#کتابخوانی>
ابوالمشاغل |
#زمینخوردنها•
میگویند «زمینخوردنهای مکرر، آدمیزاد را پوستکلفت میکند». بله... بعضی از زمینخوردنها واقعاً آدم را پوستکلفت میکند؛ اما فقط بعضی از زمینخوردنها، نه همۀ آنها، و نه در هر شرایطی و روی هر زمینی. زمینخوردنهایی هم هست که پوست زانوی آدمیزاد را بدجوری میبرد، و پوست آرنجها را، و تن را مجروح میکند، و روح را... شاید بهطور دائم...
یادت باشد که تکرار، همیشه ایجاد مهارت نمیکند، و یا مهارت را بیشتر نمیکند. تکرار، مثل هر چیز دیگر، حدّوحسابی دارد. از مقدار معیّنی که گذشت، تحلیل میبَرد و فرسوده میکند و میآزارد.
هلیا میگوید: مگذار که تکرار، خستگی بیافریند...
فروغ میگفت: «من تا خودم سرم به سنگ نخورد، معنی سردرد و سنگ را نمیفهمم» و یکبار سرش به سنگ لبۀ یک جوی آب خورد و دیگر هرگز هیچ دردی را حس نکرد و همۀ فرصتها را هم برای تکرار درد، به قصد شناخت عمیق آن و انتقالش به دیگران از دست داد.
این تفاوت آشکاری است که میان ابنمشغله و ابوالمشاغل میبینیم و حس میکنیم:
ابنمشغله میگفت: باز هم... باز هم... باز هم زمینم بزنید! نمیترسم. زمینگیر نمیشوم. از رو نمیروم. قدرتمندتر و باتجربهتر میشوم...
اما ابوالمشاغل پنجاهساله، گهگاه، زیرلب میگوید: بگذارید کمی خستگی درکنم! زنگ را بزنید! سوت را بکشید! آخر، بیانصافها، استراحتی بدهید! دیگر نفسم درنمیآید. زانوهایم خیلی درد میکند... سرم هم...
راستش، روحم درد میکند. پیشانی روحم داغ داغ است. دستتان را، بیزحمت، بگذارید روی پیشانی روح من تا حس کنید که واقعاً خیلی تب دارد...
دستمال مرطوب خنک؟ آسپرین؟ تببرهای قوی؟ آنتیبیوتیکهای بیرحم؟ نه... نه... اینها را برای درد روح انسان نساختهاند. اینها با تن کار دارند، با جسم، با استخوان، پوست، خون، رگ، سلول... اما نه با چیزی بسیار عظیمتر که دردی بسیار عظیمتر را در درون خود حمل میکند و شاید عظمتش چیزی جز درد فشرده نباشد.
هرگز مخواه که با تزریق یک «پ.ت.دین» یا «مرفين»، درد کوه را از روی دوش کوه برداری. هرگز مخواه!
من نمیگویم تحمل، حدّی دارد -و نگفتهام. شاید هم نداشته باشد. یا حدّش درست برابر با فشاری باشد که وارد میآید. خدا میداند. انسان، پیوسته، رکوردهای پرش خود را میشکند و رکوردهای تحمل شکنجه را. تحمل، منهدم نمیکند. انهدام، در یکنواختی تحمل است و در پیوستگی تحمل به تحمل به تحمل...
مرا میشناسی. من مسافری هستم که راه را به منزلگاه ترجیح میدهم؛ مسافری هستم که گفتهام «در راه هدف مردن، در قلب هدف مردن است»...
گمان مکن که میخواهم بنشینم و دیگر برنخیزم. گمان مکن که به چیزی قناعت کنم. نه...
خستگی در پیوستگی راه است به راه.
به یک جرعه شربت بهلیموی خنک در یک کاسۀ آبی کاشی پر از یخهای بلورین شفاف شناور مهمانم کن و به سایهای کوتاه در درگاه خانهات، ای دوست!
من، باز خواهم رفت. تردید مکن! اینجا، بست نخواهم نشست.
اینجا، لنگر نخواهم انداخت -حتی اگر بزرگترین بندر دنیا در کنار بزرگترین اقیانوس جهان باشد.
من نشکستهام، فقط خستهام ای دوست!
من، ترک نشاط نکردهام، فقط قدری افسردهام ای دوست!
چه خاصیت که روی غم، پردهای رنگین بکشیم تا نشاطی بزککرده به دیگران تحویل بدهیم؟
چه خاصیت که ترس را انکار کنیم تا شهامتی کاذب و ریاکارانه به دیگران نشان بدهیم؟
نشاط، نداشتن غم نیست؛ غم داشتن و با قدرتی غریب، غم را پسزدن و مهار کردن است.
شجاعت، نترسیدن نیست؛ ترسیدن است و بر ترس خویش آگاهانه غلبه کردن...
اشکت را پاک کن و با من راه بیفت ای دوست!...
•
> از کتابِ
#ابوالمشاغل> زندهیاد
#نادر_ابراهیمی•
•
@NaaKhaaNaa