#داستان #قصه_درد_ناک #قصه_واقعی #تنهایی️_نه_الله_با_من_است
قسمت ۲
اون روز گذشت سۆژین به مادرم گفته بود که من با یه
#مسلمان اونم از تعصبی هاش میخوام رفاقت کنم مامانم ازم بازجویی کرد منم گفتم مامی تو که اینقدر بدبین نبودی فقط واسه تنوع باهاش بعضی وقتا حرف میزنم ...
مامانمو اون شب قانع کردم ولی خیلی از دست سۆژین عصبی شده بودم ، رفتم پذیرایی محمد اونجا بود پسر عموم (در واقع منو سوژین خواهرای شیری محمد بودیم اونم برادر ما اما اون موقعها که بی دین بودیم فقط یه پسر عمو بود).
رفتارهای عجیب محمد خیلی وقت بود برام عجیب بود اما یه مدت بود سۆژینم برام عجیب بود حس میکردم یه چیزی رو دارن ازم پنهون میکنن خیلی عصبی بودم از فضولی سۆژین خوب یادمه گفتم پسر مسخره تو چرا همیشه میای اینجا اونم گفت نمیام پیش تو که این جای سلامت هست سۆژینم گفت ولش کن محمد میدونم دلش از چی پره من اون موقع ها خیلی عصبی بودم موهاشو از پشت گرفتم گفت به تو هیچ ربطی نداره محمد از هم جدامون کرد ؛ من رفتم تو اتاقم دیدم گوشیم رو جا گذاشتم رفتم پایین گوشیمو بیارم صحنه عجیبی دیدم خیلی جا خوردم خلاصه فهیمیدم که محمد و سۆژین عاشق همدیگر شدن خیلی ناراحت شدم هیچی نگفتم به هیچ کس حتی با سۆژینم حرف نمیزدم ...
مثل همیشه مدرسه و کلاس های موسیقی میرفتیم و همیشه مهناز رو میدیدم و از اینکه کنارم
#قرآن میگرفت ناراحت نمیشدم شمارش رو ازش گرفته بودم با هم شبا اس بازی میکردیم اون میدونست من بی دینم اما بعدها میگفت امیدوارم بودم
#ایمان بیاری...
یک روز رفتیم خانه باغ عموم اون وقتا اسبمو اونجا نگه میگذاشتیم منو محمد و سۆژین و چند تا از پسر عمه هام و دختر عمه و عموهام رفتیم اسب سواری من همش مواظب خواهرم بودم که کار اشتباهی با محمد نکنه اما دیگه شرمی نمونده بود واسه اذیت کردن منم بود یه کاری می کردن که اذیت بشم خلاصه اون روز خیلی ناراحت شدم به مهناز زنگ زدم گریه کردم خیلی گریه کردم گفت این چیزا این رابطه ها که تو زندگیت عادیه چرا گریه میکنی من گفتم نمیدونم ولی محمد از بچگی با ما بزرگ شده همش به چشم برادر خودمون نگاش میکنم بعدشم مگه چند سالشونه اونم گفت قربون اسلام برم بازم همون صدایی دل نشین میومد سر تلفن انگار تسیکن دلم بود؛ گفتم قرآنه ؟ گفت آره، خواهش کردم برام بگیره، گفت رۆژین مطمئنی؟ گفتم هیچ وقت اینقدر مطمئن نبودم اونم با گریه گفت از خدامه.....
خدای من هیچ وقت اینقدر آرامش نگرفتم به اندازه ی اون روز اما بازم سر اعتقادات کثیف خودم بودم اما دیگه
#موسیقی آرومم نمیکرد حتی خواهرم سۆژین که تمام وجودم بود تنها دلیلم واسه رفتن به کلاس های
#موسیقی فقط و فقط مهناز بود...
یه روز خانوادگی میخواستیم بریم بیرون از کوچه خودمون بیرون می اومدیم طبق اخلاق همیشگیم خیلی توجه میکردم به بیرون حس کردم مهناز رو میبینم که داشت به اون خونه خیلی بزرگ میرفت جیگرم آتیش گرفت...
گفتم مامان وایسا مامان وایسا من چیزی تو خونه جا گذاشتم شما برین من با ماشین بابا میام مامانم گفت تو فقط بهونته رانندگی کنی تازه یاد گرفتی بلایی سرخودت میاری منم گفتم به جون تو مامان بحث رانندگی نیست.
(استغفرالله، قسم بزرگم جون مامانم بود)
اونم ماشینو نگه داشت و رفت منم دوان دوان خودمو رسوندم به خونه بدون اختیار نمیدونم چم شده بود فقط میدونستم حالم خوب نبود بدونه اینکه بدونن در رو باز کرد منم بدونه اینکه بدونم کین...
گفت رۆژین تو اینجا چیکار میکنی اشکام می اومدن گفتم تو این جا چیکار میکنی گفت اینجا خونه منه خونه پدرمه دهنم قفل شد و هرازان سوال....
مهناز گفت رۆژین جان بیا بشین با هم حرف میزنیم منم گفتم نه باید برم از این خونه...
رفتم بیرون تو دلم میگفتم این دختره کیه اون که نظافتچی بود الان تو این محل این خونه لوکس چیکار میکنه اون که به من گفته بود با عمه اش زندگی میکنه....؟؟!!
ادامه دارد...
@WOMAN_ZANکانال زن