#داستان #قصه_واقعی #قصه_درد_ناک #تنهایی_نه_الله_با_من_است...
قسمت ۸
اون روزا میگذشت یه هفته مونده بود به
#رمضان من طبق معمول همیشه میرفتم مسجد حتی بعضی وقتا از استادان قرآنم اشکال میگرفتم و نگاه میکردم به طرز
#نماز خواندشان که کلاً یاد گرفته بودم یه روز که رفتم خونه در اتاقو بستم دقیقا مثل اونا کردم یعنی نماز خوندم برام جالب و خوشایند بود شب هم یه بار دیگه نماز خوندم اما اون موقع فقط به خیال خودم ادای
#مسلمانان رو در آوردم دو روز هر روز نزدیک به 10 بار این کار رو میکردم یه شب که خیلی دلم ناراحت بود رفتم نماز خواندم نصف شب دلم میخواست
#دعا کنم روم نمیشد گفتم میدونم که من
#خالقی دارم میدونم که و بعد از مرگ
#زنده شدنی است مثل
#بهارت میدونم که همه چیزای که داریم خالقی داره ، قرآنت شیرینه برام تو نماز خواندن به
#آرامش میرسم اما بخاطر
#خانوادم نمیتونم بیام سمتت من از تنهایی میترسم ....
صبحش بیدار شدم
#عروسی دعوت بودیم فرداش
#رمضان بود لباس پوشیدم رفتم
#آرایشگاه تو راه چند بار مهناز زنگ زد.
نتونستم جواب بدم بخاطر مامان تو
#آرایشگاه مامان اول نشست من رفتم یکمی اونور تر زنگ زدم به مهناز گفت سلام کجایی امروز
#امتحان داریم منم گفتم ببخشید عروسی پسر عمه ست نمیتونم بیام الانم تو آرایشگاهم اون گفت به نظرت احتیاج به
#آرایش داری؟
منم گفتم بابا من برم
#عروسی آرایش نکنم؟؟؟
گفت باشه خداحافظ بعد 10 دقیقه بهم پیام داد گفت دلم نمیخواست که بهت بگم اما میگم، ما همیشه در مورد خوشی ها و نعمتهای
#بهشت بهت گفتم
#شوق تو چشات بود معلوم بود که دلت میخواست تو هم بهشتی باشی اما با این حالت تو بهشتی نیستی...
بهش زنگ زدم جواب داد حرفش تو دلم سنگینی عجیبی داشت خودم رو حاضر کردم رفتم
#تالار یه پیامک برام اومد در مورد
#جهنم باخوندنش تمام بدنم به لرزه اومد هر چی سرمو بلند میکردم چیزای عجیب و غریبی میدیدم همونایی بودن که قبلا تو
#عروسی های دیگه بود اما دیگه برام خوشایند نبود میترسیدم ازشون میترسم سوژین خواهرم گفت بیا تو
#رقص ...
از خواهرم خوشم نمی اومد گفتم نه نمیام ،رفتم به طرف آبدارخانه رفتم و همه
#آرایشمو #پاک کردم رو به
#آینه کردم برای اولین بار گفتم خدایااااا اینجا مرگم فرا نرسد دیگه زبونم بند اومد نمیدونم اما همش حس میکردم دارم میمیرم
#گریه هام امانم نمی دادن درست تا وقت نهار من تو آبدارخانه موندم بعد مادرم اومد سر و وضع منو دید گفت روژین چرا اینجوری شدی؟
گفتم مامان خیلی حالم بده مانتو برام بیار برم گفت چرا نباید بری عمه ت ناراحت میشه منم داد زدم مامان من کاری به عمه ندارم من میرم...
مردهای تالار رفته بودن با سر لخت و لباس های نامناسب از تالار بیرون اومدم تا نزدیکای نصف شب بود فقط تو
#اتاقم #گریه کردم و گفتم خدایا ممنونم که منو نجات دادی اونجا نمردم بعد صدای عجیب و غریبی به گوشم میرسید صدای
#اذان نبود این صدای چیه چقد مثل قرآنه رفتم سر بالکن از یه طرف صدای شبیه قرآن بود از یه طرفم صدای مثل حیران بود این چیه از مسجد میاد حتما به مسلمانان ربط داره دیدم خونه ها کم کم دارن لامپ روشن میکنن....
گفتم اها رمضانه پس این صدا بیدارشون میکنه پس الان بیدار می شن رفتم
#وضو گرفتم اومدم
#نماز خواندم گفتم خدایا خالقم خودت همه چیزی رو میدونی که آگه من
#مسلمان بشم چی میشه یه راهی رو نشونم بده یه راه که بتونم به
#تکلیف برسم...
ادامه دارد...