#داستان #قصه_واقعی #قصه_درد_ناک #تنهایی_نه_الله_با_من_است...
قسمت ۱۷
چند روزی از تابستان مانده بود دیگه بچه هایی که واسه
#قرآن خواندن می آمدن به
مسجد مدرسه هاشون باز میشد و مهناز و منم مدرسه داشتیم تو دلم همش
#دعا میکردم کاش مدرسه ای نبود همیشه بچه ها واسه قرآن خوندن بیان خیلی
#آرزوی بچگانه ی بود اما
#مسجد تنها جایی بود که دلم باز میشد...
منو خواهرم تو یه مدرسه غیرانتفاعی ثبت نام کردیم ، اولین روز مدرسه بود خودم حاضر کردم خواهرم در زد گفت روژین بیام؟ گفتم بیا اومد تو گفت میخوای
#محجبه بیای؟ گفتم البته اینطوری میام اینکه چیز عجیبی نیست...
اونم گفت بهت میخندن
#مسخرت میکنن اینطوری نیا منم گفتم
#خواهر این چیزا فقط تو خانواده ما جا نگرفته و عجیبه مگرنه فقط یه درصد این شهر
#مسلمان نیستن همه مسلمانن...
وقتی رسیدم مدرسه بخاطر ترافیک دیر رسیدم رفتیم دفتر خانم ها خیلی تعجب کردن انگار نمیدونم بخدا انگار دختر
#حجابی و
#مسلمان ندیدن طوری نگاهم می کردن ولی هیچی نگفتن و رفتیم سر کلاس معلم نداشتیم...
همه جوری نگاهم کردن که اصلا آدم ندیدن پچ پچ و حرف زدنها شروع شد خواهرم سعی میکرد که من نفهمم با من حرف میزد تا اینکه یکی شون ازم سوال گفت روژین شنیدم
#مسلمان شدی اما باور نکردم که مادرت با این سن و سال کتکت بزنه سر این موضوع سوژین خیلی عصبی شد گفت خفه شو بی زحمت مگه نه...
من هیچی نگفتم تعجب کرده بودم همه مثل من مسلمان بودن حتی پدر و مادرشان چرا باید اینطوری عجیب و غریب باشه
#حجاب پیششون من فقط ناراحت این موضوع بودم....
زنگ خورد خواهرم گفت روژین نمیریم بیرون یعنی تو اینجا وایسا من زنگ میزنم راننده بیاد دنبالمون امروز که کلاس تشکیل نمیشه منم گفتم نه سوژین میدونم واسه چی اینو میگی امروزم بریم خونه فردا چی؟
از چی فرار کنم مثلا از مسلمان بودنم اونم در بین مسلمانان آخه عقل همچین چیزی رو قبول میکنه...؟
دلم خیلی تنگ بود رفتیم بیرون انتظار نداشتم هیچ وقت انتظار نداشتم
اینجوری با یک مسلمان
#باحجاب رفتار بشه هر کی یه حرفی میزد آخه خیلی بهم فشار آوردن سوژین هیچ وقت اینطوری نبود قرمز قرمز شده بود نگاهم کرد گفت چرا هیچی نمیگی منم گفتم اینا
#ابله و
#جاهلن نه خواهر جواب ابلهان خاموشی است مگر نه خودشون و خانوادشونم مسلمانن....
ولشون کن بزار هرچی دلشون خواست بگن من اهمیتی نمیدم توهم نده بالاخره تمومش میکنن...
رفتم خونه خیلی ناراحت بودم مهناز زنگ زد خیلی
#گریه کردم خیلی دلداریم داد گفت خدا بزرگه امیدت به خدا باشه همه چی حل میشه راستی روژین نظرت چیه کلاس قرآن ادامه داشته باشه اونم واسه بزرگ سالان منم خیلی خوشحال شدم گفتم
#عالیه اون شب از خوشحالی بزور خوابم نمیبرد صبحم خیلی خوشحال و سرحال رفتیم مدرسه.....
ادامه دارد...