#داستان #قصه_واقعی #قصه_درد_ناک #تنهایی_نه_الله_با_من_است...
قسمت ۲۲
رفتم بیرون وضو بگیرم دم در اتاق خواهرم همه وسایل هایی که محمد تو این مدت واسه خواهرم خریده بود شکسته بود و دم در گذاشته بود به اضافه گوشیش که شکسته بود...
رفتم دم در صداش کردم جواب داد و گفتم صدای اذان رو شنیدم و گفت الان میام با هم نماز رو میخوانیم از اینکه در رو باز کنه واقعا خجالت میکشیدم ....
نمازمون رو تموم کردیم هنوز جرئت نکرده بودم به چشماش نگاه کنم خواهرم گفت خواهر احساس میکنم از من ترسیده ای که من شاید نتونم این امر
#اسلام بپذیرم من بهت قول دادم که در برابر همه مشکلات وایسم چرا یادت رفته که
#من_مسلمانم قسمت میدم به خالقمون دیگه این کار بامن نکن چون دیگه من مسلمانم...
حرفهای خواهرم تسکینی برای قلبم بود با هر بار گفتن
#من_مسلمانم تنم به لرزه می افتاد من و خواهرم بعد 14 سال زندگی در
#دنیا انگار تازه متولد شده بودیم با پذیرفتن اسلام...
ما باید مثل یه کوه پشت هم می بودیم چون مخالفت ها تازه اول بسم الله بود، پسر عموم واقعا شرایط رو برامون سخت کرده بود هر روز یه جنجال درست میکرد واقعا دیگه کلافه شده بودیم من هر روز شاهد کارای زشت محمد و توبه های خواهرم بودم...
و هیچ کاری بجز
#دعا کردن ازمون بر نمی اومد تا اینکه اذیت و آزار کردنای
محمد باعث شد از همدیگر
#متنفر شویم...
یه روز که از
#مسجد برگشتم دم در صدای جیغ شنیدم خیلی به سرعت رفتم بالا دیدم محمد داره سوژین رو
#کتک میزنه هیچ وقت این موضوع برام باور کردنی نبود چون اون همه این کارای زشت بخاطر دوست داشتن سوژین میکرد ...
الانم میزنتش، دستاشو از موهای سوژین جدا کردم به من گفت روژین برو کنار حتما میکشمش منم با تمام وجودم هولش دادم فریاد زدم این چه دوس داشتنیه خواهرمو کشتی...
هرچی دم دستم بود رو به طرفش پرت کردم محمد از خونه زد بیرون بدون گفتن یه کلمه....
ادامه دارد...