🔻پرسش اصلی در داستان انفجار بزرگ این است که چرا ما هر روز خم نمیشویم تا زمین را ببوسیم؟ داستانی کوتاه در پایان جهان، پیرامون مردی که قادر به راه رفتن نیست و تنها با چوب پاها و به کمک این و آن، جا به جا میشود اما آرزوی رقصیدن دارد و به شکرانۀ زندگی و به شکرانۀ عکس گرفتن از آغاز خلقت تصمیم میگیرد که حالا که شهر خالی از «رقصیدن و کوچهباغی خواندن و گرفتار طرۀ زلفی شدن» شده است چو بیندازد میان مردم که قرار است «سر ساعت پنج عصر یک زوج جوان در میدان ونک برقصند.»
🔻کسی چیزی نمیگوید. کسی نمیگوید «ببین چه پیراهنی خریدهام.» کسی نمیگوید «اولین دندان پسرم همین امروز…» صحبتها همه در راستای گرانی تاکسی، کرایۀ خانه، هزینههای کلاسهای کنکور و اینجور چیزهاست. صفیه میگوید: «بچهها تا بوق سگ پای تلوزیوناند و آقا محمود هم تا بگویی چی خرخرش بالاست.»
🔻در وانفسای این زمهریرِ بیحوصلگی و ناشادمانیهای مکرر و مشابه، راوی به توصیف تکۀ درخشانی از زندگی، فارغ از هرچه حساب و کتاب و کاغذ و نوشته و کتاب حتی، میپردازد؛ در روستایی به نام خسروآباد، طرفهای چهارمحال، در کنار چشمهای که از تهاش آب میجوشد و در سایۀ یک نارون کهنسال و …
🔻در نهایت باید گفت انفجار بزرگ – انفجاری که پانزده میلیارد سال قبل رخ داده- به مرور و با گذر زمان تبدیل به «فاجعۀ بزرگ» شده است. سنگها و کلوخهایی که هی چرخیدهاند و به هم خوردهاند و تراشههای آن تا روزگار ما هم کشیده و تجسم آنها را میتوان در گفتههای سرد و بی روح دو جوان روی نیمکت و رابطۀ وحشتناک و فاجعهبار صفیه و آقا محمود و همۀ آدمهایی که در وضعیتهایی یکسان درگیر با گرفتاریهایی مشابهاند، مشاهده کرد. آدمهایی که نیستند. آدمهایی که هستند و نیستند. آدمهایی که: «به بهانۀ رسیدن به زندگی، زندگی را کشتهاند.»
🔹 فاجعۀ بزرگ / تأملی دوباره در داستان انفجار بزرگ نوشتۀ
#هوشنگ_گلشیری🔻متن کامل
#یادداشت #مرادحسین_عباسپور را در سایت ادبیات اقلیت بخوانید:
👇🏼https://goo.gl/KE1UZ8@aghalliat