#داستان #قصه_واقعی #قصه_درد_ناک #تنهایی_نه_الله_با_من_است...
قسمت ۱۴
ناراحتیم بخاطر جدایی از دوستای مسلمانم بود و خوشحالیم بخاطر تک تک
#سجدهام بود و کلمه به کلمه
#قرآنی که
#حفظ کرده بودم و
#تشنگی و
#گرسنگی که تا حالا تو 14 سالگی گذشته بود و انجام نداده بودم...
بعضی وقتا خواب میدیدم که هنوز
#مسلمان نشدم با وحشت از خواب بیدار میشدم...
رابطه منو خواهرم داشت کم کم مثل سابق میشد و دیگه کم کم مدرسه باز میشد دیگه پیش همه خانوادم
#نماز میخوندم و همیشه بحث
#دین رو برای سوژین میکردم اکثریت در مورد
#قرآن حرف میزدم و همیشه هم پیش خواهرم قرآن میخوندم
#احساس میکردم دیگه با خواندنش ناراحت نیست...
با مهناز در حد پیام باهاش حرف میزدم تا اینکه یه روز مهناز واقعا دلش پر بود گفت بهت زنگ میزنم...
گفتم میرم پایین ببینم مامان چیکار میکنه بعد بهت زنگ میزنم رفتم پایین مامان داشت برای برادرم آروین غذا درست میکرد آروم آروم رفتم تو اتاق بهش زنگ زدم باهاش حرف میزدم که یه دفعه چشم به آینه انداختم جیغ زدم گفتم بسم الله الرحمن الرحیم مامانم پشتم وایستاده بود زود گوشی رو قطع کردم و زود شمارشو حذف کردم مامان سریع اومد پیشم گوشی رو از دستم بگیره من هم تند گرفته بودمش آخر سر گوشی رو از دستم گرفت و پرت کرد تو بالکن و یه سیلی محکم بهم زد و دستمو گرفت هولم داد به زمین و گفت دختره لج باز هر چی من بهت هیچی نمیگم تو پر رو تر میشی مگه بهت چی گفتم؟ چرا اینجوری می کنی؟ آخر به دست من کشته میشی و حرفای دیگه ای که یادم نیست...
واقعا دیگه از دست کارای مامان خسته شده بودم بلند شدم و گفتم تا کی میخوای با جنگ و دعوا و
#کتک کاری و هر چیز دیگه منو اذیت کنی؟
منو هیچ خودتم بکشی من از
#اسلام برنمیگردم حتی اگر الانم نزاری با مسلمونا در ارتباط باشم بالاخره بعد چی مطمئن باش میرم پیششون بهتر که خودت با اجازه خودت بزاری برم مگه نه خودم با اختیار خودم میرم...
بهم
#تف کرد رفت از اتاق و دوباره در رو روم قفل کرد...
به لطف الله سبحان و کمک خواهرم میتونستم نماز هامو بخونم ولی دیگه خیلی بهم فشار آورده بود تا اینکه مامان واسه اتاق من دوربین خرید منم خیلی عصبی شدم رفتم پایین با صدای بلند گفتم به مامان هر کاری میکنی بکن اما دیگه یه کلمه هم به حرفت گوش نخواهم داد الان با ماشین تو میرم
#مسجد و دوستای مسلمانم رو میبینم نمیتونی جلومو بگیری جلومم بگیری منم امسال به
#مدرسه نمیرم اصلا دیگه هیچ وقت نمیرم...
ادامه دارد...