مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#خودش
Channel
Logo of the Telegram channel مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabPromote
256
subscribers
26.2K
photos
7.73K
videos
836
links
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #شصت_وچهار


به فراز اخر رسیده بود..
رو #به_سمت_حرم امام حسین(ع) ایستادند.. دست به سینه گذاشتند.. سلام دادند.. و سیلاب اشک فرو میریختند..
در اخر دعا..
روی مهر #تربت.. هر دو #سجده رفتند.. ذکر را خوندند و با چشمی خیس سر بلند کردند و نشستند..
کم کم وقت اذان بود..
فاطمه آماده شد.. و با همسرش از اتاق بیرون آمدند..
گرچه صدای گریه شان..
بیرون رفته بود.. اما ساراخانم در حیاط نشست.. و به روی خودش نیاورد.. که صدایشان را خوب می شنیده.. و راحت با مداحی و روضه خوانی عباس.. گریه میکرد..
اقاسید زودتر..
به مسجد رفته بود.. ساراخانم، عباس و فاطمه هم.. باهم رفتند.. عباس نجواکنان گفت
_بهتری خانومم؟
_با تو..عالی ام..!

🖤شب چهارم..
هم شب فرزندان حضرت زینب(س)گفته میشد.. و هم شب حر..

اقاسید..
از حربن یزید ریاحی گفت..
از #الگوی توبه و حقیقت جویی کربلا شدن..
از #ادب و #تواضع حر.. در مقابل امام که سبب رهایی او شد...
از ترجیح دادن #حق بر باطل..
از #پشیمانی و #توبه حر..

🏴عباس مجذوب کلمات..
و سرنوشت حر شده بود.. زمانی باکارهایش..خون به دل اهلبیت و پدر مادرش کرده بود..چقدر عذاب کشیدند..
یادش افتاده بود..
به عربده کشی هایش.. زدن ۶تا جوون در ملاء عام.. تندخویی هایش..اخم هایش.. بدرفتاری هایش با همه..
صدای ناله ها و فریادهایش را..
همه شناخته بودند.. چند بار نفسش تنگ شد.. حس میکرد نفسش بالا نمی آید.. اما بیخیال خودش بود..
وسط مناجات..
سجده رفت.. زار میزد..بی توجه به بقیه.. فقط #خودش را میدید.. و #اربابی که شرمنده اش بود..

🖤شب پنجم..
شب یاران امام... زهیر.. حبیب بن مظاهر.. الگوهای عاشقی کربلا..

چنان عاشقانه خلوت میکرد.. که گویی امشب آخرین شبی بود که در دنیا زنده میماند..

🖤شب ششم..
شب نوجوان عاشورا.. قاسم بن الحسن علیه السلام..

قدم قدم #شعورحسینی اش..
تقویت میشد.. گاهی میان کلامش.. چنان از #اسلام و #حق دفاع میکرد.. که همه را متحیر میکرد..

🖤شب هفتم..
شب حضرت علی اصغر (ع).. شش ماهه عاشورایی.. باب الحوائج..

وسط مراسم بود..
به ناگاه صدای علی کوچولو🏴 بلند شد.. امین نوزادش را.. سقا کرده بود.. علی که بی تاب مادر بود.. از ته دل گریه میکرد.. امین به حیاط مسجد رفت تا شاید.. در هوای آزاد بتواند او را آرام کند..
حاج یونس..
میکروفن را کنار گرفت.. تا صدایش پخش نشود.. عباس را دنبال امین فرستاد.. امین و نوزادش وارد مجلس شدند..


ادامه دارد...

#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ

اثــرے از؛بانو خادم کوی یار
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #بیست_وهشت


ساعتی بعد.. باز زهراخانم تماس گرفت..

_جانم مامان

_سلام پسرم.. خب چطور بود.؟!

_چی چطور بود..؟

_عباااس...!!

_نمیفهمم مامان.. باور کن

_منظورم هانیه بود.. دیدیش...؟؟! چطور بود.؟

_هانیه کیه..!؟

_عبــــااااااس

عباس پیشانی اش را خاراند.. و گفت
_اهااا... والا راستش ندیدمش

_وا.. یعنی چی..! تو که نگاهش کردی..!

_اره خب.. ولی دقت نکردم.. نمیدونم

با لحنی که خنده در آن بود.. زهراخانم را به خنده وا داشت..
_الهی بگردم برات عباس.. باشه مادر.. نگران نباش.. درستش میکنم

_نمیشه بیخیال من بشی..!؟

زهراخانم محکم جواب داد
_نه

_بله... بله..!! ما #نوکرشمام هسیم

_خدا نگهت داره مادر.. #نوکراهلبیت باشی همیشه

از دعای مادرش خوشحال شد.. و با ذوق خداحافظی کرد


مراسم عروسی خواهرش عاطفه.. تمام شد..
چقدر خانه شان.. ساکت تر شده بود..
یاد شیطنت های..
خواهرانه عاطفه افتاده بود.. وقتی بدخلق بود.. وقتی درهم و فکری بود..
هر از گاهی..
که نگاهش به اتاق می افتاد لبخندی میزد..
الحمدالله.. که ایمان پسر پاک.. و سر به راهی بود.. #جوهرکار داشت.. دلسوزانه کار میکرد.. #عاقلانه انتخاب کرده بود.. و #عاشقانه زندگی میکردند..


۶ماه.. 🍃
از اولین جلسه ای که.. به زورخانه رفته بود.. میگذشت..

#خدا و اهلبیت(ع)..
چنان #عزت و #احترامی.. به عباس داده بودند..
که همه اهل محل.. روی اسمش.. #قسم میخوردند..🌟
کسی #جرات نمیکرد..
به دختران و زنان اهل محل.. چپ نگاه کند.. میدانستند.. #عباس بفهمد.. یا ببیند.. #قیامت میکند..
همه مردها،..
او را.. چون پسرشان.. دوست میداشتند.. و پسرها.. بجز چند نفری.. حسابی #شیفته.. #مرام و #معرفت عباس.. شده بودند..

به #پیشنهاد سید ایوب بود..
که به کلاس های.. اخلاقی، عرفانی، تربیتی.. میرفت..
اما #تداوم در کلاس ها..
از اراده #خودش بود.. که با ذوق میرفت..و مدام.. در #محاسبه و #مراقبه خودش بود..

و چنان #تاثیری..
در رفتار.. اخلاق.. و منش.. عباس گذاشته بود.. که هر غریبه ای را.. #شیفته خود میکرد..


از اهل محل...



ادامه دارد...


#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ
اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #نهم


زنجیر از دور دستانش افتاده بود..

اما دستان عباس..
همچنان از پشت به هم چفت شده بود..همه ی حرف های سید.. مثل #پتک او را #فروریخت.. خیلی بد کرده بود.. خیلی خطا رفته بود..

بدون اینکه سر بالا کند..
آرام یاعلی گفت.. و بلند شد..

همه پسرها ترسیدند..
و قدمی به عقب برداشتند
آرام بدون هیچ حرفی..
و بدون نگاه به احدی.. مسیر خانه را رفت.. و حسین اقا پشت سرش می آمد..

به خانه رسیدند..
از شیر آب حوض.. صورتش را شست..
بدون هیچ حرفی با مادر و خواهرش.. مستقیم به اتاقش پناه برد.. و در را به روی خودش.. قفل کرد
زهراخانم و عاطفه.. به سمت حسین آقا رفتند.. تا هرچه میخواستند بپرسند..

از آن اتفاق.. یک هفته گذشت..

عباس شرور و تخس..
ساکت شده بود.. #مهرسکوت عباس.. باز شدنی نبود.. خیلی #کم_حرف شده بود... و دوست نداشت.. همدمی برای حرفش داشته باشد..
#مدام خلوت داشت..
#خودش.. #خدایش..و #اعمال و #خطاهایش..

کل حرف هایی..
که در خانه میزد.. در یک کلمه خلاصه میشد.. (سلام. نه. آره. یاعلی.)همین بود.

چند روزی به مغازه نرفت..
هر جا بود.. ساکت بود.. و #خلوت_دل داشت.. قدم میزد.. و #فکر میکرد..

_خدایا من چ کردم..!؟چیشد که به اینجا رسیدم.!! وای اگر سید این کار رو نمی‌کرد.. متوجه نمیشدم...!؟خدایا.. آبروی چند نفر رو بردم.!؟چند نفر رو له کردم با حرف هام..! ای وای من... ای واای

رو به روی آینه می ایستاد..
با خشم و غضب.. به #خودش می‌نگریست..

_هاااا.....؟!؟!؟! چیه...؟؟ بزنم فکتو بیارم پاین..!!؟!!حتما باس #آبرو بریزی که بفهمن مردی؟! مردی به نعره زدن هس؟؟؟ به فحش دادن هس؟؟تو اصلا #زدن_زیردست میدونی چیه..!؟!؟

نشست.. به دیوار تکیه داد.. هی میگفت.. و هی به سرش میزد..

_ای خاک دوعالم بسرت عباس..!دل ارباب رو شکستی.. ای بمیری عباس..!ای دستت بشکنه عباس...!پدر و مادرت رو شرمنده کردی..ای لعنت به تو عباس.. باس بهت بگن عباس روسیاه..ای بیچاره عباس..ای واای ای وای از تو عباس باس نابود بشی.. ای لعنت بهت عباس.!

اشک میریخت..
زمزمه میکرد.. و سجده میکرد.. تمام #حرف_های_سید.. یک لحظه از ذهنش بیرون #نمیرفت..

کارش شده بود حساب کشیدن.. بازجویی.. استنتاق کردن از خودش..

کسی کاری به او نداشت..

حسین اقا میدانست..که کار سید بی حکمت نیست... به او و کارهایش.. #ایمان داشت..
زهراخانم اما..
نگران حال پسرش بود.. دوست نداشت.. او را ساکت ببیند.. هرچه میکرد.. عباس #ساکت_تر و خود دار تر میشد..
عاطفه هم..
با مهر و عطوفت خواهرانه.. هرچه میکرد.. قفل زبان عباس را.. نمیتوانست باز کند..

ده روز دیگر هم گذشت..
کم کم حال روحی عباس.. بهتر میشد.. حالا دیگر ساکت.. خود دار.. و آرام.. شده بود.. به مغازه برگشت.. اما دیگر.. خبری از عباس سابق نبود..


خبر بازگشت..رفیق قدیمی حسین اقا در خانه..
شادی را.. به اهل خانه.. برگردانده بود
حسین اقا و زهراخانم..
در تدارک مهمانی بودند.. همه به نوعی.. خوشحال بودند.. و بیشتر از همه عاطفه


اقارضا و حسین اقا..
از زمان سربازی باهم رفیق بودند.. اقارضا 🍃کارمند سپاه🍃 بود.. با اینکه چند مدتی.. #دور از هم بودند.. اما دلشان بهم #نزدیک بود..
چند سالی به تهران منتقل شده بودند..
و حالا.. دوباره برگشتند.. و در همین محله.. خانه ای را.. اجاره کرده بودند..


و امشب..


ادامه دارد...
#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ

اثــرے از؛بانو خادم کوی یار
#خاطرات_شهدا 🌷

💠خوابے ڪه رویاے صادقه بود

🔰تازه بادنیاے #شهدای_مدافع_حرم آشناشده بودم. اوایل اصلا باور نمیڪردم ڪه #مردجوانے بخوادازهمه نعمتهاے دنیوے دست بڪشه📛 و در دیار غریب بادشمنان بجنگه👊

🔰تا اینڪه، یڪے از #شب_جمعه هاے ماه #محرم بعداز عاشوراے سال۹۴خواب عجیبے دیدم🗯 توعالم رویا دیدم در #بین_الحرمین یه مصلاے بزرگ با دیوار هاے سفیدرنگ ساخته اند. معمارے این مصلے خیلے زیبا بود😍

🔰همه رزمندگان #سوریه باحالتے ڪاملا محزون😔 ومتضرعانه اقتدا به سردار حاج قاسم #سلیمانے ڪرده بودن حاج آقا باحالتے ڪاملا معنوی👌 ودرحال قنوتش اشک ریزان😭 دعاے «ربنا امنا سمعنا منادے ینادی» رومیخوندن

🔰وهمه #رزمندگان هم صدایے میڪردن
یک دفعه تابوتی آوردن ڪه پیڪر یه شهید🌷بود حاج اقا وسایر رزمندگان احترام ویژه اے به این #شهید ڪردن. متعجبانه 😟پرسیدم این شهیدڪیه⁉️

🔰آقاسردارگفتن #وحید_نومیه، ڪه بیدار شدم. فڪرم تاوقت #نمازجمعه مشغول بود. بعدازاداے نماز جمعه📿 و عصر در مصلی٬مڪبر گفتن امروز شهیدے داریم ازدیار عشقـ❤️ ڪه #شهید ظهر عاشور است.

🔰منم ڪه شرڪت درتشییع شهدا رو رفتم. وقتے بنراین شهید🌷رودیدم ڪاملامنقلب شدم😭مخصوصا وقتے تابوتشو دیدم و اسم شهید رو خوندم خوابم تعبیرشد وتامسیر خونه 🏘فقط گریه ڪردم😭

🔰اولین #۵شنبه این شهید در #گلزارشهدا🌷 با مادروخواهرش آشنا شدم درمراسم #اربعینش اومدبه خوابم وبه مراسمش دعوتم ڪرد😍مسجدے ڪه نمیشناختم توڪدوم مسیره #خودش تو عالم معنا راهشو نشونم داد الانم با مادر وخواهرش ارتباط💞 دارم.

🔰حسن ختام این #دلنوشته ام
#آقاوحید ازت ازته دل❤️ممنونم ڪه دستموگرفتی؛ شفاعتم ڪن🙏.

#شهید_وحید_نومی_گلزار
#سالروز_شهادت🕊🌷

🍀🍀🍀
با جمع دوستان ایرانی، خود را به وادی السلام رساندیم؛ ولی قبل از هر اقدامی، مورد# اصابت گلوله­ ی تانک قرار گرفتیم و من در دم بیهوش شدم و زمانی که داشتند زخم­های من را پانسمان می کردند، در #حرم امیرالمؤمنین(ع)⚘ به هوش آمدم.
🍃🍃
ابوالقاسم بالای سرم آمد؛ پرسیدم چی شد ابوالقاسم؟
گفت:#داود #شهید شده و از #سرش #هیچی #پیدا#نکردیم! گفتم این چیزی بود که #خودش #می­ خواست...😭😭
🍃🍃
سرانجام#شهید داود اسماعیلی هم درتاریخ ۱۳۸۳/۵/۲۳ جلوی #حرم امیرالمومنین⚘با#گلوله مستقیم تانک های آمریکایی به آرزویش که همانا#شهادت در راه #خدا♡بود رسید.
🍃🍃
#مزار#شهید
#نجف اشرف،#وادی السلام⚘
🍃🍃
شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا،شهدای انقلاب، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم، شهدای مدافع امنیت، شهدای مدافع سلامت،شهدای هسته ای
و علی الخصوص شهید سرفراز

💠شهید داود اسماعیلی💠


🌷 صلوات 🌷

التماس دعای فرج وشهادت

یاعلی مدد
با جمع دوستان ایرانی، خود را به وادی السلام رساندیم؛ ولی قبل از هر اقدامی، مورد# اصابت گلوله­ ی تانک قرار گرفتیم و من در دم بیهوش شدم و زمانی که داشتند زخم­های من را پانسمان می کردند، در #حرم امیرالمؤمنین(ع)⚘ به هوش آمدم.
🍃🍃
ابوالقاسم بالای سرم آمد؛ پرسیدم چی شد ابوالقاسم؟
گفت:#داود #شهید شده و از #سرش #هیچی #پیدا#نکردیم! گفتم این چیزی بود که #خودش #می­ خواست...😭😭
🍃🍃
سرانجام#شهید داود اسماعیلی هم درتاریخ ۱۳۸۳/۵/۲۳ جلوی #حرم امیرالمومنین⚘با#گلوله مستقیم تانک های آمریکایی به آرزویش که همانا#شهادت در راه #خدا♡بود رسید.
🍃🍃
#مزار#شهید
#نجف اشرف،#وادی السلام⚘
🍃🍃
شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا،شهدای انقلاب، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم، شهدای مدافع امنیت، شهدای مدافع سلامت،شهدای هسته ای
و علی الخصوص شهید سرفراز

💠شهید داود اسماعیلی💠


🌷 صلوات 🌷

التماس دعای فرج وشهادت

یاعلی مدد
وقتی بحران #سوریه جدی شد
و داعش عربده کشون تا نزدیکی
#حرم حضرت زینب (س)⚘پیشروی کرد و تهدید کرد که #حرم را تخریب می کنه ، #مصطفی می‌گفت : مگه ما مرده باشیم که اونا به حرم تعرض کنند. 😭
🍃🍃
بار اول #۳ ماه در #سوریه موند و #مجروح هم شد. #مجروحیت #مصطفی هم به خاطر #ایثاری بود که کرد. یکی از #همرزمان #مصطفی #مجروح شد و بین نیرو‌های خودی و داعشی‌ ها موند.
🍃🍃
برای اینکه به دست نیرو‌های داعشی #اسیر نشه ، رفت تا #نجاتش بده که #هدف گلوله قرار می‌گیره و #خودش هم #مجروح میشه.
🍃🍃
همسرش به #مصطفی گفته بود که شما #سابقه ی #۸۰ ماه #حضور در #جبهه را دارید ، #جانباز هم هستید ، در شهرستان کاشان هم در #عرصه‌ های مختلف #فعالیت دارید ، فرزندانمون هم ازدواج کردند و رفتند و الان ما به هم احتیاج داریم.
🍃🍃
#مصطفی هم در جواب به همسرش گفته بود که شما هم #خواهر #شهید ، هم #همسر #شهید ، هم #همسر #جانباز هستید ، دو فرزند یتیم را بزرگ کردید ، شما چرا این حرفا رو میزنید ، شما باید در حق من دعا کنید تا من برم و دیگه برنگردم ، من از روی #شهدا خجالت می کشم.
🍃🍃
🌸مادر شهید از #اخرین لحظات دیدن پسرش در عراق میگوید😭😭↘️↘️

#ما را به زیارت بردند و از زیارت که برگشتیم روز آخر سفرمان بود و ما را به کاظمین برد. #همه‌مان را به بازار برد و خرید حسابی کردیم و برگشتیم. 🍀ما را به مرز ایران تحویل برادرش داد🍀. #خودش می‌گفت اگر به ایران بیایم مسئولین نمی‌گذارند به سامرا برگردم🌹. #تکلیف است که به سامرا بروم. #پاسگاه عراق را رد کردیم و به سمت مرز ایران رفتیم. #ناگهان به دلم شور افتاد که فکر نمی‌کنم این بار مهدی را ببینم😭 دوباره به سمت پاسگاه عراق برگشتم و دیدم مهدی دارد می‌رود😔. #ایستادم و نگاه‌اش کردم. #حالتی که داشت و با آن خوشی می‌رفت مشخص بود که دارد پرواز می‌کند😭. #حضرت زهرا(س) و ائمه معصومین(ع) همگی برایش عزیز بودند❤️ این‌قدر عزیز بودند که دست از همه چیز کشید. #خیلی دلم گرفت و جوانان بنی‌هاشم را برایش خوندم و بسیار اشک ریختم😭😭، ولی وقتی خبر شهادت‌اش را شنیدم سجده شکر به‌جا آوردم، 🌸چون بزرگ‌ترین آرزوی‌اش این بود که شهادت قسمتش شود🌸

🍀🍀🍀
مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
عکس
#خاطرات_شهدا 🌷

💠خوابے ڪه رویاے صادقه بود

🔰تازه بادنیاے #شهدای_مدافع_حرم آشناشده بودم. اوایل اصلا باور نمیڪردم ڪه #مردجوانے بخوادازهمه نعمتهاے دنیوے دست بڪشه📛 و در دیار غریب بادشمنان بجنگه👊

🔰تا اینڪه، یڪے از #شب_جمعه هاے ماه #محرم بعداز عاشوراے سال۹۴خواب عجیبے دیدم🗯 توعالم رویا دیدم در #بین_الحرمین یه مصلاے بزرگ با دیوار هاے سفیدرنگ ساخته اند. معمارے این مصلے خیلے زیبا بود😍

🔰همه رزمندگان #سوریه باحالتے ڪاملا محزون😔 ومتضرعانه اقتدا به سردار حاج قاسم #سلیمانے ڪرده بودن حاج آقا باحالتے ڪاملا معنوی👌 ودرحال قنوتش اشک ریزان😭 دعاے «ربنا امنا سمعنا منادے ینادی» رومیخوندن

🔰وهمه #رزمندگان هم صدایے میڪردن
یک دفعه تابوتی آوردن ڪه پیڪر یه شهید🌷بود حاج اقا وسایر رزمندگان احترام ویژه اے به این #شهید ڪردن. متعجبانه 😟پرسیدم این شهیدڪیه⁉️

🔰آقاسردارگفتن #وحید_نومیه، ڪه بیدار شدم. فڪرم تاوقت #نمازجمعه مشغول بود. بعدازاداے نماز جمعه📿 و عصر در مصلی٬مڪبر گفتن امروز شهیدے داریم ازدیار عشقـ❤️ ڪه #شهید ظهر عاشور است.

🔰منم ڪه شرڪت درتشییع شهدا رو رفتم. وقتے بنراین شهید🌷رودیدم ڪاملامنقلب شدم😭مخصوصا وقتے تابوتشو دیدم و اسم شهید رو خوندم خوابم تعبیرشد وتامسیر خونه 🏘فقط گریه ڪردم😭

🔰اولین #۵شنبه این شهید در #گلزارشهدا🌷 با مادروخواهرش آشنا شدم درمراسم #اربعینش اومدبه خوابم وبه مراسمش دعوتم ڪرد😍مسجدے ڪه نمیشناختم توڪدوم مسیره #خودش تو عالم معنا راهشو نشونم داد الانم با مادر وخواهرش ارتباط💞 دارم.

🔰حسن ختام این #دلنوشته ام
#آقاوحید ازت ازته دل❤️ممنونم ڪه دستموگرفتی؛ شفاعتم ڪن🙏.

#شهید_وحید_نومی_گلزار
#سالروز_شهادت🕊🌷🕊🌷🕊