شهید احمد مَشلَب

#قسمت_سی_و_دوم
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@AhmadMashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
#رمان_دلارام_من #قسمت_سی_و_یکم دوستانی اینجا پیده کرده ام که به راحتی چادر سرشان می کنند ، در مراسم های مذهبی مثل شب قدر و نیمه شعبان و.... شرکت می کنند... مسجد وهیئت می روند و حتی نذری می پزند و سفره برای ائمه می اندازند .... چیزی که من در رویاهام نمی…
#رمان_دلارام_من

#قسمت_سی_و_دوم


محله ای قدیمی است با بافت مذهبی ، حوالی احمد آباد ، اینجاها خیلی نیامده ام . به سر یکی از کوچه ها که می رسیم ، عمو پیاده امان می کند و خودش می رود از در مردانه وارد شود....

دنبال زن عمو که راه رابلد است راه می افتم ، شب سوم محرم است و روضه یکی از دوستان عمو دعوتیم....

کوچه را ازهمان اول پر از پرچم کرده اند ، پرچم های سرخ ، سبز ، سیاه ... علم های بلند و نقاشی عصر عاشورای استاد فرشچیان...

بوی اسفند می آید ، مردم با لباس مشکی در رفت و آمدند وچند بچه مشغول بازی....

حال وهوای غریب اینجا حالم را عاشورایی می کند ، حالی که هیچ وقت در هیئت های تک نفره ام تجربه نکرده بودم ....

همه طرف پر است از (یاحسین شهید (ع) ,) (یاقمر بنی هاشم (ع).) "یازینب" (س)...

به خانه ای می رسیم که صدای سخنران از آنجا می آید ، سر در و همه جا خانه پر از پرچم است ، درخانه بازاست و می آیند و می روند....

زن عمو جلو تر ازمن وارد می شود ، خانم ها از در در پشت خانه و مردها از حیاط ، در آستانه در خانم حدودا چهل یا پنجاه ساله ای به استقبالمان می آید...

ادامه دارد...

نویسنده : خانم فاطمه شکیبا


♥️ @AhmadMashlab1995|√←
شهید احمد مَشلَب
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_بیست_و_نه نرو... به  خاطر من ! بخاطر ليلات ... به  خاطرحوراء!» اصلان  دوباره  چشم  به  در مي دوزد اين بار مصمم  كوبه  را سه  بار مي كوبد صداي  قدم هايي  شنيده  مي شود كه  نزديك  و نزديكتر مي شود. قلبش  به  تپش مي افتد: ـ كيه ؟... اومدم…
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_سی_و_یڪم

حرفش  فقط  اين  بود: زير يك  سقف ،روي  گليم ، ولي ... ولي  خوشبخت !
اصلان  چون  جرقه اي  كه  از آتش  بيرون  بجهد به  طرف  ليلا خيز برداشته ومي گويد:
- پس  اينه  خوشبختي !
- پدر! نمي خوام  پشت  سر حسين  حرفي  بزنيد
 بغض  گلويش  را مي فشرد، روي  از پدر به  جانبي  ديگر برمي  گرداند، اشك  درچشم هايش  حلقه  مي زند
به  سختي  آب  دهان  فرو داده  با لحن  گرفته اي  ادامه مي دهد:
«ولي  اگر مي خواين  بدونين ... بله ، من  واقعاً خوشبخت  بودم
 هر چندكه  توي  اين  چند سال  زندگي  مشترك  پيشم  نبود و همه اش  جبهه  بود
 ولي  همسرخوبي  بود، دوستم  داشت ، بهم  محبت  مي كرد از جون  و دل ...
 فكر مي كنيدخوشبختي  چيه ... مال  و منال !...»
اصلان  رشتة  سخن  را قطع  مي كند
 - ولي  حالا چي ؟ حالا كه  رفته ، حالا كه  نيست  چي ؟
 - حسين  هنوزم  براي  من  زنده  است ، مدام  به  خوابم  مي ياد
 .مخصوصاً اون موقع ها كه  بي قرارش  مي شم
 هميشه  با يك  دسته  گل ، با يك  كاسة  آب ، با يك  سبدميوه ، از همه  مهمتر با اون  لبخند زيباش
#ادامہ_دارد...
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_سی_و_دوم

با دست  دور تا دور اتاق  را اشاره  كرده  و با هيجان  مي گويد:
- هر جاي  اين  خونه  رو نگاه  مي كنم  مي بينم  خاطرة  خوشي  از او دارم ...
 اصلاً حضورش  رو احساس  مي كنم .»
اصلان  به  آرامي  بلند مي شود
  به  طرف  پنجره  مي رود و به  حياط  خفته  درتاريكي  مي نگرد.
يك باره  به  طرف  ليلا رفته  و دستانش  را ميان  دستانش  مي فشردو با هيجان  مي گويد:
- ليلا! اومدم  تو رو با خودم  ببرم ... دنيا هنوز هم  به  آخر نرسيده ...
 تو هنوزجووني ... حرف  بابات  رو گوش  كن  و بيا خونه ...
 اتاقت  همونطور دست  نخورده است ... با من  بيا!
صداي  رعد و برق  مهيبي  امين  را وحشتزده  از خواب  مي پراند.
امين  شروع به گريه  مي كند.
ليلا از اصلان  جدا مي شود و به  سوي  امين  مي دود و او را در بغل  مي گيرد و مدام  مي بوسد
- نه  پسرم ، نترس ! مامان  اينجاست
 اصلان  ناباورانه ، چشم  به  پسرك  مي دوزد، به  آرامي  بلند مي شود و دست به ديوار مي گذارد:
«باورم  نمي شه ! باز هم  اين  چشمهاي  آبي ! اين  شعله هاي  نيلوفري ،عين چشمهاي  پدرش ،
سحر و جادو از اونها مي باره »
با خود فكر مي كند كه  نكند ليلا افسون  برق  جادووَش  آنها شده است
#ادامہ_دارد...

نویسنده :مرضیه شهلایی

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_یکم تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود. صورت سبزه و لاغرش در تاریکی…
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_سی_و_دوم

چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، #سر بریده حیدر را می‌دیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین می‌کشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد می‌کرد :«برو اون پشت! زود باش!»

دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار #نارنجک از دستم رفته و نمی‌فهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمی‌توانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکه‌ها! نمی‌خوام تو رو با این بی‌پدرها تقسیم کنم!»

قدم‌هایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار می‌لرزید، همهمه‌ای را از بیرون خانه می‌شنیدم و از حرف تقسیم غنائم می‌فهمیدم #داعشی‌ها به خانه نزدیک می‌شوند و عدنان این دختر زیبای #شیعه را تنها برای خود می‌خواهد.

نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمی‌داد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلوله‌ای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه #تهدیدم می‌کرد تا پنهان شوم.

کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار می‌کردم که بدن لرزانم را روی زمین می‌کشیدم تا پشت بشکه‌ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم.

ساکم هنوز کنار دیوار مانده و می‌ترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین می‌شد، فقط این نارنجک می‌توانست نجاتم دهد.

با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفس‌های #وحشتزده‌ام را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه می‌آمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن می‌رسن، باید عقب بکشیم!»

انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکه‌ها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی #خنجری دستش بود. عدنان اسلحه‌اش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش می‌کرد تا او را هم با خود ببرند.

یعنی ارتش و نیروهای مردمی به‌قدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط می‌خواست جان #جهنمی‌اش را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای #نجابتم از خدا می‌خواستم نجاتم دهد.

در دلم دامن #حضرت_زهرا (سلام‌الله‌علیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس می‌لرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد.

عدنان مثل حیوانی زوزه می‌کشید، #ذلیلانه دست و پا می‌زد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس می‌تپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگ‌هایم نبود.

موی عدنان در چنگ هم‌پیاله‌اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و #داعشی‌ها دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند.

حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی‌سر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشک‌شان زده و حس می‌کردم بشکه‌ها از تکان‌های بدنم به لرزه افتاده‌اند.

رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به #دوزخ رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را می‌زد. جرأت نمی‌کردم از پشت این بشکه‌ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجه‌ام سقف این سیاهچال را شکافت.

دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر می‌زد و پس از هشتاد روز #فراق دیگر از چشمانم به جای اشک، خون می‌بارید. می‌دانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمی‌ترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر #زندگی برایم ارزش نداشت.

موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا می‌فهمیدم نزدیک ظهر شده و می‌ترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر #شیطانی داعشی شوم.

پشت بشکه‌ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد می‌شد و عطش #عشقش با اشکم فروکش نمی‌کرد که هر لحظه تشنه‌تر می‌شدم.

شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و این‌ها باید قسمت حیدرم می‌شد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و فقط از درد دلتنگی زار می‌زدم...

#ادامه_دارد


✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد



@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_سی_و_یکم به نیمرخ صورتش نگاه می‌کردم که هر لحظه سرخ‌تر می‌شد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانی‌اش را گرفت و به‌شدت فشار داد. از اینهمه آشفتگی‌اش #نگران شدم، نمی‌فهمیدم از آن طرف خط چه می‌شنود که صدایش در سینه ماند و فقط…
✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_سی_و_دوم

باور نمی‌کردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان ُنی سوری سپرده باشد و او نمی‌خواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد :«خودشون می‌دونن...»

و همین چند کلمه، زخم‌های قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظه‌ای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :«شما راضی هستید؟»

نمی‌دانست عطر شب‌بوهای حیاط و #آرامش آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش می‌تپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمت‌تون نمیشه؟»

برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم می‌خواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق #محبت شد :«رحمته خواهرم!»

در قلب‌مان غوغایی شده و دیگر می‌ترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساس‌مان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم.

ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا می‌خوای من برگردم اونجا؟» دلشوره‌اش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد :«اونجا فعلاً برات امن‌تره!»

و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :«چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم.

تا رسیدن به #داریا سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی #دمشق را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقه‌ای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبال‌مان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم.

حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوش‌زبانی‌های ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت می‌کرد، آرامَش کنیم.

صورت مصطفی به سفیدی ماه می‌زد، از شدت ضعف و درد، پیشانی‌اش خیس عرق شده بود و نمی‌توانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست.

کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمی‌خواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد :«من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد.

همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمی‌آمد دیگر رهایم کند. با نگاه #نگرانش صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بی‌قراری تمنا کرد :«زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر می‌زنم!»

دلم می‌خواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بی‌پرده حساب دلم را تسویه کرد :«خیلی اینجا نمی‌مونی، ان‌شاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم می‌برمت #تهرانو ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدی‌تر به مصطفی هم کرده بود که روی #نجابتش پرده‌ای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد.

کمتر از اتاقش خارج می‌شد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچه‌ای نیاورد تا تمام روزنه‌های #احساسش را به روی دلم ببندد.

اگر گاهی با هم روبرو می‌شدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ می‌شد، به سختی سلام می‌کرد و آشکارا از معرکه #عشقش می‌گریخت.

ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر می‌زد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران، تار و پود دلم را می‌لرزاند و چشمان مصطفی را در هم می‌شکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زود‌ی‌ها تمام نمی‌شود که گره #فتنه سوریه هر روز کورتر می‌شد.

کشتار مردم #حمص و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه #ارتش_آزاد شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه #سعودی العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد به‌زودی آغاز خواهد شد.

در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله #تروریست‌های ارتش آزاد می‌لرزید، چند روزی می‌شد از ابوالفضل بی‌خبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بی‌قراری‌ام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق می‌چرخید و با هر کسی تماس می‌گرفت بلکه خبری از #دمشق بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی #سوریه کار دلم را تمام کرد.

وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به #زینبیه رسیده و می‌دانستم برادرم از #مدافعان_حرم است که دیگر پیراهن صبوری‌ام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم...

#ادامه_دارد


✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حورا #قسمت_سی_و_یکم و حورا تنها چیزے ڪه مے خواست، خلاص یافتن از آن وضعیت بود. زندگی در خانه دایے اش برایش حڪم زندان را داشت. وقتی به خانه رسید، با مهرزاد روبرو شد و به سلام ڪوچڪے اڪتفا ڪرد و رفت داخل خانه. _حورا خانم؟ ڪارتون دارم. حورا بدون آن ڪه…
#رمان_حورا

#قسمت_سی_و_دوم

حورا به خودش امد و محڪم گفت:که بعدش با هم ازدواج ڪنیم؟

مهرزاد دست پاچه شد و گفت:خب..اره.

_من چند تا سوال داشتم.

_بپرس.

_شما شغل دارین؟ خونه دارین؟ درآمد دارین؟ میخوام بدونم براے تشڪیل زندگے چقدر آمادگے دارین؟ اصلا جرات اینو دارین ڪه جلو خانوادتون بایستین و بگین من..من حورا رو دوست دارم.
میتونےن دست منو بگیرین و از این خونه ببرین؟
از اینجا ڪه منو بردین ڪجامیبرین؟ جایے براے زندگے ڪردن دارین؟

مهرزاد دستش را بالا آورد و گفت:بسه.. فهمیدم چقدر بدبخت و بیچاره ام و هیچے از خودم ندارم. اما جلو پدر و مادرم میتونم وایستم و شما رو ببرم. جرات این یڪیو چند وقته پیدا ڪردم.

حورا با لبخند ملیحے گفت:اما.. اما من همچین ڪاریو ازتون نمیخوام. پدر و مادر هرچے باشن براتون زحمت ڪشیدن‌. درست نیست ڪه بخواین تو روشون وایستین و جسارت ڪنین.

_زحمتیم نڪشیدن برام ڪه بخوام سرشون عذت بزارم.

_به دنیا آوردنتون، بزرگ ڪردنتون، خرج ڪردن براے مدرسه و تحصیل، خورد و خوراک و غذا و خیلے چیزاے دیگه.
اینا همه زحمتاے پدر و مادر شماست.
نادیده گرفتنشون اصلا در شان شما نیست. بعدشم من.. من قصد ازدواج ندارم.
فعلا تو این خونه راحتم.

_راحت؟!هه به یڪے بگو ڪه ندونه عزیز من. خواهش میڪنم رو حرفام فڪر ڪن.

_من جوابم همینے ڪه هست.

_دلیل منطقے بیار حورا. خواهش میڪنم.
نڪنه.. نڪنه علاقه اے به من نداری؟

حورا چرخید سمت در و زیر لب آرام گفت:نه.. ندارم.

دیگر نماند و رفت. به اتاقش ڪه رسید نفس راحتے ڪشید. مهرزاد باید مے فهمید ڪه حورا به او علاقه اے ندارد. نباید امیدوار مے شد و به او دلخوشے مے داد.
چند روز دیگر ڪه اعلام نتایج امتحانات بود، حورا لیسانے رشته دومش را میگرفت.
نتاےج ڪنڪور ڪه آمد،حورا خوشحال شد ڪه روانشناسے در یک دانشگاه دولتے قبول شده بود. حال هم مے خواست لیسانس مشاوره اش را بگیرد.

زندگی خودش ڪه خوب نبود براے همین دوست داشت با خواندن روانشناسے و مشاوره، زندگے مردم را خوب ڪند.
فاطمیه شروع شده بود اما هربار براے رفتن به حسینیه، مے ترسید دایے اش قبول نڪند. باید امشب با او مطرح مے ڪرد.

#نویسنده_زهرا_بانو
#ادامه_دارد
#کپی_با_ذکر_لینک
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
📙 #ترمز_بریده
#قسمت_سی_و_دوم

🏴یا ابالفضل

💎جواب آزمایش اومد، خوش خیم بود ... قول داده بودن اگر خوش خیم باشه توی ایران بمونم ... .

💎روز عملم بچه ها کلاس رو تعطیل کردن و ختم امن یجیب گرفتن
دکتر سر تا سر شکمم رو باز کرد ... گفت تا جایی که می شده قسمت های سرطانی رو جدا کرده ... بقیه اش هم هنر شیمی درمانی بود ...

💎سرطان، شکم پاره، شیمی درمانی ... گاهی اونقدر فشار درد شدید می شد که به جای صدای نفس کشیدن، از گلوم صدای ناله و زوزه بلند می شد ... کم کم دهنم هم به خاطر شیمی درمانی خشک و زخم شد ... دیگه آب هم نمی تونستم بخورم ... .

💎حالم که خیلی خراب می شد یکی از بچه های اهل نفس، برام مقتل و روضه کربلا می خوند ... لب های تشنه کودکان ... حضرت ابالفضل که دست ها و چشمش رو زدن ولی مشک رو رها نکرد ...

💎به خودم گفتم: اقتدا کردن به حرف و ادعا نیست ... توی اون شرایط دوباره کارم رو شروع کردم ... بچه ها میومدن و درس ها مطالب اون روز رو بهم یاد می دادن ... باهاشون مباحثه می کردم ... برام از کتابخونه و حرم کتاب میاوردن ... .

💎با همه چیز کنار میومدم ... تا اینکه دکتر گفت نتیجه شیمی درمانی مساعد نیست و بدنم اون طور که باید به درمان جواب نداده و ... داره با همون سرعت قبل برمی گرده

💎دلم خیلی سوخته بود ... این همه راه و تلاش ... حالا داشتم با مرگ دست و پنجه نرم می کردم در حالی که هیچ کاری برای خدا نکرده بودم ... از طرف دیگه خودم رو دلداری می دادم و می گفتم: مرگ تقدیر هر انسانه اما خدا رو شکر کن که در گمراهی نمیمیری. خدا رو شکر که با ولایت علی بن ابیطالب و عشق اهل بیت پیامبر محشور میشی ...
▪️▪️▪️▪️▪️▪️

📙 #ترمز_بریده
#قسمت_سی_و_سوم

📖برایم الرحمن بخوان

🔶فشار شیاطین سنگین تر شده بود ... مدام یاس و ناامیدی و درد با هم از هر طرف حمله می کرد ... ایمانم رو هدف گرفته بودند ... خدا کجاست؟ ... چرا این بلا و درد، سر منی اومده که با تمام وجود برای اسلام تلاش می کردم؟ ... چرا از روزی که شیعه شدم تمام این مشکلات شروع شد؟ ... چرا؟ ... چرا؟ ... چرا؟ ... .

🔶از هر طرف که رو می چرخوندم از یه طرف دیگه، حمله می کردن ... .
روز آخر، حالم از هر روز خراب تر بود ... دیگه هیچ مسکنی دردم رو آروم نمی کرد ... حمله شیاطین هم سنگین تر شده بود و زجرم رو چند برابر می کرد ... .

🔶روز های آخر دائم حاجی پیشم بود ... به زحمت لب هام رو تکان دادم و گفتم: برام قرآن بخون ... الرحمن بخون ... از شدت درد و خشکی و زخم دهنم، صدا از گلوم خارج نمی شد ... .

🔶آخرین راهی بود که برای نجات از شر شیاطین به ذهنم می رسید ... فبای آلاء ربکما تکذبان ... فبای آلاء ربکما تکذبان ... آیا نعمت های پروردگارتان را تکذیب می کنید؟ ...

🔶آخرین شوک درد، نفسم رو گرفت ... از شدت درد، نفسم بند اومد ... آخرین قطره های اشک از چشمم جاری شد ... امام زمان منو ببخش ... می خواستم سربازت باشم اما حالا کور ... .

و زمان از حرکت ایستاد ...
💟🌸💟🌸💟🌸

📙 #ترمز_بریده
#قسمت_سی_و_چهارم

🕊فرشته مرگ

💥دیدم جوانی مقابلم ایستاده ... خوشرو ولی جدی ... دستش رو روی مچ پام گذاشت ... آرام دستش رو بالا میاورد ... با هر لمس دستش، فشار شدیدی بر بدنم وارد می شد ... خروج روح رو از بدنم حس می کردم ... اوج فشار زمانی بود که دست روی قلبم گذاشت ... هنوز الرحمن تمام نشده بود ...

💥حاجی بهم ریخته بود ... دکترها سعی می کردن احیام کنن ... و من گوشه ای ایستاده بودم و فقط نگاه می کردم ... .

💥وحشت و ترس از شب اول قبر و مواجهه با اعمالم یک طرف ... هنوز دلم از آرزوی بر باد رفته ام می سوخت ... .

💥با حسرت به صورت خیس از اشکم نگاه می کردم ... با سوز تمام گفتم: منو ببخشید آقای من. زندگی من کوتاه تر از لیاقتم بود ...

💥غرق در اندوهی بودم که قابل وصف نیست ... حسرت بود و حسرت
هنوز این جملات، کامل از میان ذهنم عبور نکرده بود که دیوار شکاف برداشت ... جوانی غرق نور به سمتم میومد ... خطاب به فرشته مرگ گفت: امر کردند؛ بماند ... .

💥جمله تمام نشده ... با فشار و ضرب سنگینی از بالا توی بدنم پرت شدم ...

💥برگشت ... نفسش برگشت ... توی چشم های نیمه بازم دکتر رو می دیدم که با خستگی، نفس نفس می زد و این جمله تکرار می کرد ... برگشت ... ضربان و نفسش برگشت ...

#ادامه_دارد

@talabemoztar
🌀کانال شهید احمدمشلب🌀
👇👇👇
@AHMADMASHLAB1995