شهید احمد مَشلَب

#حضرت_زهرا
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@AhmadMashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
دلـم از روضہ هاے فاطمیہ
گرفتـہ در هواے فاطمیہ!
بیـا اے التیام روے نیلے
بیـا صـاحب عـزاے فاطمیہ💔


شهادت #حضرت_زهرا{سلام‌اللّٰہ‌عليها} تسلیت‌باد🍂
#فاطمیہ🏴

#یاایهاالعزیز🥀
#السلام_علیک_یا_قائم‌آل‌محمد🕊
تعجیل در فرج مولایمان #صلوات🖐🏻
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج

کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱
@AhmadMashlab1995
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#سلام_بدرالدین مادر #شهید_احمد_مشلب:
#احمـد بہ رفتن بہ عـزادارے ائمـہ علاقہ زیـادے داشت
و براے این کار بـرنامہ‌ریزے میکـرد🖤🐚


شهادت #حضرت_زهرا{سلام‌اللّٰہ‌عليها} تسلیت‌باد🍂
#فاطمیہ🏴

کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱
@AhmadMashlab1995
ازدواج وعده ‌داده‌شده

🔹️این وعدۀ الهی به حضرت ابراهیم علیه السلام داده شده بود: «کثرت، در اولاد تو بروز خواهد کرد.» یک بُعد دیگر ماجرا که در کتاب‌های آنها به آن پرداخته شده، سخن از یک ازدواج است. می‌گویند: «برکت مقدس به شخینا می‌رسد.» شخینا همان سکینه است.

🔸️می‌گویند: «این دو که به هم می‌رسند، نور الهی تجلی پیدا می‌کند.» و آن کثرتی که وعده داده شده بود، چطور محقق شد؟ با  «إِنَّآ أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ »

🔹️لذا بنده یکی از مهم‌ترین اتفاق‌های هستی را ازدواج حضرت ‌امیر و حضرتزهرا علیهما السلام می‌دانم.


🔺️سالگرد ازدواج امیرالمؤمنین علیه السلام حضرت زهرا سلام الله علیها

#امام_علی
#حضرت_زهرا
#مذهبی
#استوری
#استادرائفی‌پور



کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱
@AhmadMashlab1995
پیـام #محمد_مشلب پـدر #شهید_احمد_مشلب بـہ منـاسبت شھـادت #حضرت_زهرا{سلام‌اللّٰہ‌عليها} :
خـداونـد متعـال شمـا را بـہ شھـادت مولایمـان، بـانـوے زنـان عالـم، فاطمـہ‌‌الزهـرا{سلام‌اللّٰہ‌عليها} اجـر عنـایت فـرمایـد🖐🏻
از خـداونـد متعـال مےخـواهیـم کہ بـہ حـق محمـد و آل محمـد ما را در روز قیـامت با حضـرت فاطمـہ{سلام‌اللّٰہ‌عليها} و شھـدا و صـالحـان قـرار دهـد
مجـاهـدین مقـاومت اسلامے حـزب‌اللہ را در دعـاهـایتـان فـراموش نکنیـد🖤


#پدر_‌شهید🌱
#کار_خودمونہ✌️🏻
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک!

کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱
@AhmadMashlab1995
#پاے_درس_ولایت⚡️

#امام_خامنہ‌اے:
جهاد #فاطمہ_زهرا{سلام‌اللّٰہ‌عليها}، در میدان هاے مختلف، یڪ جهاد نمونہ است. در دفاع از اسلام؛ امامت و ولایت؛ در حمایت از پیغمبر؛ در نگهدارےِ بزرگترین سردار اسلام..
#حضرت_زهرا یڪ جهادگرِ بہ تمام‌ معنا، خستگےناپذیر، محنت‌پذیر و سختے تحمّل‌کن است🌸

ولادت #حضرت_فاطمہ{سلام‌اللّٰہ‌عليها} و #روز_مادر مبارڪ🧡🕊

کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱
@AhmadMashlab1995
#لحظہ‌اے‌باشهدا🕊

از خواهران مےخواهم
کہ حجابشان را مثل حجاب #حضرت_زهرا
رعایت بکنند نہ مثل حجاب‌ هاے روز
چون این حجاب‌ها بوے #حضرت_زهرا
را نمےدهد🌹💫

#شهید_محمدهادے_ذوالفقارے🌿

@AHMADMASHLAB1995
ظلمت و تاریکی آسمان‌ها را فرا گرفته بود. فرشتگان گفتند: بار خدایا! این تاریکی را از ما  برطرف کن. و خداوند نوری خلق کرد. پس همه‌جا روشن شد. و آن نور، زهرا بود.

خداوندا! اکنون زمین نیز سرد و تاریک است. تو را به همان نور آسمانی قَسم، چشم اهل زمین را با ظهور فرزندش روشن کن.

ولادت #حضرت_زهرا و روز مادر مبارک باد.

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_سوم دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس، قاتل جانم شده بود که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض #داعشی‌ها دوباره انگشتم سمت ضامن رفت. در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت…
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_سی_و_چهارم

چانه‌ام روی دستش می‌لرزید و می‌دید از این #معجزه جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و #عاشقانه به فدایم رفت :«بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟» و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمی‌خواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه می‌زدم و او زیر لب #حضرت_زهرا (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد.

هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست.

هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و می‌دیدم از #غیرت مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانه‌اش می‌لرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمی‌شد که با اشک چشمانم التماسش می‌کردم و او از بلایی که می‌ترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروخته‌تر می‌شد.

می‌دیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمی‌کند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم :«دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!» و می‌دانست موبایلش دست عدنان مانده که خون #غیرت در نگاهش پاشید، نفس‌هایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیده‌ام که با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم :«قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!»

ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل #امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) داشتم که میان گریه زمزمه کردم :«مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) امانت سپردی؟ به‌خدا فقط یه قدم مونده بود...»

از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم می‌کرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :«زخمی بود، #داعشی‌ها داشتن فرار می‌کردن و نمی‌خواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!»

و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محکم‌تر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :«دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست #امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بودی و می‌دونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!»

و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد :«حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفات‌شون شناسایی نشه!»

و من می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که #عاشقانه نجوا کردم :«عباس برامون یه #نارنجک اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمی‌ذاشتم دستش بهم برسه...» که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :«هیچی نگو نرجس!»

می‌دیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لاله‌های #دلتنگی را در نگاهش می‌دیدم و فرصت عاشقانه‌مان فراخ نبود که یکی از رزمنده‌ها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد.

رزمنده با تعجب به من نگاه می‌کرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از #فرماند‌هان بودند که همه با عجله به سمت‌شان می‌رفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند.

با پشت دستم اشک‌هایم را پاک می‌کردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش می‌رفت و دیدم یکی از فرمانده‌ها را در آغوش کشید.

مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای #نورانی او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم می‌داد که نقش غم از قلبم رفت.

پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیه‌ای دور گردنش و بی‌دریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و می‌بوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت.

ظاهراً دریای #آرامش این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!»

ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرمانده‌ای سینه سپر کرد :«#حاج_قاسم بود!»

با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم #آمرلی در همه روزهای #محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمنده‌ها مثل پروانه دورش می‌چرخند و او با همان حالت دلربایش می‌خندد...

#ادامه_دارد


✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد



@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_یکم تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود. صورت سبزه و لاغرش در تاریکی…
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_سی_و_دوم

چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، #سر بریده حیدر را می‌دیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین می‌کشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد می‌کرد :«برو اون پشت! زود باش!»

دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار #نارنجک از دستم رفته و نمی‌فهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمی‌توانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکه‌ها! نمی‌خوام تو رو با این بی‌پدرها تقسیم کنم!»

قدم‌هایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار می‌لرزید، همهمه‌ای را از بیرون خانه می‌شنیدم و از حرف تقسیم غنائم می‌فهمیدم #داعشی‌ها به خانه نزدیک می‌شوند و عدنان این دختر زیبای #شیعه را تنها برای خود می‌خواهد.

نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمی‌داد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلوله‌ای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه #تهدیدم می‌کرد تا پنهان شوم.

کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار می‌کردم که بدن لرزانم را روی زمین می‌کشیدم تا پشت بشکه‌ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم.

ساکم هنوز کنار دیوار مانده و می‌ترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین می‌شد، فقط این نارنجک می‌توانست نجاتم دهد.

با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفس‌های #وحشتزده‌ام را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه می‌آمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن می‌رسن، باید عقب بکشیم!»

انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکه‌ها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی #خنجری دستش بود. عدنان اسلحه‌اش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش می‌کرد تا او را هم با خود ببرند.

یعنی ارتش و نیروهای مردمی به‌قدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط می‌خواست جان #جهنمی‌اش را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای #نجابتم از خدا می‌خواستم نجاتم دهد.

در دلم دامن #حضرت_زهرا (سلام‌الله‌علیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس می‌لرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد.

عدنان مثل حیوانی زوزه می‌کشید، #ذلیلانه دست و پا می‌زد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس می‌تپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگ‌هایم نبود.

موی عدنان در چنگ هم‌پیاله‌اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و #داعشی‌ها دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند.

حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی‌سر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشک‌شان زده و حس می‌کردم بشکه‌ها از تکان‌های بدنم به لرزه افتاده‌اند.

رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به #دوزخ رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را می‌زد. جرأت نمی‌کردم از پشت این بشکه‌ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجه‌ام سقف این سیاهچال را شکافت.

دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر می‌زد و پس از هشتاد روز #فراق دیگر از چشمانم به جای اشک، خون می‌بارید. می‌دانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمی‌ترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر #زندگی برایم ارزش نداشت.

موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا می‌فهمیدم نزدیک ظهر شده و می‌ترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر #شیطانی داعشی شوم.

پشت بشکه‌ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد می‌شد و عطش #عشقش با اشکم فروکش نمی‌کرد که هر لحظه تشنه‌تر می‌شدم.

شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و این‌ها باید قسمت حیدرم می‌شد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و فقط از درد دلتنگی زار می‌زدم...

#ادامه_دارد


✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد



@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_پانزدهم در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپاره‌های #داعش نبود که هرازگاهی اطراف شهر را می‌کوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلوله‌های داعش را به‌وضوح می‌شنیدیم. دیگر حیدر هم کمتر تماس…
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_شانزدهم

در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود.

دیگر گریه‌های یوسف هم بی‌رمق شده و به‌نظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمت‌شان دویدم.

زن‌عمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه می‌رفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زن‌عمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید.

چشمان حلیه بسته و نفس‌های یوسف به شماره افتاده بود و من نمی‌دانستم چه کنم. زن‌عمو میان گریه #حضرت_زهرا (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد و با بی‌قراری یوسف را تکان می‌داد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بی‌هوش بود که نفس من برنمی‌گشت.

زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب می‌ترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانه‌های حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش می‌کردم تا چشمانش را باز کند.

صدای عمو می‌لرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری می‌داد :«نترس! یه مشت #آب بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو #روضه شد و ناله زن‌عمو را به #یاحسین بلند کرد.

در میان سرسام مسلسل‌ها و طوفان توپخانه‌ای که بی‌امان شهر را می‌کوبید، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و اولین روزه‌مان را با خاک و خمپاره افطار کردیم.

نمی‌دانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت.

هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بی‌تاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران می‌بارد و زیر لب به فدای یوسف می‌رود.

عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج #انفجار دور باشیم، اما آتش‌بازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپاره‌ها اضافه شد و تن‌مان را بیشتر می‌لرزاند.

در این دو هفته #محاصره هرازگاهی صدای انفجاری را می‌شنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بی‌وقفه تمام شهر را می‌کوبیدند.

بعد از یک روز #روزه‌داری آن‌هم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم.

همین امروز زن‌عمو با آخرین ذخیره‌های آرد، نان پخته و افطار و سحری‌مان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی می‌کرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود.

زن‌عمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمی‌دانستم آبی برای #افطار دارد یا امشب هم با لب خشک سپری می‌کند.

اصلاً با این باران آتشی که از سمت #داعشی‌ها بر سر شهر می‌پاشید، در خاکریزها چه‌خبر بود و می‌ترسیدم امشب با #خون گلویش روزه را افطار کند!

از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس می‌کردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با #عشقم قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد.

آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت هم‌صحبتی‌ام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت.

حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زن‌ها هر یک گوشه‌ای کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کردیم.

در تاریکی خانه‌ای که از خاک پر شده بود، تعداد راکت‌ها و خمپاره‌هایی که شهر را می‌لرزاند از دست‌مان رفته و نمی‌دانستیم #انفجار بعدی در کوچه است یا روی سر ما!

عمو با صدای بلند سوره‌های کوتاه #قرآن را می‌خواند، زن‌عمو با هر انفجار #صاحب‌الزمان (روحی‌فداه) را صدا می‌زد و به‌جای نغمه مناجات #سحر، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک #رمضان کردیم.

آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پرده‌های زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خرده‌های شیشه پوشیده شده بود.

چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستون‌های دود از شهر بالا می‌رفت.

تا ظهر هر لحظه هوا گرم‌تر می‌شد و تنور #جنگ داغ‌تر و ما نه وسیله‌ای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش.

آتش داعشی‌ها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! می‌دانستم سدّ #مدافعان شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمی‌دانستم داغ #شهادت عباس و ندیدن حیدر سخت‌تر است یا مصیبت #اسارت...


#ادامه_دارد


✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد



@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_بیست_و_یکم کنار حوض میان حیاط صورتم را شست، در آغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را کشید تا راحت باشم و ظاهراً دختری در خانه نداشت که با #مهربانی عذر تقصیر خواست :«لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس!»…
✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_بیست_و_دوم

نگاهش می‌درخشید و دیگر نمی‌خواست احساسش را پنهان کند که #مردانه به میدان زد :«از دیشب یه لحظه نتونستم بخوابم، فقط می‌خوام ازتون مراقبت کنم، حالا بذارم برید؟»

دلم لرزید و پای رفتنم دل او را بیشتر لرزانده بود که نفسش در سینه ماند و صدایش به سختی شنیده شد :«من فقط می‌خواستم بدونم چه احساسی به #همسرتون دارید، همین!»

باورم نمی‌شد با اینهمه #نجابت بخواهد به حریم من و سعد وارد شود که پیشانی‌ام از شرم نم زد و او بی‌توجه به رنجش چشمانم نجوا کرد :«می‌ترسیدم هنوز دوسش داشته باشید!»

احساس ته‌نشین شده در صدایش تنم را لرزاند، در برابر چشمانی که گمان می‌کردم هوایی‌ام شده‌اند، شالم را جلوتر کشیدم تا صورتم کمتر پیدا باشد.

انگار دیگر در این خانه هم امنیتی نبود و باید فرار می‌کردم که با خبرش خانه خیالم را به هم ریخت :«صبح موقع نماز سیدحسن باهام تماس گرفت. گفت دیشب بچه‌ها خروجی #داریا به سمت حمص یه جنازه پیدا کردن.»

با هر کلمه نفسش بیشتر در سینه فرو می‌رفت و من سخت‌تر صدایش را می‌شنیدم که دیگر زبانش به سختی تکان می‌خورد :«من رفتم دیدمش، اما مطمئن نیستم!»

گیج نگاهش مانده و نمی‌فهمیدم چه می‌گوید که موبایلش را از جیب پیراهن سفیدش بیرون کشید، رنگ از صورتش پرید و مقابل چشمانم به نفس نفس افتاد :«باید هویتش تأیید بشه. اگه حس می‌کردم هنوز دوسش دارید، دیگه نمی‌تونستم این عکس رو نشون‌تون بدم!»

همچنان مردد بود و حریف دلش نمی‌شد که پس از چند لحظه موبایل را مقابلم گرفت و لحنش هم مثل دستانش لرزید :«خودشه؟»

چشمانم سیاهی می‌رفت و در همین سیاهی جسدی را دیدم که روی زمین رها شده بود، قسمتی از گلویش پاره و خون از زیر چانه تا روی لباسش را پوشانده بود.

سعد بود، با همان موهای مشکی ژل زده و چشمان روشنش که خیره به نقطه‌ای ناپیدا مانده بود و قلبم را از تپش انداخت. تمام بدنم رعشه گرفته و از سفیدی صورتم پیدا بود جریان #خون در رگ‌هایم بند آمده که مصطفی دلواپس حالم مادرش را صدا زد تا به فریادم برسد.

عشق قدیمی و #زندان‌بان وحشی‌ام را سر بریده و برای همیشه از شرّش خلاص شده بودم که لب‌هایم می‌خندید و از چشمان وحشتزده‌ام اشک می‌پاشید.

مادرش برایم آب آورده و از لب‌های لرزانم قطره‌ای آب رد نمی‌شد که خاطرات تلخ و شیرین سعد به جانم افتاده و بین برزخی از #عشق و بیزاری پَرپَر می‌زدم.

در آغوش مادرش تمام تنم از ترس می‌لرزید و #تهدید بسمه یادم آمده بود که با بی‌تابی ضجه زدم :«دیشب تو #حرم بهم گفت همین امشب شوهرت رو سر می‌بره و عقدت می‌کنه!» و نه به هوای سعد که از وحشت ابوجعده دندان‌هایم از ترس به هم می‌خورد و مصطفی مضطرب پرسید :«کی بهتون اینو گفت؟»

سرشانه پیراهن آبی مادرش از اشک‌هایم خیس شده و میان گریه معصومانه #شهادت دادم :«دیشب من نمی‌خواستم بیام حرم، بسمه تهدیدم کرد اگه نرم ابوجعده سعد رو می‌کشه و میاد سراغم!»

هنوز کلامم به آخر نرسیده، خون #غیرت در صورتش پاشید و از این تهدید بی‌شرمانه از چشمانم شرم کرد که نگاهش به زمین افتاد و می‌دیدم با داغیِ نگاهش زمین را آتش می‌زند.

مادرش سر و صورتم را نوازش می‌کرد تا کمتر بلرزم و مصطفی آیه را خوانده بود که به چشمانم خیره ماند و خبر داد :«بچه‌ها دیشب ساعت ۱۱ پیداش کردن، همون ساعتی که شما هنوز تو #حرم بودید! یعنی اون کار خودش رو کرده بود، چه شما حرم می‌رفتید چه نمی‌رفتید دستور کشتن همسرتون رو داده بود و ...» و دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد که سفیدی چشمانش از عصبانیت سرخ شد و گونه‌هایش از #خجالت گل انداخت.

از تصور بلایی که دیشب می‌شد به سرم بیاید و به حرمت حرم #حضرت_سکینه (سلام‌الله‌علیها) خدا نجاتم داده بود، قلبم به قفسه سینه می‌کوبید و دل مصطفی هم برای محافظت از این #امانت به لرزه افتاده بود که با لحن گرمش التماسم می‌کرد :«خواهرم! قسم‌تون میدم از این خونه بیرون نرید! الان اون حرومزاده زخمیه، تا زهرش رو نپاشه آروم نمی‌گیره!»

شدت گریه نفسم را بریده بود و مادرش می‌خواست کمکم کند تا دراز بکشم که پهلویم در هم رفت و دیگر از درد جیغ زدم. مصطفی حیرت‌زده نگاهم می‌کرد و تنها خودم می‌دانستم بسمه با چه قدرتی به پهلویم ضربه زده که با همه جدایی چندساله‌ام از هیئت، دلم تا #روضه در و دیوار پر کشید.

میان بستر از درد به خودم می‌پیچیدم و پس از سال‌ها #حضرت_زهرا (علیهاالسلام) را صدا می‌زدم تا ساعتی بعد در بیمارستان که مشخص شد دنده‌ای از پهلویم ترک خورده است.

نمی‌خواست از خانه خارج شوم و حضورم در این بیمارستان کارش را سخت‌تر کرده بود که مقابل در اتاق رژه می‌رفت مبادا کسی نزدیکم شود...

#ادامه_دارد


✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#سیره_شهید💟 همسر شهید سیدرضاطاهر با اشاره به ویژگی‌های بارز سید در #بردباری و #حلمی که داشت🍃🌺 ❗️تاکید کرد: #صبوری ویژگی بارز سید بود به طوریکه گاه از این همه صبری که نشان می‌داد #عصبانی می‌شدم. #شهید_سیدرضا_طاهر🌷 #هر_روز_با_یک_شهید🌾 @AHMADMASHLAB1995
(یکی از دوستان شهید سامانلو)

بیشتر موقع ها با سعید هیئت می رفتم یه شب دیدم با تسبیح ذکر می گه 📿
گفتم چی میگی به من هم یاد بده ! اینقدر ثواب ها رو تنها، تنها نبر😏
خندید گفت دارم صلوات می فرستم، میگم ...(اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها السر المستودع فیها بعدد ما احاط به علمک) 🌹
آقا سعید گفت این صلوات خاص #حضرت_زهرا ست. پیامبرمون گفته هرکسی بر فاطمه من صلوات بفرسته من میآمرزم اش و به من ملحق می شه😍
میگفت هر وقت این صلوات رو می فرستم دلم باز میشه... اون عاشق حضرت زهرا (سلام الله علیها) بود🖤.من هنوز متاهل نبودم، بهم می گفت زن سید ایشالله قسمتت بشه نمی دونی چه کیفی داره اون دنیا محرم حضرت زهرا شدن☺️ با دعای گرم اون، همسرم هم از سادات شد . قربون نفس حق‌ات بشم بازم دعاهای خوب در حق ام بکن .. بهم بگو الهی شهید بشی🕊

شهید مدافع حرم سعید سامانلو🌹

#فاطمیه🖤

#هر_روز_با_یک_شهید🌾
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #مهمان_حضرت_زهرا(س) اهل بابلسر بود. با رفقایش مےرفتند لب ساحل، سراغ مسافران و آنها را #سرڪیسه مےڪردند😱😰 مےگفتند مرام داریم و از پول #باج به نیازمندان هم ڪمڪ مےڪردند😐 وقتی #انقلاب پیروز شد مسیر زندگی #قربانعلی و رفقایش هم تغییر…
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#مهمان_حضرت_زهرا (س)۲


چند روز بعد از این خداحافظیِ عجیب، #عملیات_والفجر۶ در منطقه عملیاتی چیلات و دهلران آغاز و
قربانعلی در این عملیات، #مفقود شد...😔

مدتی بعد یڪی از همرزمان قربانعلی به خانه او رفته و از روز درگیری، خاطراتی برای خانواده اش مےگوید و اعلام مےڪند ڪه از سرنوشت او و چند نفر دیگر، ڪاملا بےاطلاع هستند...😥😔






چند سال بعد ڪه #تبادل_اسرا صورت گرفت، خانواده ڪریمی هم منتظر برگشت مسافر بےنشان خود بودند اما... خبری نشد😔



پسر بزرگ قربانعلی مےگفت:

"بیشتر از همه خواهر ڪوچڪم ڪه در زمان پدر، ڪودڪ خردسال بود همیشه گریه مےڪرد و بهانه پدر را مےگرفت...😔😭😔


من زیاد خواب پدرم را مےدیدم اما یڪ شب #خواب_عجیبی دیدم...😳


پدرم در خواب به من گفتند:
(من #نمےخواستم برگردم!!!😔
ما در شیاری در منطقه چیلات بودیم و
هر روز #غروب، مادرمان #حضرت_زهرا(س) به دیدن ما مےآمد...😔



#ادامه_دارد...
#لاتهای_بهشتی_ادامه_دارد
#ڪپی_با_لینڪ
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #سید_پابرهنه۳ حمید ساکت نمےشد و تنها کسی که توانست آرامش کند، بی بی بود... بی بی ، خودش صبور و آرام بود و از شهادت رضا، راضی و همین آرامشش حمید را آرام کرد و تلنگری شد در وجود حمید.... سید حمید که فکر مےکرد بزن بهادر محله است،…
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#سید_پابرهنه۴

طبق معمول با پای برهنه در منطقه راه مےرفت. پرسیدم:
"سید! چرا با پای برهنه"؟
گفت:
"برای پس گرفتن این زمین، خون داده شده... این زمین احترام داره!! خون بچه ها روش ریخته شده، آدم باید با پای برهنه روش راه بره".

سید شب ها که مےخواست بخوابد با همان لباسی که تنش بود مےرفت بیرون سنگر و روی سنگریزه ها مےخوابید... مےگفتم:
"چرا تو سنگر نمےخوابی"؟

مےگفت:
"بدن من خیلی استراحت کرده! خیلی لذت برده! باید اینجا ادبش کنم"!!!

سید با کمک مجاهدین عراقی با کارت جعلی رفت #کربلا...
از قبل همه بچه ها هماهنگ کرده بودند که حالت طبیعےشان را حفظ کنند که لو نروند...
با هر سختی به کربلا مےرسند و به حرم مےروند. سید حمید میرافضلیِ ما هم که عاشق مولایش بود، همین که وارد حرم مےشود و چشمش به ضریح سیدالشهدا مےافتد، پاهایش مےلرزد، مےافتد و بےهوش مےشود....

در آن روزها هر لحظه ممکن بود سربازان بعثی، متوجه آنها شوند...

هر چه رفقایش او را به جدش قسم دادند بلند شود.... نشد... مجبور شدند یکی یکی از حرم خارج شدند و سید ماند توی حرم... حدود بیست دقیقه بعد، سید آرام از حرم خارج شد...

...
سید از زبده ترین نیروهای اطلاعات و عملیات شده بود. تا جایی که شد #فرمانده_اطلاعات_عملیات_قرارگاه_کربلا

سرانجام در عملیات #خیبر سال ۶۲ در جزیره #مجنون با #شهیدمحمدابراهیم_همت دو تایی سـوار موتـور ،هدف گلوله آر پی جی قرار گرفتن و رفتند پیش سید الشهداء...
درست روز شهادت مادرش #حضرت زهرا سلام الله علیها


#ادامه_دارد...
#کپی_بامنبع
@AHMADMASHLAB1995
#بیاد_مادران_چشم_براه
#شهدای_گمنام

شهید گمنامی كه به مادرش گفت ای كاش جنازه ام پیدا نمی شد 🕊 🕊🌸🌸

🌺🍃#شهید_گمنامی بعد از دعای مادرش جنازه‌اش پیدا شد. پسرش در خواب به مادر گفت:مادر جان خیلی خوب است كه جنازه‌ام پیدا شده و تو شب‌های جمعه بالای سرم می‌آیی؛ اما وقتی جنازه‌ام پیدا شد من را از یك نعمت محروم كردند. ما شهدای گمنام شب‌ها در بیابان #حضرت_زهرا می‌آمد و برای‌مان مادری می‌كرد. این حرف‌ها را امام سالها پیش زده بود كه شهدای گمنام همدمی جز نسیم حضرت زهرا س در بیابان ندارند.🍃🌺


💟محبوب دلِ علی و زهرا #گمنام
💔
دل‌کنده ز هرچه مال دنیا #گمنام
💔
نامش شده کم‌رنگ ولی عشقش نه!
💔
مشهورترین شهید دلها #گمنام
💔
بیادهمہ مسافران آسمان #صلوات🕊
@Ahmadmashlab1995
🌺🌺🍃شهیدی که لحظه شهادتش #حضرت_زینب_س بر بالیش آمده و او را سیراب کرد و #حضرت_زهرا_س مادر شهید رو در داغ فرزندانش تسلی خاطر داده🌺🌺🍃.

#پیشنهـــــــاد_مطالعـــــــــه


روایتی از مادر سه شهید ((رضا و حسین و مهدی بهرامی)) رضا متولد 1342 حسین متولد 1345 و مهدی متولد 1349
فرزندانم از شهادت خود خبر داشتند و میدانستند که اول و دوم و سومین شهید کدامشان هستند. شهید حسین بهرامی سال 62 در منطقه عملیاتی مهران، شهید مهدی بهرامی سال 65 و شهید رضا بهرامی درسال 66 در منطقه شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل شدند. (مادر شهید اینجا به خوابی اشاره کرد که بسیار تامل برانگیز است)  قبل ازشهادت فرزندانم خواب دیدم که یه خانم قد بلند آمد بهم گفت چرا انقد گریه میکنی گفتم فرزندانم جبهه هستن حضرت فاطمه ،زهرا ( س) سه بار دست کشید روی سر من و فرمود : من از امام حسین (ع) برایت صبر گرفتم.
و اون سه بار دست کشیدنش به معنی شهید شدن سه فرزندم بود.

خواست بره جبهه گفت: مادر من دارم می رم و این بار شاید شهید بشم. دوست دارم وقتی به شما می گن حسین شهید شده ، دستات رو بالاببری و بگی : خدا رو هزار مرتبه شکر، امانتی رو که به من دادی به خودت پس دادم.
گفتم:من هیچ موقع این طوری نمیگم.

گفت: جنازم رو که خواستن بیارن ، دم در حیاط رو آب و جارو کن.حسین رو حجاب بسیار حساس بود و میگفت من راضی نیستم یک تار موی خواهرم بیرون باشه.

وقتی جنازه حسین رو آوردن موهای خشکیده اش پر از خاک بود ، لب هاش خشک بود ، پاهایش قطع بود ، خودش هم بارها گفته بود: من برای آقا اباعبدلله حاضرم تکه تکه شوم.دستی که به خون فرزندم کشیده بوم به صورتم کشیدم، بوی عجیبی میداد.

شب که می خوابیدم همش می گفتم: مادر ای کاش بودم و کمی آبت می دادم …همیشه این قدر در این فکر بودم ، که با این فکر خوابم می برد . یه روز با خودم گفتم : خدایا ، خیلی به من سخت میگذره ، یه کاری کن که این تصویر از ذهن من بره و من آرام بگیرم.

در عالم خواب دیدم که حضرت زینب (س) در حالی که پاهای او معلوم نبود و لباس سیاهی بر تن داشت ، گفت  بیا : گفتم خانم : مگه شما من رو می شناسید؟ گفت : بله مگر شما مادر شهید حسین بهرامی نیستید؟ گفتم :حسین من که با لب تشنه  شهید شد.

خانم گفت : خودم بالای سر شهید بودم و خودم آبش دادم.

وقتی این رو فرمود ، من دیگه خیالم راحت شد و دیگه ناراحتی نداشتم و فکرم آروم شد.

حسین از بچگی با حسین ع بزرگ شد و حسینی هم شهید شد.
@ahmadmashlab1995
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم


💠شهید علمدار و آزادسازی شلمچه (عملیات کربلای پنج)

🔰خیلی ها سید را از برنامه
#روایت_فتح شناختند.

🌷او در این برنامه به ویژگیهای #شلمچه پرداخت و گفت:
« شلمچه خودش خیلی چیزها دارد که بگوید.
این خاطرات را باید از دل #شلمچه شنید، نه از زبان ما. نمی دانم ولی فکر می کنم شلمچه از جمله جاهاییست که همه آمدند، ۱۴ نور پاک آمدند، انبیاء، اولیا، و ‌...همه آمدند‌.

🌷شب عملیات، ۴ کیلومتر #آب_گرفتگی بود. رسیدیم به ساحل شلمچه. موقعیت طوری شد که گفتند: باید بزنید به آب‌.
#سرمای_آب از یک طرف، #مین و موانع از طرف دیگر.

🌷 بعضی از بچه ها به دلیل سردی آب، #سنگ_کوب کردند! دونفر از بچه ها که قد بلندتری داشتند تفنگ را روی دوش می گذاشتند تا آنهایی که قد کوتاهتری داشتند آن را بگیرند و به #خشکی برسند.

🌷وقتی به #ساحل رسیدیم از دور، نور چراغ های شهر #بصره دیده می شد. آن نور همه را به خود جذب کرد.

🌷برای یک لحظه وقتی بچه ها وارد ساحل شلمچه شدند و آن نور را دیدند، فکر کردند رسیده اند #کربلا، فکر می کردند رسیده اند به #اباعبدالله (ع).

🌷اصلا بو و #عطر_خاصی داشت؛ زمینش، هوایش، همه چیزش، انرژی خاصی به بچه ها می داد.

بچه ها در شلمچه سوال اولشان این بود: "از اینجا تا کربلا چقدر راه است؟میگن شلمچه به #کربلا نزدیکه، برای همینه که اینجا بیشتر بوی #امام_حسین (ع) رو میده ."

🌷می توانم به تعبیر دیگری بگویم، خاک شلمچه، نه به همان قداست، اما بوی خاک چادر #حضرت_زهرا (س) را می داد.

🌷تربت شلمچه بوی تربت #اباعبدالله (ع) را می دهد.
خاکش هم رنگ خاک تربت اباعبدالله (ع) است. چند روز پیش شخصی #تربت_اباعبدالله (ع) را برایم آورده بود..‌
هرکدام از بچه هایی که شلمچه رفته بودند آن را بو کردند، #بدون_استثنا گفتند: این خاک بوی شلمچه را می دهد، بوی جبهه را می دهد.

🌷فکر نمی کردم روزی شلمچه #زیارتگاه شود. ماشینهای مدل بالا می آمدند و از صبح تا غروب در شلمچه می ماندند، زیارت می کردند، نماز می خواندند،
بچه ها بازی می کردند و...
آخرهم که می خواستند بروند مقداری خاک برمی داشتند و می رفتند.»



#شهید_سید_مجتبی_علمدار
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#ویژه:
پاسدار شهید امید اکبری از شهدای حادثه تروریستی دیشب در جاده خاش_زاهدان قبلا در سفر کربلا از شهادت خود خبر داده بود.

🔻رفیق شهید: تو سال دیگه جانباز میشی!
🔻شهید امید اکبری: نه من شهید میشم.😇


#حضرت_زهرا_شهادت_نامه_امضامیکند
#ارباب_حسین_به_داد_ماهم_برس
@AhmadMashlab1995
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم


🔰یکی از رفقایم که از ساری برگشته بود. بهم گفت: جلوی بیمارستان🏥 خیلی شلوغ بود. جانبازی به نام #علمدار حالش بد شده بود و آورده بودنش بیمارستان. تا گفت علمدار نفس تو سینه ام حبس شد😨

🔰به خودم گفتم: نه #سید که حالش خوبه. ⚡️اما مصطفی، پسرعموی سید مجتبی #جانباز قطع نخاع بود. حتما اون رو بردن بیمارستان. همان موقع زنگ زدم☎️ محل کار سید، بهم گفتند #سیدمجتبی بیمارستان هست.

🔰 با خودم گفتم حتما رفته دنبال کارهای #سیدمصطفی. روز بعد هم زنگ زدم📞 اما کسی گوشی را برنداشت📵
#شب آماده خواب شدم. خواب دیدم که در یک بیابان هستم. از دور گنبد امامزاده ابراهیم🕌 شهرستان #بابلسر نمایان بود.

🔰وقتی به جلوی #امامزاده رسیدم. با تعجب دیدم تعداد زیادی رزمنده را با لباس خاکی دیدم. هر #رزمنده چفیه ای به گردن و پرچمی🚩 در دست داشت. آن رزمندگان از شهدای شهر بابلسر🌷 بودند. در میان آنها #پدرم را دیدم که در سال 62 شهید شده بود. یک گل زیبا🌸 در دست پدرم بود.

🔰بعد از احوالپرسی به پدرم گفتم: پدر #منتظر کسی هستید⁉️ گفت: منتظر رفیقت #سیدمجتبی_علمدار هستیم. با ترس و ناراحتی😰 گفتم: یعنی چی؟ یعنی مجتبی هم پرید🕊

🔰گفت: بله، چند ساعتی هست که #اومده این طرف. ما آمدیم👥 اینجا برای استقبال سید. البته قبل از ما حضرات معصومین و #حضرت_زهرا (س) به استقبال او رفتند. الان هم اولیا خدا و بزرگان دین در کنار او💞 هستند.

🔰این جمله پدرم که تمام شد از #خواب بیدار شدم. به منزل یکی از دوستان تماس گرفتم. گفتم چه خبر از #سید⁉️ گفت سید موقع #غروب پرید🕊


#شهید_سیدمجتبی_علمدار


@AhmadMashlab1995
Ещё