مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#نیست
Channel
Logo of the Telegram channel مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabPromote
256
subscribers
26.2K
photos
7.73K
videos
836
links
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
#هرچی_تو_بخوای

قسمت هشتاد و سوم


_.... یادته روز آخر بهم گفتی ازدواج کن؟ اون موقع خیلی دلم گرفت.ازت ناراحت شدم.ولی حالا بعد دو سال و چهار ماه از شهادتت دارم ازدواج میکنم.واقعا دو سال از نبودنت میگذره؟!!! نه.خیلی بیشتره.دو قرن و دو سال گذشته.این زهرا،زهرایی #نیست که تو باهاش ازدواج کردی.از اون دختر شوخ و خنده رو و به قول خودت خوش اخلاق،باحیا، زیبا، مؤدب و مهربون دیگه خبری نیست...من هنوز هم این خصوصیات رو دارم.حتی سعی کردم بهتر از قبل باشم،ولی یه چیزایی #تغییر کرده..یادته آخرین باری که کلاس استادشمس رفتم درمورد عشق صحبت کردم؟ گفتم #عشق مثل نخ تو اسکناسه که اگه نباشه اسکناس زندگی ارزشی نداره..نخ تو اسکناس زندگیم تغییر کرده،عشقی که #به_خدا داشتم یه جور دیگه شده.هم #بیشتر شده هم #جنسش فرق داره.اسکناس زندگیم #باارزش_تر شده.اون موقع بهترین دوستم خدا بود.الان همه ی زندگیم خداست.. وقتی تو رفتی خیلی خوب فهمیدم همه چیز جز خدا #فانیه..خدا تنها کسیه که همیشه باهام میمونه...امین برام دعا کن.

دیگه گریه م گرفته بود...

-میخوام ازدواج کنم...با وحید.❤️میشناسیش دیگه..بابا میگه مرد خوبیه.کارش سخته ولی میتونه خوشبختم کنه...قبلا میگفتم خوشبختی یعنی اینکه آدم با کسی زندگی کنه که دوستش داره.الان به نظرم #خوشبختی یعنی اینکه آدم تو #هر موقعیتی #باخدا باشه...دعا کن همیشه خوشبخت باشم... تو برام خاطره ی شیرینی هستی.خیلی چیزها ازت یاد گرفتم که تو روزهای بدون تو خیلی به دردم خورد..یه زمانی خدا منو #باتوامتحان کرد،حالا هم میخواد #باوحید امتحانم کنه.امتحانات با وحید #سخت_تره برام.از خدا خواسته بودم یا وحید فراموشم کنه یا کاری کنه که عاشقش بشم،خیلی بیشتر از عشقی که به تو دارم.خدا دعای دوم منو اجابت کرده.امین،من الان وحید رو بیشتر از تو دوست دارم.خودت گفتی اینطوری راضی تری وگرنه من راحت تر بودم که تا آخر عمرم با خیال و خاطراتت زندگی کنم...
من راضیم،از زندگیم،از اینکه تو خاطره ای و وحید حال.من #راضیم_به_رضای_خدا. امین خیلی برام دعا کن.به حرمت روزهای خوبی که با هم داشتیم برام خیلی دعا کن.


رفتم پیش بابا تو اتاقش...
با جون کندن بهش گفتم جوابم مثبته.
مامان اومد تو اتاق، چشمهاش پر اشک بود.گفت:
_اگه وحید هم بره چی؟

گفتم:
_شاید هم من زودتر از وحید رفتم.کی میدونه کی قراره بمیره؟
مامان بغلم کرد و برام آرزوی خوشبختی کرد.
محمد وقتی فهمید به گوشیم زنگ زد.صداش ناراحت بود.گفت:
_امیدوارم خوشبخت بشی.

شب علی اومد خونه ما.ناراحت بود.تو هال،پیش مامان و بابا گفت:
_شغل وحید بدتره که.زهرا دق میکنه از دست این پسره.

تو چشمهاش نگاه کردم وگفتم:
_داداش،خیالت راحت.این زهرا دیگه اون زهرای #سابق_نیست که تو سختی ها کم بیاره.

خیالش راحت نبود.بعد شهادت امین بیشترین کسی که اذیت شده بود علی بود. میفهمیدمش.خیلی وقت ها با خودم گفتم کاش پیش علی اونجوری گریه نمیکردم.


وقتی جواب مثبت منو به خانواده ی موحد گفتن، وحید مأموریت بود...
تو اولین فرصت باهام تماس گرفت. #رسمی گفت:
_سلام
منم #رسمی جواب میدادم:
_سلام
نمیدونست چی بگه.منم نمیدونستم.بعد از سکوت طولانی گفت:
_مادرم گفت جواب شما مثبته...درسته؟


نویسنده بانو #مهدی‌یار_منتظر_قائم
#هرچی_تو_بخوای

قسمت بیست و دوم


حانیه گفت:
_نامرد مقاومت میکنه.
ریحانه گفت:
_پشیمونی که جوابشو میدادی؟
گفتم:
_نمیدونستم اینقدر کینه ای و بی فکره. ولی حتی اگه میدونستم هم بازم جوابشو میدادم،👌حتی اگه میمردم هم پشیمون نبودم. #آسیبی که #سکوت امثال ما به اسلام میزنه #کمتر از #حرف_های اشتباه امثال شمس #نیست.

در باز شد و محمد اومد نزدیک و گفت:
_شمس اعتراف کرد.


دو روز بعد مرخص شدم...
بعد یک هفته استراحت تو خونه حالم خوب شده بود.ولی دستم باید چهل روز تو گچ میموند.دوست و آشنا و فامیل برای عیادتم میومدن.
بچه های دانشگاه هم اومدن.

حانیه خیلی ناراحت بود.گفت:
_ امین میخواد بره سوریه.

معلوم بود هرکاری کرده که منصرفش کنه.
بیشتر از یک ماه از اون روز گذشته بود که خانواده صادقی اومدن عیادت من. سهیل؟؟!!! سهیل خیلی تغییر کرده بود.سه ماه از دیدار اون شب توی پارک گذشته بود.
سهیل الان جوانی خوش تیپ، مؤدب، محجوب و سر به زیر بود.ته ریش داشت ولی دکمه یقه شو نبسته بود.مثل خواهری که از دیدن برادرش خوشحال میشه از تغییراتش خوشحال شدم.
کاش محمد اینجا بود و سهیل رو میدید. فقط سهیل و پدر و مادرش اومده بودن.

بابا با آقای صادقی صحبت میکرد و مامان با خانم صادقی.
من و سهیل هم ساکت به حرفهای اونا گوش میدادیم.هر دومون سرمون پایین بود.همه ساکت شدن.
سرمو آوردم بالا،دیدم پدر و مادرامون به من و سهیل نگاه میکنن و لبخند میزنن.سهیل هم بخاطر سکوت جمع سرشو آورد بالا.جز من و سهیل همه خندیدن.
آقای صادقی به بابا گفت:
_آقای روشن!این جوون ها از صحبت های ما پیرمردها حوصله شون سرمیره، اگه اجازه بدید برن باهم صحبت کنن.

من خیلی جا خوردم...
سهیل هم تعجب کرده بود.بابا که از تغییرات سهیل خوشش اومده بود به من گفت:
_دخترم،با آقا سهیل برید تو حیاط صحبت کنید.

💭یاد محمد افتادم که گفته بود دیگه نه میبینیش،نه باهاش صحبت میکنی.

نمیدونستم چکار کنم...
آقای صادقی به سهیل گفت:
_پاشو پسرم.
سهیل بامکث بلند شد.ولی من همچنان سرم پایین بود.مامان گفت:
_زهرا جان! آقا سهیل منتظرن.


بخاطر حرف مامان و بابا مجبور شدم قبول کنم...
من روی تخت نشستم و آقاسهیل روی پله،جایی که من اون شب نشسته بودم.اینبار سعی میکرد فاصله شو حفظ کنه.چند دقیقه فقط سکوت بود.گفتم:
_چه اتفاقی براتون افتاده؟

همونجوری که سرش پایین بود بالبخند گفت:
_ظاهرا اتفاقی برای شما افتاده که ما اومدیم عیادت.
خنده م گرفت،خب راست میگفت دیگه،ولی جلوی خنده مو گرفتم.

گفت:
_بعد از اون شب ذهنم خیلی مشغول شده بود. #جواب سؤالامو گرفته بودم ولی خیلی چیزها بود که باید یاد میگرفتم.👌 خیلی #مطالعه کردم.ولی فقط برای پیدا کردن جواب سؤالام.اما کم کم بهشون #عمل میکردم.اوایل فقط برای این بود که به خودم و شما #ثابت کنم این چیزها آرامش نمیاره.ولی کم کم خیلی آرومم میکرد. #آرامشی رو که دنبالش بودم داشتم پیدا میکردم.

-خوشحالم پیداش کردین.حسی رو که با هیچ کلمه ای نمیشه توصیفش کرد.

-دقیقا.از این بابت خیلی به شما مدیون هستم.

-من با خیلی ها در این مورد صحبت میکنم،اما #همه مثل شما پیداش #نمیکنن. این نشون میده #شما هم #دنبالش_بودید.این #توفیقی بود که خدا به من داد وگرنه خدا کس دیگه ای رو برای شما میفرستاد.

دوباره سکوت شد.گفتم...


نویسنده بانو #مهدی‌یار_منتظر_قائم
#هرچی_تو_بخوای

قسمت چهارم

بعد کلاسهام رفتم خونه...
همش به حرفهای خانم رسولی فکر💭 میکردم.
مامان تو آشپزخونه بود.بالبخند گفتم:
_سلام مامان گلم😍
-سلام خسته نباشی.بیابشین برات چایی بریزم😊☕️

-برم لباسهامو عوض کنم،یه آبی به دست و صورتم بزنم بعدمیام☺️
-باشه برو.

رفتم توی اتاق و پشت در نشستم.
خیلی ناراحت بودم.😞به درستی کاری که قبلا میکردم مطمئن بودم.

گفتم
خدایا تو خوب میدونی😔 من هرکاری کردم ‌#بخاطرتو بوده...
بلند شدم،وضو گرفتم و نماز خوندم تا آروم بشم.از خدا خواستم کمکم کنه.😔🙏

دلم روضه میخواست.
با گوشیم برای خودم روضه گذاشتم و کلی گریه کردم.😭تو حال و هوای خودم بودم که مامان برای شام🍛 صدام کرد.

قیافه م معلوم بود گریه کردم.😣
حالا جواب مامان و بابا رو چی بدم؟😔 آبی به صورتم زدم و رفتم سمت آشپزخونه.بسم الله گفتم و نسبتا بلند سلام کردم.
مامان و بابا یه کم نگاهم کردن.مامان گفت:
_باز برا خودت روضه گذاشتی؟😕

لبخندی زدم و نشستم کنار میز.سرشام بابا گفت:
_خانواده ی صادقی فردا شب میان.فردا که کلاس نداری؟😊
-نه

-پس بیرون نرو.یه کم به مادرت کمک کن.
-چشم.😊

برای اینکه به استادشمس و حرفهای خانم رسولی فکر نکنم همه ی کارها رو خودم انجام دادم...😅
مامان هم فکرکرد به قول خودش سرعقل اومدم...😆🙊
عصر شد و من همه ی کارها رو انجام دادم. گردگیری🙈 و جاروبرقی🙈 کردم.میوه ها رو شستم 🙈و توی ظرف چیدم.شیرینی ها رو آماده کردم.🙈

کم کم برادرهام هم اومدن...
❤️داداش علی فرزند بزرگ خانواده ست☺️ و شش سال از من بزرگتره و یه پسر چهار ساله داره که اسمش امیرمحمده،❤️علی و اسماء❤️ همسرش معلم هستن و بخاطر کارشون فعلا یه شهر دیگه زندگی میکنن.

❤️بعد داداش محمده که چهارسال از من بزرگتره و پاسداره، 😍تا حالا چند بار رفته 💚سوریه.💚یه دختر سه ساله داره به اسم ضحی.👧🏻❤️مریم همسر محمد❤️ قبل از ازدواج با محمد دوست من بوده.یک سال از من بزرگتره و توی مسجد باهم آشنا شده بودیم.من با داداش محمد خیلی راحت ترم.روحیاتش بیشتر شبیه منه.☺️😍

مامان با کلی ذوق براشون میگفت که از صبح کارها رو زهرا خودش انجام داده.😅
همه بالبخند به من نگاه میکردن.

محمد گفت:
_تو که هنوز ندیدیش .ببینم ناقلا نکنه دیدیش و ما خبر نداریم.😜
باخنده گفتم:
_پس چی فکر کردی داداش؟فکر کردی اگه من تأییدش نمیکردم بابا اجازه میداد بیان خاستگاری؟ مگه نمیدونی نظر من چقدر برای مامان و بابا مهمه؟😁😅

همه خندیدن...😁😀😃😄
رفتم توی اتاقم که آماده بشم،چشمم افتاد به کتاب برنامه نویسی که روی میز تحریرم بود...
دوباره یاد استادشمس و خانم رسولی افتادم.
ناراحت به کتاب خیره شده بودم.متوجه نشدم محمد اومده توی اتاق و داره به من نگاه میکنه.صدام کرد:
_زهرا
جا خوردم،... رفتم عقب.گفت:
_چته؟کجایی؟نیستی؟😐
-حواسم نبود😒

-کجا بود؟😊
-کی؟😧
-حواست دیگه.😉
-هیچی،ولش کن😔

-سهیل رو میخوای چکارکنی؟😊
-سهیل دیگه کیه؟😒😕
-ای بابا! اصلا نیستی ها. خواستگار امشبت دیگه.😐
-آها!نمیدونم،چطور مگه؟🙁

-من دیدمش،اونی #نیست که تو بخوای.😎👌
-پس بابا اجازه داده بیان؟😕
-بابا هم هنوز ندیدتش.بهم گفت تحقیق کنم،منم دیدمش.😌

-میگی چکارکنم؟... 😕


نویسنده بانو #مهدی‌یار_منتظر_قائم
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #هشتم


میدانستند..
بی هوا حرفی را نمیزند.. و #بیخود.. برای کسی.. پا پیش #نمیگذارد..
روحیات عباس را #میشناخت..
مثل کف دستش... #میدانست که با این روش.. او را میخواست به کجا ببرد..


عباس ازاد شد..
چشمش که به سید افتاد.. از #شرمندگی.. تا نهایت.. سر به زیر انداخته بود..

سید برایش توضیح داد..
که باید مثل کاری که کرده.. #قصاص شود... و عباس.. شرمسار قبول کرد..
حسین آقا به تنهایی..
کنار عباس مانده بود.. و نگذاشت.. همسر و دخترش بیایند.. و این صحنه را ببینند..


ساعت از ١١شب گذشته بود..
حالا وقت معامله بود.. اما #به_روش_سید..

سید #دستش را محکم بست..
با همان زنجیری. که پسرها را زده بود.. حالا باید #ادب میشد..

عباس سکوت محض بود..
نادم و شرمسار.. سر به زیر انداخته بود.. کسی از #ترس جرات نمیکرد.. جلو رود..
وسط کوچه.. زانو زد..
و همه دورش.. حلقه زده بودند.. کم کم جلو آمدند..

بی هیچ حرفی..
آماده قصاص بود.. هر ۶ نفری که دیشب.. کتک خورده بودند.. با ترس..یکی یکی جلو امدند..
و ضرباتی را که عباس.. شب قبل زده بود.. را زدند..

مشت.. لگد.. زنجیر.. با همه قدرت.. فقط میزدند..

اما.. گویی عباس در این دنیا #نبود...
به یاد دست های بسته ی.. مولا علی(ع)
به یاد دست های بریده.. ماه منیر بنی هاشم(ع)
به یاد سیلی های حضرت مادر(س).. در کوچه های مدینه..

افتاده بود..

آنها میزدند.. و عباس..
در دل روضه میخواند.. و آرام گریه میکرد... سرش را.. تا جایی که میتوانست.. #پایین گرفته بود.. تا کسی.. اشکش را #نبیند

بعد یکساعت...
عباس.. با صورت و بدن غرق به خون.. با دست های بسته شده.. کف کوچه افتاده بود..
همه نگاه میکردند..
حتی صدای نفس کشیدن هم.. از کسی در نمی آمد.. سکوتی دهشتناک.. محله را فراگرفته بود..

سید ایوب..
آرام عصا زنان جلو آمد.. دستهای عباس را باز کرد.. و آرام‌تر کنار گوشش.. #نجوا کرد..

_گفتم این کار رو کنن.. تا
اولا بفهمی تو ملا عام.. #ابروی کسی نبری...
دوم.. بتونی جلو #خشمت رو بگیری...
سوم.. بدونی که باید تو راه #اهلبیت باشی.. اگه بخای #عاقبت_بخیر بشی.
چهارم.. بار اولت #نیست که معرکه میگیری.. پس ببین وقتی #زیردستت رو میزنی چه حالی میشه..!!
پنجم.. درک کنی اینجا #خانواده زندگی میکنه.. چاله میدون نیست.! اینا رو گفتم چون #میشناسمت..


زنجیر از دور دستانش افتاده بود..


ادامه دارد...

#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ

اثــرے از؛بانو خادم کوی یار
به روایت از همسر#شهید :
#احمد پسر خاله مادرم بود، آشنایی ما از طریق خانواده‌ها صورت گرفت. مراسم ازدواج‌مان را بسیار ساده و سنتی در 12 مرداد ماه 1388 برگزار کردیم

#احمد زمانی که به خواستگاری من آمد از نبودن‌هایش برایم بسیار گفت. از #شهادت و #شهدا برایم گفت. گفت که مرگ با #شهادت را می‌پسندند. اینگونه بود که متوجه شدم او اهل #ماندن #نیست.😔
🍃🍃
از لحاظ روحی خوب می‌شناختمش، می دونستم که کسی نیست که کنار بایستد و خودش را سرگرم کارهای جانبی کند. #شجاعت و #دلاوری‌اش را می‌شناختم و مطمئن بودم که خودش را به #جبهه نبرد می‌رساند و شاید دیگر باز‌نگردد😭
🍃🍃
هفت روزی از رفتنش می‌گذشت و دل در دل نداشتم. گویی 70سال برایم گذشته بود. دلهره داشتم. رفتن #همسرم به جمع #مدافعان حرم، با باقی نبودن‌هایش تفاوت داشت.😭
🍃🍃
#احمد #عاشق #ولایت فقیه♡ بود. برخی از دوستانش برای #دفاع از #حرم رفته بودند و او هم قصد رفتن داشت. با من خیلی حرف زد و من را از مسیری که قرار بود برود آگاه کرد.
🍃🍃
@Tarahie_khas
نجفیان_عجب رسمیه
و #پنجشنبه ها آمد...
تا #آلبوم خاطرات را باز کنیم
و #فاتحه ای بخوانیم
برای کسی که #بود اما دیگر #نیست

#یاد کنیم عزیزان آسمانی را
با #فاتحه و #صلوات