🔺#فلاسفه اگر جدل نکنند که فیلسوف نیستند. به همین خاطر، «نظریۀ جسورانهای» که فیلم را فلسفه میداند چنان که باید و شاید محاصره شده است. خط اصلی حمله میگوید فیلم نمیتواند فلسفه باشد چون فلسفه باید با استدلال کار کند. اما فیلم، بهجای استدلال، با تصاویر و هیجانات و امثالش کار میکند. به بیان دیگر، فیلمساز نمیتواند فیلسوف باشد چون براساس آن درکی عمل نمیکند که عصارۀ فلسفه را طرح استدلالها و ردیّههای پیشدستانه میداند. ولی با این تعریف، تعداد قابل توجهی از فلاسفه هم فیلسوف نیستند: در این تعریف جایی برای هراکلیتوس و دیوگنس نمیماند، یا برای کنفوسیوس و نیچه.
فارغ از اینکه آیا فیلمها با چنین تعاریف فنیای از فلسفه جورند یا نه، این حقیقت پابرجاست که این آثار میتوانند تأثیری مشابه با آثار سترگ و جاودانۀ فلسفه بر ما داشته باشند: تکاندادن و بیدارکردن ما، دمیدن حیات تازه به ذهنهایمان، مهیا کردنمان برای شیوههای جدید دیدن خودمان و دنیای پیرامونمان. در آثار
#آندری_تارکوفسکی،
#اینگمار_برگمان و
#کوروساوا یکجور نظارهگری ناب، نگاه عمیق و بصیرت ظریف وجود دارد که همتای آثار فلاسفۀ بزرگ است.
ولی مهمترین نکته به وسواس ناسالم خردورزی نزد فلاسفه برمیگردد، که فیلمسازان میتوانند معنای انسانبودن را به آنها بیاموزند: شیوههای آشفتۀ زندگیمان را، اینکه گاهی ممکن است چقدر بیثبات و پیچیده و نهایتاً بیخرد باشیم. هیجانات و اشتیاقات هم به اندازۀ خرد ما را به حرکت وامیدارند؛ ما خیالپردازی اسطورهای را هم بهقدر تفکر استدلالی به کار میگیریم. و شاید به مصلحت خود فلسفه باشد که در تعریفهایش گشادهدستتر شود و در رابطهاش با سایر حوزهها متواضعتر. فلسفه مثلاً از فیلم میتواند چیزهای مفید زیادی یاد بگیرد: حرارت انسانی، اضطرارهای اجتماعی، و شیوۀ صحبت مستقیم با قلب انسان. در متون فلسفی، چندان خبری از این چیزها نیست.
فیلم «
#راشومون » کوروساوا دقیقاً همینکار را میکند. این فیلم نهتنها آن ایدۀ قدیمی را بیرون میکشد که حقیقت امری انسانساخته است، بلکه چنان درام و شوری به آن میبخشد که فلسفه بهتنهایی از عهدهاش برنمیآید. ما از طریق روایت، سبک فیلمبرداری، بازی، میزانسن و امثالش، تا حدی میفهمیم که ناتوانی در بهچنگآوردن واقعیت چه «حسی» دارد: داستانهای متعارض با یکدیگر با فلاشبک در فیلم مطرح میشوند که یک مسئلۀ حیاتی را طرح میکند، یعنی رابطۀ حقیقت با حافظه و فراموشکاری، با یادآوری درست و نادرست. هنگام یادآوری و بازگویی واقعه، بارانْ بیامان میبارد، انگار که همه چیز این دنیا (واقعیت، حقیقت، خودمان) سیال شده است. مکان یادآوری هم ویرانه است، معبدی مخروبه، که در دادگاه هرگز چهرۀ قاضیان را نمیبینیم، بلکه فقط صورتِ کسانی را میبینیم که آورده شدهاند تا شهادتهای بسیار متناقض با همدیگر بدهند: آنها خطاب به «ما» حرف میزنند؛ قاضی خودِ ما هستیم، ماییم که باید همهچیز را درک کنیم. برخی صحنهها هم مستقیم از خورشید فیلمبرداری شدهاند، که حسی از کوری و گمگشتگی میآفریند که به این سادگیها دست از سرمان برنمیدارد. همۀ اینها لاجرم این برداشت طاقتفرسا را تعمیق میکنند که آنچه شاهدش هستیم، این پایان تواناییمان در تشخیص و گفتنِ حقیقتْ یک تراژدی در ابعاد کیهانی است. مرثیههای راهب بودایی جانگداز است:
جنگ، زلزله، باد، آتشسوزی، قحطی، طاعون. سال به سال، هیچ نبوده جز فاجعه. و راهزنان هر شب بر سرمان هوار میشوند. بسیار مردانی را دیدهام که مثل حشرات کشته شدهاند، اما هرگز داستانی به این هولناکی نشنیدهام. بله. بسیار هولناک. این بار شاید بالأخره ایمانم به روح بشر را از دست بدهم. این بدتر از راهزنی، طاعون، قحطی، آتشسوزی یا جنگ است.
البته همۀ اینها «فقط فیلم» هستند. بهعلاوه، بازیکردن با این ایده که حقیقت دستساز بشر است، اینکه میتوان تا ابد مشغول شالودهریزی و شالودهشکنی هر چیزی بود، بسیار مفرّح است. بسیار مفرّح. ولی! زمان تسویهحساب شاید زودتر از آنی رسیده باشد که انتظارش را داشتیم. چون وقتی حکومت ما را وامیدارد که دروغ را نه دروغ، بلکه «حقیقتِ» بدیل بدانیم، میفهمیم مرجع حرفش
#رورتی یا
#نیچه نیست، بلکه رمان ۱۹۸۴
#جورج_اورول است!
و این دیگر داستانی نیست که بخوانیم، بلکه ساکن آن شدهایم.
حداقل باید آمدنش را پیشبینی میکردیم. بالاخره «راشومون» کم هشدار نداده بود.
✍کاستیکا براداتان
@art_philosophyy