#صد_کتابی_که_قبل_از_مرگ_باید_بخوانیم📃 #برگی_از_کتاب... عاقبت ما در یک بعد از ظهر خاکستری سرد و بارانی به خانه رسیدیم. من هیجان زده وارد خانه شدم تا مادرم را ببینم، اما او در اتاق نشیمن نبود. از پگاتی پرسیدم:
– پگاتی یعنی می گویی مادرم خانه نیست؟
او اشاره ای به من کرد و مرا به آشپزخانه برد و گفت:
– آقا
دیوید من می بایست موضوعی را به تو می گفتم. اما هر چه کردم دلم نیامد آرامش خیالت را به هم بزنم.
با اضطراب پرسیدم:
–چی شده آیا مادرم مرده؟ بگو ببینم چه بلایی سر مادرم آمده؟
پگاتی در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود با صدای آهسته ای گفت:
–آقا
دیوید شکر خدا مادر شما کاملا صحیح و سالم است. فقط می دونی موضوع این که تو صاحب یک پدر خوانده شده ای.
با شنیدن این حرف سرم به دوران افتاد و بی اختیار روی صندلی نشستم و با خشمی آشکار فریاد کشیدم:
– نه… این محال است. من پدر ندارم… پدر من مرده…
پگاتی با التماس گفت:
– آقای
دیوید به خاطر مادرت هم که شده چیزی نگو. پدر جدیدت را قبول کن. حالا بیا با هم به اتاق بالا برویم.
من بی اختیار و گیج و منگ همراه پگاتی به طبقه ی بالا رفتم. پگاتی آهسته در زد و مرا به درون اتاق هل داد. آقای مردستون کنار بخاری روی صندلی نشسته بود و پیپ می کشید و مادرم پشت میزی نشسته و مشغول بافتن چیزی بود. همین که چشمش به من افتاد با هیجان از جا بلند شد و تا خواست به طرف من بیاید آقای مردستون او را روی صندلی نشاند و گفت:
–کلارا عزیزم، یادت باشد که تو باید خودت را کنترل کنی.
من به عجله به طرف مادرم رفتم و خودم را در بغلش انداختم و او را بوسیدم. با اشاره ی مادر به طرف آقای مردستون رفتم و به او سلام کردم و دست دادم. او دستی به سر من کشید و با سردی احوالم را پرسید و بعد گفت می توانم برای استراحت به اتاقم بروم.
من تعظیمی به او کردم و نگاهی به مادرم انداختم و سعی کردم خودم را هر چه خونسردتر نشان بدهم. پس به آرامی از اتاق خارج شدم و به درون اتاقم رفتم. خودم را نالان و اشک ریزان روی تختم انداختم و تا توانستم درون بالش داد زدم. خدای من همه چیز عوض شده بود. مادرم دیگر حتی نمی توانست بچه اش را در حضور آن مرد بی احساس نوازش کند. به روزگار پیشین حسرت خوردم و باز هم شدیدتر گریه کردمم. نمی دانم چه مدت در آن وضع بودم. اما ناگهان پگاتی و مادرم را در اتاقم دیدم. مادر با محبت موهایم را نوازش می کرد و گفت:
–عزیزم
دیوید مگر چه شه که این طور خودت را ناراحت می کنی؟
از این سوال بی مورد مادرم به قدری عصبانی شده بودم که می خواستم دنیا را به هم بریزم. غلتی روی تخت زدم و دستش را با خشونت پس زدم و به سردی گفتم:
–هیچ چیز نشده… هیچ چیز نشده…
📖 #دیوید_کاپرفیلد 👤 #چارلز_دیکنز📓📔 @nevisandbdonya