#داستان #قصه_درد_ناک #قصه_واقعی
#تنهایی_نه_الله_با_من_است...
قسمت ۴۶
با بدبختی تونستم یه کار پیدا کنم پیدا کردن کار واسه یه خانمه نقابی خیلی سخت بود اما بالاخره تمام سعی و تلاش خودم رو کردم...
نظافت چی خونه ها شدم البته زیاد تو محیط خونه ها کار نمیکردم فقط پله های خونه های مسکونی و پارینگهاشون را تمیز میکردم این بهترین کاری بود که میتونستم بکنم و نزارم دیگه خودمو خانوادم حرام بخوریم...
بابام جوری قانع کرده بودم هر ماه پولی بهم میداد واسه خریدهای خونه ولی الحمدلله به کمک چند خواهر و برادر توانستم یه موسسه خیریه کوچک بزارم البته رسمی نشد اون پول رو همون جا خرج میشد...
پدرم تصمیم گرفت از اون شهر بره اول بخاطر من دوم بخاطر مادرم از اون شهر رفتیم که بیخیال اینکه من سوژین فراموش کنم البته همه میدونستن من باهاش ارتباط تلفنی دارم...
من دوباره همون کار رو تو اون شهر هم گرفتم شرایط واقعا سخت بود با اون
#چادر و
#نقاب کارای خونه ها رو انجام دادن اما بدتر از عذاب وجدان که داشتم نبود...
حداقل با خیال راحت میتونستم سر سفره بشینم و خیالم از بابت خانوادم راحت بود بعضی وقتها فکر میکردم خواهرم راحت شد از دست همه اینا...
اما اینطوری نیست اونجام سختی های خودشو داره توی شهر غربت...
یه روز بابام بهم زنگ زد گفت روژین لیست برات میفرستم بخر و واسه فردا شب مهمان داریم الان واست پول میفرستم...
چیزهایی که بابام خواسته خیلی بیشتر از پولی بود که من تو جیبم بود...یک کار بود که تمیزکاری خونه بود هیچ وقت تمیز کاری خونه ها رو قبول نمیکردم البته یه چند باری مجبور شده بودم اونم به ناچاری رفتم اونجا کارام داشت تقریبا تموم میشد...
وقتی داشتم تمییز کاری میکردم
#چادرم همش داشت خیس میشد
#زن اون خونه هم خیلی انگار با اسلامی ها مشکل داشت خدا بهش رحم کنه و هدایتش دهد با کمال تاسف حرفای های زد خیلی قلبم شکست
همون جا گفتم حسبی الله نعم وکیل خدایا من بخاطر ترس از تو اینجام این بیخبر چی داره میگه یه دفعه به دلم اومد که سکوت نکنم چون بحث
#اسلام بود پاشدم رفتم پشت به شوهرش کردم نقابمو برداشتم و گفتم از
#الله بترس
#توبه کن از حرفی که زدی اونم...
گفت مگه بد میگم تا این سر و وضع و این عقیده داشته باشی اینه وضعیتت...
من گفتم نادان خانم من دختر فلان کسم کسی بخواد خودت و شوهرت رو ارزونی میخره(پدرم مشهور بود در شهر بود برای ثروتش)
گفتم اگر اینجام بخاطر اینه که مثل نادانی مثل تو حرام خور نشم و از خونه زدم بیرون گوشام رو کر کردم و اومدم بیرون شوهرش جرئت نکرد یه کلمه هم حرف بزنه اما دلم خیلی شکسته شد....
ادامه دارد...