ادامه پارت 37
اغوش میکشد
_ این چه حرفیه! تو
امانت علی منی...
این را میگوید و فشارم میدهد... رم ... ودلتنگ!
جمله اش دلم را لرزاند...
#امانت_علی...
مرا چنان در اغوش رفته که کامل میتوان حس کرد میخواهد علی را در من جســت و جو کند... دلم میسـ ـوزدو سـ ـرمرا روی شـ ـانهاش
میگذارم...
میـدانم ا ر چنـد دقیقـه دیگر ادامـه پیـدا کنـد هر دو ریـه مـان میگیرد. برای همین خودم را کمی عقـچ میکشـــــم و او خودش میفهمد و
ادامه نمیدهد.
بهراهرو میرود
_ بیا عزیزم تو!... حتمن تشنته... میرم یه لیوان شربت بیارم
_ نه مادرجون زحمت میشه!
همانطور کهبهاشپزخانهمیرود جواب میدهد
_ زحمت چیه!... میخوای میتونی بری باال! فاطمهکالسنداره امروز...
ورمو سمتراه پلهمیروم.
چادرم رادر می ا بلند صدا میزنم
_ فاطمههههه.... فاطمههه...
صدای باز شدن در و این بار جیغ بنفش یه خرس نده!
یک دفعه باالی پله ها ظاهر میشود
_ واااای ریحاااانههههه..... ناااامرد... پله ها را دو تا یکی می یدو یکدفعهبهاغوشم میپرد
کندو پایین می ا
دل همه مان برای هم تنگ شده بود... چون تقریبا تا قبل از رفتن علی هرروزهمدیگرو میدیدیم..
محکم فشارم میدهد و صدای قرچ و قوروچ استخوانهای کمرمبلندمیشود
میخندم و من هم فشارش میدهم...
چقد خوبه خواهر شوهراینجوری!!
نگاهم میکند
_ چقد بی... و لچمیزند" شعوری"
میخندم
_ ممنون ممنون لطفداری.
بازوامرا نیشگون میگیرد
_ بعله! االن لطف کردم که بهت بیشتر ازین نگـفتم!!.... وقتیم زنگ میزدیم همش خواب بودی...
دلخور نگاهم میکند. ونه اش را میبوسم
_ ببخشید...!
لبخند میزند و مرا یاد علی میندازد
_ عچ نداره فقط دیگه تکرار نشه!
سر کج میکنم
_ چشم!
_ خچ بریم باال لباستو عوض کن
همان لحظه صدای زهراخانوم از ید
پشتسرمی ا
_ وایسید این شربتارم ببرید!
سینی کهداخلش دو لیوان بزرگشربتالبالوبوددستفاطمهمیدهد
علی اصغرازهال بیرون میدود
_ منم میخوام منم میخواااام
زهراخانوم لبخندی میزندودوباره بهاشپزخانهمیرود
_ باشه خچ چرا جیغ میزنی پسرم!
از پلهها باالوداخل اتاق فاطمهمیرویم.
در اتاقت بسته است!...
دلم میگیرد و سعی میکنم خیلی نگاه نکنم..
_ ببینم!... سجاد کجاست؟
_ داداش!؟... واع خواهر مگه نمیدونی ا ر این بشر مسجد نره نماز جماعت تشکیل نمیشه...!
خنده ام میگیرد...
راست میگـفت! سجاد همیشه مسجد بود!
ورمو روی تختپرت میکنم
شالم رادرمی ا
اخم میکند و دست به کمر میزند
_ اووو... تو خونه خودتونم پرت میکنی؟
لبخند دندون نمایـی میزنم
_ اولش اوره!
وشه چشمی نازک میکند و لیوان شربتم را دستم میدهد
_ بیا بخور. نمردی تواین رما اومدی؟
لیوان را میگیرم و در حالی که با قاشق بلندداخلش همش میزنم جواب میدهم
_ خچ عشق به خانواده اس دیگه...!
دسته ی باریکی از موهایم رادور انگشتم میپیچم و با کالفگی باز میکنم.
نزدیکغروب اسـت و هردو بیکار در اتاق نشـسته ایم. چنددقیقه قبل راجچ زنگ نزدن علی حرف زدیم... امیدوار بودمبزودی خبری
شود!
موهایم را روی صورتم رها میکنم و با فوت کردن بهبازی ادامهمیدهم...
یکدفعه به سرم میزند
_ فاطمه!
درحالی که کـف پایش را میخاراند جواب میدهد
_ هوم؟...
_ بیا بریم پشت بوم!
متعجچ نگاهم میکند
_ واااا....حالت خوبه؟
_ نـچ!...دلم رفتهبریم غروب رو ببینیم!
شانه باال میندازد
_ خوبه!... بریم...!
بی کاربنی امرا
روسری ا سر میکنم. بیاد روز خداحافظیمان دوستداشتم بهپشتبامبروم..
یک کتمشکی تنش میکندو روسری اشرا برمیدارد
_ بریم پایین اونجا سرم میکنم.
از اتاق بیرون میرویم و پلهها را پشت سر میگذاریم که یکدفعه صدای زنگ تلفن در خانه میپیچد.
هردو بهم نگاه میکنیم و ســمت هال میدویم. زهرا خانوم از ب را زمین میگذاردو
حیاط صـدای تلفن را میشـنود، شـلنگ ا به خانه می
ید
ا .
تلفن زنگ میخوردو قلچمن محکم میکوبید!... اصن از کج
ِ
ا معلومعلی...
فاطمه با استرس به شانه ام میزند
بردار وشیو االن قطع میشه...
بی معطلی وشی را برمیدارم
_ بله؟؟؟..
صدای باد و خش خش فقط...
یکبار دیگرنفسم را بیرون میدهم
_ الو...بله بفرمایید...
و صدای تو!... ضعیف و بریده بریده..
_ الو!.. ریحا... خودتی..!!
اشک به چشمانم میدود. زهراخانوم در حالی که دستهایش را با یدو لچمیزند
دامنش خشک میکندکنارممی ا
_ کیه؟...
سعی میکنم ریه نکنم
_ علی ؟.... خوبی؟؟؟....
اسم علی را کهمیگویم مادر و خواهرت مثل اسفندروی اتیش میشوند
_ دعا دعا میکردم وقتی زنگ میزنم اونجا باشی...