شهید احمد مَشلَب

#لات_های_بهشتی
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@AhmadMashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
🕊🕊 🕊🕊 🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #رفاقت_با_شهید_ابراهیم_هادی۲ سید جواد حوالی میدون خراسون ساڪن بود و یڪ محله از دستش عاصی بودند!!! مےگفتند: "بعضی شبها مست مےڪرد و توی ڪوچه ها راه مےرفت و نعرھ مےڪشید!!! و با لگد به درب خانه ها مےزد. هیچڪسی از دستش امنیت نداشت…
🕊🕊
🕊
🕊

#لات_های_بهشتی
#رفاقت_با_شهید_ابراهیم_هادی۳


در دوران انقلاب، سید جواد از نیروهای انقلابیِ میدون خراسون شد و با شروع جنگ، همراه #ابراهیم_هادی به منطقه رفت....


در جبهه وقتی ڪاری نداشت، نماز #قضا مےخواند.

وقتی به مرخصی آمد، درِ تڪ تڪ خانه های ڪوچه را زد و از همه همسایه ها حلالیت طلبید و پس از ادای #حق_الناس، بار دیگر به جبهه رفت.

یڪ روز همراهِ ابراهیم در یڪ ماموریت به پشت مواضع دشمن رفت و در جاده دشمن، مین ڪار گذاشتند...
آن روز آخرین روز حیات زمینی #سیدجواد بود...

ساعتی بعد، تانڪ دشمن با همان مین، منهدم شد
و سید جواد هم بر اثر اصابت گلوله دشمن به #شهـــادتـــــــ رسید...


#پایان_داستان_رفاقت_با_ابراهیم_هادی
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
🕊🕊🕊 🕊🕊 🕊🕊 🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #رفاقت_با_شهید_ابراهیم_هادی۱ یڪی از ڪسانی ڪه ابراهیم هادی با او رفیق شد تا او را جذب دین و خدا ڪند، خیلی خاص بود!!! خیلی راحت از خوردن #مشروب و ڪارهای خلاف حرف مےزد و اصلا چیزی از دین نمےدانست... خودش مےگفت ڪه تا حالا…
🕊🕊
🕊🕊
🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#رفاقت_با_شهید_ابراهیم_هادی۲


سید جواد حوالی میدون خراسون ساڪن بود و یڪ محله از دستش عاصی بودند!!!

مےگفتند:
"بعضی شبها مست مےڪرد و توی ڪوچه ها راه مےرفت و نعرھ مےڪشید!!! و با لگد به درب خانه ها مےزد.
هیچڪسی از دستش امنیت نداشت تا اینڪه....

با #ابراهیم_هادی آشنا شد...

ابراهیم او را به زورخانه حاج حسن برد و سید جواد، عاشق ورزش باستانی شد.

ڪم ڪم بقیه اهل زورخانه هم به خاطر ابراهیم، با سید رفیق شدند.

وقتی سید جواد حسابی به ورزش علاقمند شد ابراهیم به او گفت:
"محیط ورزش باستانی، حرمت داره! اگه مےخای ورزش رو ادامه بدی باید ڪارای قبلت رو ترڪ ڪنی"!!!

و سید اینقدر از داش ابرام محبت و مردونگی دیده بود ڪه به خاطر گل روی او به حرفش گوش ڪرد...

ابراهیم تا جایی پیش رفت و برای سید جواد وقت گذاشت ڪه همه گذشته او را پاڪ ڪرد... و بعد پای سید را به مسجد باز ڪرد...


#ادامه_دارد...
#لاتهای_بهشتی_ادامه_دارد
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
🕊🌷🕊🌷 🌷🕊🌷 🕊🌷 🌷 #لات_های_بهشتی #عاقبت_بخیر۴ ما مےنشستیم و خیر الله(هوشنگ) برایمان از دین مےگفت . او مثل ماهی جدا شده از آب ، قدر دین را بیشتر از ما فهمیده بود ... و حالا لذت ارتباط با خدا و دین را مےچشید . یڪ روز بچه ها از او خواستند برای رزمندگان گردان…
🕊🕊🕊
🕊🕊
🕊🕊
🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#رفاقت_با_شهید_ابراهیم_هادی۱



یڪی از ڪسانی ڪه ابراهیم هادی با او رفیق شد تا او را جذب دین و خدا ڪند، خیلی خاص بود!!!

خیلی راحت از خوردن #مشروب و ڪارهای خلاف حرف مےزد و اصلا چیزی از دین نمےدانست...

خودش مےگفت ڪه تا حالا حتی یڪ بار هم مسجد و هیئت نرفته!!!

یڪ بار به ابراهیم گفتم:
"آقا ابرام! اینا ڪےان دنبال خودت راه انداختی"؟؟؟

با تعجب پرسید: چطور؟

گفتم:
"دیشب ڪه با این پسر اومدی هیئت، اومد ڪنار من نشست... وقتی حاج آقا داشت از مظلومیت امام حسین ع و ڪارهای یزید را مےگفت، این پسر هم با عصبانیت گوش مےڪرد!!!
وقتی چراغها خاموش شد، جای گریه ڪردن، فحش های ناجور به یزید مےداد"....


ابراهیم زد زیر خنده و گفت:
"عیبی نداره... این پسر تا حالا هیئت نرفته و گریه نڪرده، مطمئن باش وقتی با امام حسین ع رفیق بشه آدم درستی میشه"...

دوستی ابراهیم با این پسر به آنجا رسید ڪه همه ڪارهای خلاف را ڪنار گذاشت و یڪی از بچه های خوب ورزشڪار شد.

اما #سیدجواد از او بدتر بود...



#ادامه_دارد
#لاتهای_بهشتی_ادامه_دارد
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب
🌷🕊🌷🕊 🕊🌷🕊 🌷🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #عاقبت_بخیر۳ بعد از سفر، با پسر عمویم بیشتر رفت و آمد ڪردم و او به سوالاتم جواب مےداد، بعد هم پایم را به هیئت باز ڪرد . و بدترین اتفاق برایم، #شهادت احمد بود . ... دوڪوهه خیلی رفتار هوشنگ را زیر نظر داشتم . همیشه حتی در آن گرمای…
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
#لات_های_بهشتی
#عاقبت_بخیر۴


ما مےنشستیم و خیر الله(هوشنگ) برایمان از دین مےگفت .

او مثل ماهی جدا شده از آب ، قدر دین را بیشتر از ما فهمیده بود ... و حالا لذت ارتباط با خدا و دین را مےچشید .


یڪ روز بچه ها از او خواستند برای رزمندگان گردان حمزه از لشڪر حضرت رسول(ص) صحبت ڪند ...

وقتی در مقابل بچه ها قرار گرفت یڪ دفعه زد زیر گریه و گفت:
«من ڪی هستم ڪه بخوام برای شما انسان های وارسته حرف بزنم؟!
من روز اول گفتم ڪه در آبادان بودم حالا از خدا و شما مےخواهم مرا عفو ڪنید من قبل از این اصلا جبهه را ندیده بودم».
همین طور مےگفت و اشڪ مےریخت .

روز بعد حین نماز در حسینیه حاج همت، بےهوش شد و افتاد!!!
وقتی به هوش آمد رفتم سراغش، حرف نمےزد اما وقتی اصرار مرا دید گفت:
"همان حالتی ڪه در حرم امام رضا ع ایجاد شد دوباره برایم پیدا شد و از حال رفتم"...

عملیات #والفجر۸، اولین و آخرین عملیات #خیرالله_افشار بود... او رفت و اولین شهید #گردان_حمزه لقب گرفت...


#پایان_داستان_عاقبت_بخیر
#لاتهای_بهشتی_ادامه_دارد
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب
🕊🌷🕊🌷 🌷🕊🌷 🕊🌷 🌷 #لات_های_بهشتی #عاقبت_بخیر۲ وقتی خانواده طردم ڪردند... به روستای پدرےام در شهریار برگشتم و مشغول ڪشاورزی شدم . یڪ روز نگاهم به خورشید افتاد . نشستم و به فڪر فرو رفتم . - چه ڪسی این خورشید را این قدر منظم آفریده ؟ -چه ڪسی آن را این قدر دقیق…
🌷🕊🌷🕊
🕊🌷🕊
🌷🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#عاقبت_بخیر۳

بعد از سفر، با پسر عمویم بیشتر رفت و آمد ڪردم و او به سوالاتم جواب مےداد، بعد هم پایم را به هیئت باز ڪرد . و بدترین اتفاق برایم، #شهادت احمد بود . ...

دوڪوهه خیلی رفتار هوشنگ را زیر نظر داشتم . همیشه حتی در آن گرمای تابستان سربند را از سرش جدا نمےڪرد .

مےگفت:
"نمےدانید چقدر از ذڪر #یاحسین و #یازهرا ڪه روی این پارچه نقش بسته، آرامشمےگیرم"!!!

همیشه با وضو بود.
مےگفتیم:
" الان ڪه وقت نماز نیست، وضو مےگیری"!!!

مےگفت:
"مگر امام خمینی نفرمود”عالم محضر خداست“، اگر اینجا محضر خداست پس باید با ادب و باوضو در این محضر باشیم"...


#ادامه_دارد...
#لاتهای_بهشتی_ادامه_دارد
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
🌷🕊🌷🕊 🕊🌷🕊 🌷🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #عاقبت_بخیر۱ اخلاص عجیبی داشت . خوش بیان بود و بسیار پر محبت.. فهمیدیم حدود ۷ڪیلومتر از یڪی از روستاهای اطراف شهریار به هیئت مےآید و در ڪارهای هیئت بسیار خالصانه زحمت مےڪشد . یڪ روز ڪه عازم جبهه بودیم از ما خواست او را…
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
#لات_های_بهشتی
#عاقبت_بخیر۲


وقتی خانواده طردم ڪردند...
به روستای پدرےام در شهریار برگشتم و مشغول ڪشاورزی شدم .
یڪ روز نگاهم به خورشید افتاد . نشستم و به فڪر فرو رفتم .

- چه ڪسی این خورشید را این قدر منظم آفریده ؟
-چه ڪسی آن را این قدر دقیق بالا و پائین می برد؟

با خود گفتم :
« خدا به همه مردم نور خورشید را مےبخشد و هیچ ڪس را به خاطر نافرمانےاش ، از آفتاب منع نمےڪند .»
تا غروب به این موضوعات فڪر‌ مےڪردم .
من چه ڪاره ام ؟
این دنیا برای چیست؟
ما ڪجا هستیم ؟
چه خواهد شد ؟
در میان فامیلی ڪه همه مرا طرد ڪرده بودند فقط پسر عمویم احمد، مرا تحویل مےگرفت.

هرچه سوال داشتم از او پرسیدم و او جواب داد .
در آخر گفت:
« هوشنگ! دوران مارڪسیست تمام شده ! این عقاید دیگه هیچ جایی نداره!
بیا یڪ سفر برو مشهد و از اما رضا (ع) بخواه بهت ڪمڪ ڪنه و از نو، شروع ڪن »

در مشهد خیلی به امام رضا (ع) اصرار ڪردم دستم را بگیرد و راه را نشانم دهد .

داخل حرم وقتی مشغول نماز بودم یڪ باره احساس ڪردم سقف حرم باز شد و من ڪاملا حس ڪردم یڪ نور به سمت من آمد و از همان لحظه، آرامش خاصی پیدا ڪردم .


#ادامه_دارد...
#لاتهای_بهشتی_ادامه_دارد
@AHMADMASHLABI995
شهید احمد مَشلَب
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #مهمان_حضرت_زهرا (٣) پدرم در ادامه گفتند: "حضرت زهرا (س) وقتی به داخل شیار مےآمدند، همه ما را به #نام صدا مےڪردند و جویای احوال ما مےشدند... حتی #چادر ایشان به #استخوان های ما ڪشیده مےشد"....☺️ پدرم گفتند: "حضرت صدیقه (س)…
🌷🕊🌷🕊
🕊🌷🕊
🌷🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#عاقبت_بخیر۱


اخلاص عجیبی داشت .
خوش بیان بود و بسیار پر محبت..

فهمیدیم حدود ۷ڪیلومتر از یڪی از روستاهای اطراف شهریار به هیئت مےآید و در ڪارهای هیئت بسیار خالصانه زحمت مےڪشد .

یڪ روز ڪه عازم جبهه بودیم از ما خواست او را هم ببریم، ماهم یڪ پرونده الڪی برایش درست ڪردیم و گفتیم :
"هر ڪی ازت پرسید قبلا آموزش دیدی ؟ بگو اوایل جنگ آبادان بودم". و حرڪت ڪردیم برای دوڪوهه .

در طول مسیر ڪنار #هوشنگ نشسته بودم ڪه حرف از قبل از انقلاب پیش آمد .

هوشنگ گفت:
« من قبل از انقلاب دانشجوی رشته اقتصاد دانشگاه تهران بودم . اوایل دهه ۵۰ ... بعد از مدتی به گروهڪ مارڪسیستی #پیڪار پیوستم و همان اوایل به خاطر فعالیت های سیاسی از دانشگاه اخراج شدم .
من برای پیروزی این انقلاب خیلی زحمت ڪشیدم اما به همان شیوه خودم با همان نگرش #مارڪسیستی .

وقتی انقلاب پیروز شد اعلامیه مےنوشتم و در جمع مردم مےخواندم:

«به نام خلق ایران ڪه شجاعانه پیڪار ڪرد و دژخیم را از ڪشور بیرون نمود »...

اما مےدیدم مردم به این گونه حرف زدن ، توجهی ندارند .
مردم به دنبال امام و #رهبر_مذهبی بودند و ما حرف از انقلاب توده ها مےزدیم .

بعد از انقلاب باز هم باز هم برای ثبت نام رفتم دانشگاه، ثبت نام ڪنم. اما باز هم به جرم حمایت از گروهڪ ها اجازه تحصیل نداشتم .
من به خدا و مذهب اعتقادی نداشتم و پدر و مادر و فامیل به خاطر همین عقاید ، مرا طرد ڪرده بودند .


#ادامه_دارد...
#لاتهای_بهشتی_ادامه_دارد
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #مهمان_حضرت_زهرا (س)۲ چند روز بعد از این خداحافظیِ عجیب، #عملیات_والفجر۶ در منطقه عملیاتی چیلات و دهلران آغاز و قربانعلی در این عملیات، #مفقود شد...😔 مدتی بعد یڪی از همرزمان قربانعلی به خانه او رفته و از روز درگیری، خاطراتی…
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#مهمان_حضرت_زهرا (٣)



پدرم در ادامه گفتند:
"حضرت زهرا (س) وقتی به داخل شیار مےآمدند، همه ما را به #نام صدا مےڪردند و جویای احوال ما مےشدند...
حتی #چادر ایشان به #استخوان های ما ڪشیده مےشد"....☺️

پدرم گفتند:
"حضرت صدیقه (س) به من فرمودند ( #شمابایدبرگردی!!!
دختر ڪوچڪ شما چند روز است خدا را به حق #پهلوی_شڪسته من قسمـ مےدهد....)😔


صبح از خواهر ڪوچڪم در مورد توسل او سوال ڪردم البته چیزی از خوابم نگفتم.

او هم گفت:
"چند شب است قبل از خواب، زیارت عاشورا مےخوانم و خدا را به حق پهلوی شڪسته مادر سادات قسم مےدهم...
#ازخدافقط_برگشتن_بابا_را_مےخوام"😭😔😭





چـند روز بعد دوستان #تفحص تماس گرفتند و خبر بازگشت پیڪر پدرم را دادند...


پدرم ،#سـر در بدن نداشت
و استخوان جمجمه ای اطراف پیڪرش نبود
و پیڪرش در یڪ شیار پیدا شده بود....



#پایان_داستان_مهمان_حضرت_زهرا (س)
#لاتهای_بهشتی_ادامه_دارد
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #مهمان_حضرت_زهرا(س) اهل بابلسر بود. با رفقایش مےرفتند لب ساحل، سراغ مسافران و آنها را #سرڪیسه مےڪردند😱😰 مےگفتند مرام داریم و از پول #باج به نیازمندان هم ڪمڪ مےڪردند😐 وقتی #انقلاب پیروز شد مسیر زندگی #قربانعلی و رفقایش هم تغییر…
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#مهمان_حضرت_زهرا (س)۲


چند روز بعد از این خداحافظیِ عجیب، #عملیات_والفجر۶ در منطقه عملیاتی چیلات و دهلران آغاز و
قربانعلی در این عملیات، #مفقود شد...😔

مدتی بعد یڪی از همرزمان قربانعلی به خانه او رفته و از روز درگیری، خاطراتی برای خانواده اش مےگوید و اعلام مےڪند ڪه از سرنوشت او و چند نفر دیگر، ڪاملا بےاطلاع هستند...😥😔






چند سال بعد ڪه #تبادل_اسرا صورت گرفت، خانواده ڪریمی هم منتظر برگشت مسافر بےنشان خود بودند اما... خبری نشد😔



پسر بزرگ قربانعلی مےگفت:

"بیشتر از همه خواهر ڪوچڪم ڪه در زمان پدر، ڪودڪ خردسال بود همیشه گریه مےڪرد و بهانه پدر را مےگرفت...😔😭😔


من زیاد خواب پدرم را مےدیدم اما یڪ شب #خواب_عجیبی دیدم...😳


پدرم در خواب به من گفتند:
(من #نمےخواستم برگردم!!!😔
ما در شیاری در منطقه چیلات بودیم و
هر روز #غروب، مادرمان #حضرت_زهرا(س) به دیدن ما مےآمد...😔



#ادامه_دارد...
#لاتهای_بهشتی_ادامه_دارد
#ڪپی_با_لینڪ
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
🌷🕊🌷🕊 🕊🌷🕊 🌷🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #عثمان_فرشته۲ ضد انقلاب مستقر در روستا #همسر عثمان را گروگان گرفته بودند و به روستا آوردند.😏 عثمان از این موضوع باخبر بود اما چیزی به رزمندگان سپاه نگفت!!!😔 رزمندگان، روی یڪ بلندی مشرف به روستا مستقر شدند... تبحر و دقت تیراندازی…
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#مهمان_حضرت_زهرا(س)


اهل بابلسر بود.
با رفقایش مےرفتند لب ساحل، سراغ مسافران و آنها را #سرڪیسه مےڪردند😱😰

مےگفتند مرام داریم و از پول #باج به نیازمندان هم ڪمڪ مےڪردند😐

وقتی #انقلاب پیروز شد مسیر زندگی #قربانعلی و رفقایش هم تغییر ڪرد.🙃
عاشق و شیفته امام خمینی ره شد و در این راه، سختےهای زیادی ڪشید😣 اما دست از امام برنداشت...💪

جنگ ڪه شروع شد قربانعلی ڪریمی هم به طور مستمر در جبهه ها شرڪت مےڪرد... سال ۱۳۶۲ باز هم عازم جبهه بود

صبح بود... قبل از رفتن، پسر بزرگش را صدا ڪرد و گفت:
"از امروز مسئولیت این خانه و خواهر و برادر و مادرت با توست"..🙂

پدر ڪه تعجب پسرش را دید😳 ادامه داد:
"من امروز مےروم و دیگر برنمےگردم!
دیشب در عالم #رویا آقا اباعبدالله ع را دیدم ڪه #مرا_با_خود_بردند...
ایشان گوشه ای از یڪ بیابان را به من نشان دادند ڪه ظاهرا #قتلگاه من بود و من #نحوه_شهادتم را دیدم!
دیدم ڪه در محاصره عراقےها هستیم
من تشنه بودم اما فرصت نڪردم آب بخورم.
در حالی ڪه مجروح بودم یڪ نیروی بعث عراقی آمد و با #سرنیزه سر مرا جدا ڪرد و با خود برد!!!

مطمئن باش من دیگر برنمےگردم"...😇


#ادامه_دارد...
#لاتهای_بهشتی_ادامه_دارد
#ڪپی_با_لینڪ
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
🌷🕊🌷🕊 🕊🌷🕊 🌷🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #عثمان_فرشته۱ برای پیروز شدن انقلاب خیلی زحمت ڪشید اما بعد از پیروزی، به عضویت #گروهڪ ها درآمد...😕 حتی نقل شده ڪه سرڪرده ڪُردهای #ڪومله ی مریوان شده...😨 یڪ روز #حاج_عباس_ڪریمی از مسئولان اطلاعات سپاه مریوان بدون سلاح به…
🌷🕊🌷🕊
🕊🌷🕊
🌷🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#عثمان_فرشته۲


ضد انقلاب مستقر در روستا #همسر عثمان را گروگان گرفته بودند و به روستا آوردند.😏

عثمان از این موضوع باخبر بود اما چیزی به رزمندگان سپاه نگفت!!!😔

رزمندگان، روی یڪ بلندی مشرف به روستا مستقر شدند...

تبحر و دقت تیراندازی عثمان با توپ ۱۰۶ ، ضد انقلاب را متوجه حضور او ڪرد...😏😒

با بلندگوی دستی اعلام ڪردند:
"عثمان!!! ما مےدانیم تویی تیراندازی مےڪنی😏 اگر تسلیم نشوی #همسرت_را_مےڪشیم"...!!!!😡😠😡

عثمان بدون توجه به تهدیدات آنها به تیراندازی خود ادامه داد.

فرماندهان در صدد بودند خانواده عثمان را نجات دهند اما عثمان به فڪر نابودی ضد انقلاب بود💪

گلوله را جا گذاشت
اما سلاح گیر ڪرد و گلوله شلیڪ نشد!!🙄😳

عثمان برای رفع عیب ، دریچه پشت توپ را باز ڪرد😨😰

ناگهان گلوله در داخل لوله توپ، ضربه خورد و عمل ڪرد!!!💥💣

صدای انفجار مهیبی آمد و توپ ۱۰۶ منفجر شد😰😰

و پیڪر عثمان، #تڪه_تڪه شد!!!😔😔

رزمندگان توانستند خانواده شهید #عثمان_فرشته را نجات دهند و پیڪر مطهرش را در روستای #دله_مرز مریوان به خاڪ سپردند...😔😔

تپه ای هم ڪه او بر رویش به شهادت رسید به نام عثمان متبرڪ شد...


#پایان_داستان_عثمان_فرشته
#لاتهای_بهشتی_ادامه_دارد
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #تهرانی۷ #تهرانی_شهید_شد به همین راحتی!😇 همه ما ۳۰۰ نفر روی ارتفاع ، توی ۵۰-۶۰متر این ور ، اون ور می رفتیم اما این تیر، فقط و فقط قسمت تهرانی شد...😔 تهرانی ڪه افتاد بچه ها ریختند دورش و #ولوله شد😭 و هرڪسی یه چیزی مےگفت…
🌷🕊🌷🕊
🕊🌷🕊
🌷🕊
🕊

#لات_های_بهشتی
#عثمان_فرشته۱


برای پیروز شدن انقلاب خیلی زحمت ڪشید اما بعد از پیروزی، به عضویت #گروهڪ ها درآمد...😕
حتی نقل شده ڪه سرڪرده ڪُردهای #ڪومله ی مریوان شده...😨

یڪ روز #حاج_عباس_ڪریمی از مسئولان اطلاعات سپاه مریوان بدون سلاح به سراغ عثمان رفت و #خالصانه با او صحبت ڪرد.☺️
دَم مسیحایی عباس و #فطرت پاڪ عثمان باعث شد ڪه عثمان و همه #تفنگدارانش به نیروهای انقلابی ملحق شوند.🤗
و عثمان به #پیشمرگان ڪُرد مسلمان، تحت امر #حاج_احمد_متوسلیان پیوست...

او در بسیاری از عملیات ها، فرشته نجات رزمندگان بود و توسط آنها لقب #فرشته گرفت😇

عثمان بدنی ورزیده داشت
قوی و شجاع بود
و در همه عملیات ها برای جانفشانی، پیشقدم بود...
به نیروهایش مےگفت:
"وضو بگیرید و آیه الڪرسی بخوانید و بعد آماده عملیات شوید"


او وارد روستاها مےشد و برای مردم از اسلام و انقلاب حرف مےزد و #خیانت گروهڪ ها را برای مردم آشڪار مےڪرد🙃

به تدریج اطراف مریوان، پاڪسازی مےشد و با درایت و فرماندهی عثمان فرشته، همه عملیات ها و ماموریت ها با پیروزی به اتمام مےرسید😊😉


عثمان همیشه مےگفت:
"دوست دارم در راه خدا #تڪه_تڪه شوم اما نمےخواهم به دست این نامردها (ڪومله ها) ڪشته شوم"...😒

تا اینڪه فهمیدیم ڪومله ها ، همسر عثمان را #گروگان گرفته اند...


#ادامه_دارد...
#لاتهای_بهشتی_ادامه_دارد
#ڪپی_بامنبع
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #تهرانی۶ رو به من گفت: "یعنی خدا از ما مےگذره"؟؟😔 بغضمو قورت دادمو گفتم: "حتما... اگه خدا بهت عنایت ڪنه ڪه #شهید بشی، حتما تو رو بخشیده"... بعد گفتم: "حالا اگه واقعا حس مےڪنی شهید میشی، مےخوای وصیت ڪنی"؟😔🤔 گفت: "نمےدونم…
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊

#لات_های_بهشتی
#تهرانی۷


#تهرانی_شهید_شد
به همین راحتی!😇


همه ما ۳۰۰ نفر روی ارتفاع ، توی ۵۰-۶۰متر این ور ، اون ور می رفتیم اما این تیر، فقط و فقط قسمت تهرانی شد...😔


تهرانی ڪه افتاد بچه ها ریختند دورش و #ولوله شد😭 و هرڪسی یه چیزی مےگفت .

یڪی‌ می گفت:
«دیدی خدا چقدر رحمان و رحیمه؟؟ هرڪسی واقعا توبه ڪنه و خوب بشه ، چه بخواد چه نخواد خدا می بردش!!!😭😔

یڪی می گفت:
«دیدی به خودت اومدی ، با خودت ڪنار اومدی ڪه بری خدا هم بردت؟»😭😔

می گفتند و گریه می ڪردند.😭😭


عملیات ڪه تمام شد آوردیمش عقب . خودمان هم بردیمش تهران. رفتیم به مادرش خبر بدیم...

زنگ خانه شان را ڪه زدیم پیرزنی شڪسته آمد دم در..
رویش را سفت گرفته بود .
سلام ڪردیم و گفتیم:
« حاج خانم !مهمون نمیخوای؟»☺️

گفت:
«ڪی از همرزم های پسرم بهتر؟!😊
ڪی بهتر از رفقای پسرم؟😊
قدمتون روی چشم.»

سعی مےڪرد بخندد و خودش را آرام نشان دهد.
ما هم جرات نمےڪردیم حرفی بزنیم .

خودش شروع ڪرد و گفت :
«وقتی پسرم به دنیا آمد پدرش مُرد.😔 مانده بودم توی یڪ شلوغ ، غریب و تنها چه ڪنم؟
گفتم: (خدایا! ڪمڪم ڪن این بچه رو با #نان_حلال بزرگ ڪنم). هرڪاری هم ڪردم نیت و هدفم فقط همین بود و با همه جور مشڪل و سختی ،ڪلنجار رفتم .
وقتی ڪه جوان شد وخودش راهش را انتخاب ڪرد، فهمیدم رفته توی ڪار #خلاف ، با آدم های بد مےپلڪید اما از من پنهان میڪرد .
شب و روز ڪارم شده بود گریه و دعا و استغاثه به درگاه خدا ڪه خدایا چرا این بچه اینجوری شد؟😔

زمانی ڪه خواست بره جبهه پیش خودم گفتم یعنی وقتش رسیده ؟
موقع خداحافظی توی ڪوچه قشنگ حس ڪردم شهید میشه . 😔

تا وسط ڪوچه ڪه رفت صدایش ڪردم ، برگشت پیشانیش را بوسیدم و گفتم : من میدانم ڪه مزد زحماتم را به زودی مےگیرم .»🤗☺️


بعد رو ڪرد به ما و گفت:
«حالا ڪجا بیام تحویلش بگیرم؟ »🤔

بی هیچ حرفی بردیمش #معراج_شهدا....



#پایان_داستان_تهرانی
#لاتهای_بهشتی_ادامه_دارد
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #تهرانی۵ باید دوشڪا را مےبُردیم بالای یڪ ارتفاع بلند و صعب العبور... از روی نقشه، برای تهرانی توضیح دادم و گفتم: "با دو نفر دیگه برو"! گفت: "نه... تنهایی مےبرمش"💪 تنهایی دوشڪا رو از ۲۰۰ متر #شیب_تند، برد بالا و آماده تیراندازی…
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊

#لات_های_بهشتی
#تهرانی۶


رو به من گفت:
"یعنی خدا از ما مےگذره"؟؟😔

بغضمو قورت دادمو گفتم:
"حتما... اگه خدا بهت عنایت ڪنه ڪه #شهید بشی، حتما تو رو بخشیده"...

بعد گفتم:
"حالا اگه واقعا حس مےڪنی شهید میشی، مےخوای وصیت ڪنی"؟😔🤔

گفت:
"نمےدونم چی بگم؟...🙄🤔
فقط یه مادر پیر دارم ڪه من نان آورش هستم😔، اگه شهید شدم و رفتین پیش مادرم بگین ( #خیلی_مخلصتیم_مادر!!! آخر هم شیر حلال تو بود ڪه ما رو آورد تو این راه)
بگین (ناراحتِ من نباشه! من خودم #انتخاب ڪردم ڪه اینجوری، شرمندگی اون چند سال رو #جبران ڪنم)😥


نیم ساعت بعد ڪه آفتاب زد از ڪنار دوشڪا آمدم ڪنار بچه ها تا توجیهشان ڪنم ڪه یڪ تیر #قناصه ، نمےدانم از ڪجا شلیڪ شد و درست خورد #وسط_پیشانی تهرانی ...


#ادامه_دارد...
#لاتهای_بهشتی_ادامه_دارد
#ڪپی_با_ذڪر_منبع
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #تهرانی۴ قرار بود برویم عملیات . همه به جنب و جوش بودند. تهرانی هم خودش را آماده مےڪرد اما... خیلی آرام و بی حرف... داشت فڪر می ڪرد....🤔 بهش گفتم : «چیه تهرانی؟🤔 چرا اینجوری رفتی تو لڪ؟»😉 آرام طوری ڪه ڪسی نشنود گفت: «جون…
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#تهرانی۵


باید دوشڪا را مےبُردیم بالای یڪ ارتفاع بلند و صعب العبور...
از روی نقشه، برای تهرانی توضیح دادم و گفتم:
"با دو نفر دیگه برو"!

گفت:
"نه... تنهایی مےبرمش"💪

تنهایی دوشڪا رو از ۲۰۰ متر #شیب_تند، برد بالا و آماده تیراندازی ڪرد. دیگه صبح شده بود...
بعد از اینڪه نمازش رو خوند، چند لحظه رفت تو فڪر و بعد گفت:
"حاجی! من امروز #شهید مےشم"😇

مانده بودم چی بگم!!!!😶😮

ادامه داد:
"یه چیزی بهت بگم؟ درسته آدم خوبی نبودم ولی روزی ڪه حرڪت ڪردم برای جبهه، گفتم یاعلی و توڪل ڪردم به خودِ خدا....🙂 گفتم: (خدایا! خودت راهی رو به من نشون بده و ڪاری رو بذار جلوی پام ڪه #شرمنده_تو_و_مولا_نباشم)😭😭


مےگفت و اشڪ مےریخت...

گفتم:
"حالا چرا اینجوری مےڪنی؟😕 بچه ها متوجه مےشن!!! هنوز ڪه اتفاقی نیفتاده... جنگی نشده"!!!

گفت:
"نه.... من مےدونم امروز تا قبل از ظهر میرم"!! 😉

اشڪ مےریخت و حرف مےزد...
دیگه طرف صحبتش من نبودم با خود خدا حرف مےزد...
دستانش رو به حالت دعا بلند ڪرده بود و مےگفت:
"خدایا!!
یعنی از ڪارایی ڪه ما ڪردیم، مےگذری؟؟😭
یعنی مارو مےبخشی؟😭
یعنی اون دنیا جلوی ابالفضل، آبروی ما رو نمےبری؟😔
یعنی آبروی ما رو جلوی حضرت زهرا س و بچه هاش مےخری"...😔😭😔

بعد به من گفت:
"یعنی خدا از ما مےگذره"؟

#ادامه_دارد
#لاتهای_بهشتی_ادامه_دارد
#ڪپی_با_لینڪ
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #تهرانی۳ یڪ روز یڪی از بچه ها بهم گفت: «این تهرانی واقعا بچه نترسیه ها🙃... وقتی فرستادیش زیر آتش،😰💥🔥 مرتب تیر مےخورد اطرافش اما #نمےترسید !😌 حتی عڪس التمل نشان نمےداد!😨خیلی آرام و بی هیچ ترسی مےرفت و مےآمد.» بچه ها باهاش…
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#تهرانی۴



قرار بود برویم عملیات . همه به جنب و جوش بودند.


تهرانی هم خودش را آماده مےڪرد اما... خیلی آرام و بی حرف...

داشت فڪر می ڪرد....🤔

بهش گفتم :
«چیه تهرانی؟🤔 چرا اینجوری رفتی تو لڪ؟»😉

آرام طوری ڪه ڪسی نشنود گفت:
«جون حاجی نمےدونم چیه ڪه از دیشب مال خودم نیستم . 🙄
هرچی مےخوام #شر بازی در بیارم یا #لاتی حرف بزنم یا حال برو بچه ها رو بگیرم دهانم باز نمیشه!🤐
انگار یه چیزی به من غلبه ڪرده. یه چیز دیگه ای غیر از خودم».😕😶

چشم هایش هم همین را گواهی مےداد. تغییر ڪرده بود ...


#ادامه_دارد...
#لاتهای_بهشتی_ادامه_دارد
#ڪپی_با_منبع
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #تهرانی۲ گفتم: «برو یه گشتی بزن و نیم ساعت دیگه بیا»...😐 زنگ زدم به ڪارگزینی و گفتم: «این ڪیه برای ما فرستادید؟😫 اومده اینجا گروهان و ریخته بهم و برای همه شاخ و شونه می ڪشه »😩😫.. گفتند: «اینجا هم با همه دعوا ڪرد ڪه من حتما…
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#تهرانی۳



یڪ روز یڪی از بچه ها بهم گفت:
«این تهرانی واقعا بچه نترسیه ها🙃...
وقتی فرستادیش زیر آتش،😰💥🔥 مرتب تیر مےخورد اطرافش اما #نمےترسید !😌 حتی عڪس التمل نشان نمےداد!😨خیلی آرام و بی هیچ ترسی مےرفت و مےآمد.»


بچه ها باهاش نمےجوشیدند.
خودش هم از بچه ها دوری مےڪرد.😕😔
همیشه یڪ گوشه تنها مےنشست.😔


یڪ روز بهش گفتم:
«چیه تهرانی؟ چرا پڪری؟»🤔

گفت:
«نه پڪر نیستم! 😔
اما این بچه ها فڪر مےڪنند با یه آدم لات عوضی طرفن!😔😕 با ما خوش مشربی نمےڪنن!😔 تحویلمان نمےگیرن.»😔


مےخواستم فضارو عوض ڪنم، خندیدم و گفتم:
«تهرانی!خداییش #ته خلاف بودیا»؟!!!🙃😉

با ته لهجه لاتی گفت:
«ببین!☝️ من همه ڪار ڪرده ام .
هرڪاری ڪه فڪر ڪنی و توی ذهنت بیاری من ڪرده ام .😔
همه محله های خلاف تهران من رو مےشناسن😔 ولی الان اومدم اینجا #تڪلیفمو_با_خدا و خودم روشن ڪنم. ببینم من همون راه رو بایِس برم یا نه🤔؟
مےخوام ببینم خدا با من چیڪار میڪنه »؟!🤔😔

گفتم:
«تهرانی!
شنیدم نماز هم نمےخونی »؟!🤔

گفت:
«به جون مادرم دُرُس بلد نیستم !
مےترسم آبروریزی بشه جلوی بچه ها.»😅

به یڪی از بچه های طلبه گفتم:
«به تهرانی نماز یاد بده»!!

گفت:
«آخه این سن بابابزرگ منو داره !خجالت می ڪشم.»😥

گفتم:
«فقط وقتی مےخوای نماز بخونی بلندتر و آروم تر بخون»🙂

بعد رفتم پیش تهرانی و گفتم:
«حواست به این طلبه باشه هر جا رفت نماز بخونه ڪنارش وایسا و هرڪاری ڪرد هرچی خوند تو هم همان را بڪن»!!😉


دو سه روز بعد تهرانی اومد و خیلی شاڪی بود 😡😠گفت:
"این طلبه نمازاش طول مےڪشه!!!😩😫
من اینجوری نمےتونم"!!!😠😕

گفتم:
"خب یه خورده تحمل ڪن تا یاد بگیری!
بعد خودت هر جوری خواستی بخون"!!🙄


ڪم ڪم بچه ها باهاش خودمونی شدند و چیزهای دیگه هم یادش دادند. 😊☺️

او هم با علاقه، یاد مےگرفت...


یواش یواش مثل بقیه بچه ها شده بود. همه باهاش دوست شده بودند🤗 دیگر از آن گذشته طولانی، فقط یڪ #لهجه_لاتی برایش باقی مانده بود...
😊☺️



#ادامه_دارد
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #تهرانی۱ تا آمد توی محوطه با همان لهجه غلیظ لاتی گفت: " #ساملیڪم"! همه سرها چرخید طرفش!!!! هیڪل درشتی داشت با قد بلند و ورزیده. ابروهای پر ، موهای فر و وزوزی و دو چشم ڪاملا سیاه . لباس شخصی تنش بود و #ڪفش های_قیصری. ریش…
🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹
#لات_های_بهشتی
#تهرانی۲



گفتم:
«برو یه گشتی بزن و نیم ساعت دیگه بیا»...😐

زنگ زدم به ڪارگزینی و گفتم:
«این ڪیه برای ما فرستادید؟😫
اومده اینجا گروهان و ریخته بهم و برای همه شاخ و شونه می ڪشه »😩😫..

گفتند:
«اینجا هم با همه دعوا ڪرد ڪه من حتما باید برم گردان رزمی توی خط »😡😠

معمولا اعزامی اولی ها را مےفرستادند توی #گردان_های_پشتیبانی اما او با دعوا ، برای #گردان_رزمی، نامه گرفته بود.🙄😒

پیش خودم گفتم:
«چه میشه ڪرد؟🙄
حالا ڪه آمده بگذار بماند اگر نقطه ضعفی ازش دیدم جوابش مےڪنم.😉


وقتی برگشت پرسیدم:
«چه ڪاری بلدی؟»🤔

گفت:
«هرڪاری ڪه بگین مےڪنم🙃. #ظرفشویی بلدم ،
#تی مےڪشم،
#توالت تمیز مےڪنم،
#غذا مےپزم،
#لباس همتونو میشورم ولی...☝️
ڪارم #تڪ_تیراندازیه. یعنی هرجوریه یه اسلحه بهم بدین.»🔫


یه ژ-۳قنداق دار تحویلش دادیم و بند حمایل و فانوسقه و قمقمه و ڪوله پشتی .
دوتا هم جیب خشاب ڪه توی هر ڪدامش دوتا خشاب ژ-۳جا مےگرفت .

دوباره جلوی در تسلیحات #دعوا راه انداخت ڪه :
«من شش تا جیب خشاب میخام و ۱۲تا خشاب»😠🙃

مےخواست دور تا دور ڪمرش را پر ڪند از خشاب . 🙄🙄

بهش گفتن:
«سنگین میشی نمیتونی با این همه خشاب از ارتفاع بالا بری»😐

گفت:
«شما ڪاری به این ڪارها نداشته باشین😠 اگه گفتم میخام حتما مےتونم ببرم.»😏

اشاره ڪردم بهش بدهند .

بعد ڪشیدمش ڪنار و دوستانه گفتم:
«ببین اقای تهرانی عزیز !😊 مواظب باش #اشتباهی نزنی یڪی و بڪشی😒! توی خط و موقع درگیری حتما به حرف من گوش ڪن»!🙃

سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت .

بعد از مدتی دیدم واقعا زبر و زرنگ است ...گفتم:
«بیا پیڪ من باش.»☺️


#ادامه_دارد...
#لاتهای_بهشتی_ادامه_دارد
#ڪپی_با_منبع
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
🌸🕊🌸🕊 🕊🌸🕊 🌸🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #محسن۴ محسن گفت: " تو این سه روز ڪه تنها بودم خیلی فڪر ڪردم🤔 به گذشتم،😰 آیندم،😱قبر، قیامت😨😰 گفتم:«یه روزی این دنیا برای من تموم میشه !😕خب چیڪار ڪردم؟😓 اگه بگیم قبر و قیامت دروغه ڪه هزار دلیل هست ڪه راسته!😰😨 پس باید یه فڪری…
🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹

#لات_های_بهشتی
#تهرانی۱


تا آمد توی محوطه با همان لهجه غلیظ لاتی گفت:
" #ساملیڪم"!

همه سرها چرخید طرفش!!!!

هیڪل درشتی داشت با قد بلند و ورزیده.
ابروهای پر ،
موهای فر و وزوزی و
دو چشم ڪاملا سیاه .
لباس شخصی تنش بود و
#ڪفش های_قیصری.
ریش هایش سیخ سیخ در آمده بود و نشان می دادتا همین یڪی دو روز پیش ، روزی ۲بار آنها را می تراشیده!!!🙄

فڪر ڪردم مراجعه ڪننده است و گذری آمده 🤔همان طور ڪه نگاهش مےڪردیم گفت:
«اینجا #رئیس_مئیس ڪیه؟»🤔

گفتم :
«بفرمایین چه ڪار دارید؟»☺️

نیم نگاهی به من ڪرد و با صدای غلیظ تری گفت:
«مگه نگفتم رئیس مئیس اینجا ڪیه؟لابد خودش و ڪار داریم دیگه»!🙄

یڪی از بچه ها منو نشان داد و گفت :
«ایشونه»😐

پوز خندی زد و گفت:
«این #جوجه رئیسه؟!😏 برو بابا»😂😂

بلند شدم و گفتم:
"پسر خوب! ادب داشته باش!😐
این چه طرز حرف زدنه"؟؟؟!!!😒

گفت:
"ببین!!☝️ خوش ندارم با من این طوری صحبت ڪنی!!😤 اگه راس راسی رئیسی ... من معرفی شدم به گروهان شما😏... #داوطلبم ! تا حالام جبهه نبودم! آموزش رفتمو همه تونو حریفم"💪...


برگه معرفی از #ڪارگزینی داشت!!!!😫😩


#ادامه_دارد
#لاتهای_بهشتی_ادامه_دارد
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
🌸🕊🌸🕊 🕊🌸🕊 🌸🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #محسن۳ دیگه وقتی کسی سر به سرش مےذاشت فحش نمےداد!!!😶 و مےگفت: « ولم کنین! بزارید این دهن بی صاحاب شده بسته بمونه!!»🤐😐 یک روز که دیدم تنهاست رفتم سراغش و گفتم: «چه خبر آقا محسن؟»🤗 نفس عمیقی کشید و گفت: «وقتی از پیش شما رفتم…
🌸🕊🌸🕊
🕊🌸🕊
🌸🕊
🕊

#لات_های_بهشتی
#محسن۴


محسن گفت:
" تو این سه روز ڪه تنها بودم خیلی فڪر ڪردم🤔 به گذشتم،😰 آیندم،😱قبر، قیامت😨😰
گفتم:«یه روزی این دنیا برای من تموم میشه !😕خب چیڪار ڪردم؟😓
اگه بگیم قبر و قیامت دروغه ڪه هزار دلیل هست ڪه راسته!😰😨
پس باید یه فڪری ڪنم.»

شروع ڪردم به #نماز خوندن و قول دادم ڪه دیگه دور خلاف نچرخم و فحش ندم .»🤐😐


خرداد۱۳۶۷بود و زمزمه های #پذیرش_قطع_نامه و #پایان_جنگ...


یڪ روز اعلام ڪردن گردان مسلم ابن عقیل به خط #پدافندی اعزام شود.

در طول مسیر، محسن به من گفت:
«حاجی!می ترسم..😨😰
می ترسم یه روز این جنگ تموم بشه و من برگردم سراغ همون رفیقام و همون ڪارام .😔🙄


گفتم:
«نه محسن جون! تو دیگه آدم درستی شدی🤗😙»

توی خط برای من وصیت می ڪرد مثلا می گفت:
«از بابام و خانوادم حلالبت بطلب.»😔😶

خلاصه در طی دو روز حضورمان در خط پدافندی ، فقط یڪ #شهید دادیم ڪه آن هم محسن بود .
😔

وقتی برای تشییع محسن به محله #اتابڪ تهران رفتم، همه از من جزئیات شهادتش را مےپرسیدند....
هیچ ڪس فڪر نمیڪرد او شهید شده باشد.😏

میگفتند:
«شما مطمئن هستی محسن #اعدام نشده؟😏
خودت دیدی شهید شده؟ 😁😉


و من به ڪار خدا فڪر مےڪردم چطور یڪ بنده خدا با تفڪر صحیح از مسیر جهنم به سوی بهشت برگشت...


#پایان_داستان_محسن
#لاتهای_بهشتی_ادامه_دارد
#ڪپی_با_لینڪ_لطفا
@AHMADMASHLAB1995
Ещё