

ارشمیدس که از دقت و توجه مردم نسبت به مسائل علمی شوق‌زده شده بود شمرده گفت: دقت کنید، ‌هر جسمی که در آب فرو رود به اندازه وزن مایع هم‌حجمش سبک می‌شود.

همگی با هم گفتند: «این مردک خر چه می‌گوید، دیوانه است» و از دورش پراکنده شدند و ارشمیدس از دور صدای مردی را شنید که می‌گفت «هر جسمی که در آب فرو رود به اندازه ارشمیدس دیوانه نمی‌شود» و صدای خنده مردم بلند شد...

فردای آن روز بر سردر حمام یک تابلوی کوچک نصب شد که روی آن با خط خوش یونانی نوشته شده بود:
برای حفظ #شئونات_اخلاقی از پذیرش #دانشمندان و #فلاسفه معذوریم!


📕 مو، لای درز فلسفه
اردلان عطارپور
@art_philosophyy