مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#همیشه
Channel
Logo of the Telegram channel مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabPromote
256
subscribers
26.2K
photos
7.73K
videos
836
links
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت سی ونهم


افشین سرشو برگردوند و به فرمان نگاه کرد.با خودش گفت
*حالا که فاطمه منو نمیخواد،خدای فاطمه هم منو نمیخواد،چرا من خودمو سبک کنم.بیخیال همه شون،میرم دنبال زندگی خودم.!
تو فکر بود که دختره گفت:

_اگه جای خوبی سراغ نداری راه بیفت، من میبرمت یه جای توپ.

ماشین روشن کرد و حرکت کرد.
دختر حرف میزد ولی افشین اصلامتوجه نبود چی میگه.گفت:

_یه آهنگ بذار.

افشین متوجه حرفش نشد.
خودش ضبط ماشین روشن کرد.صدای بلند موسیقی تندی تو ماشین پیچید. افشین جا خورد،ترمز کرد و سریع قطعش کرد.

دختر گفت:
_چته؟!! چرا اینجوری میکنی؟!! چی زدی؟!!

افشین یاد اون موقعی که فاطمه مداحی گذاشت و بعدش آهنگ بدی پخش شد، افتاد.
یاد حرف فاطمه که خدا #همیشه و #همه‌جا حواسش بهش هست.تو دلش گفت
*خدایا میشه حواست به منم باشه؟ من فاطمه رو میخوام،اینو نمیخوام ...
اگه فاطمه رو میخوای باید مثل فاطمه باشی ...
خب چکار کنم؟ ...
حداقل اینو پیاده کن ...
اگه پیاده ش کنم و فاطمه هم نباشه چی؟ ...
تو یه قدم بردار که به خدا و فاطمه نشان بدی واقعا میخوایش ..


با اخم به دختره گفت:
_برو پایین.

دختره با تعجب گفت:
_دیوانه ای؟!!

-آره،برو تا تو هم دیوانه نشدی.


دختر پیاده شد و رفت.
با خودش گفت:
*اینو ردش کردی رفت.ولی فاطمه از کجا میفهمه که تو بخاطرش این کارو کردی؟ اشتباه کردی.

بی هدف رانندگی میکرد.
صدای اذان اومد.سمت صدا رفت.به مسجدی رسید.
تو ماشین نشسته بود،
و به آدمهایی که به مسجد میرفتن،نگاه میکرد.یکی به شیشه ماشینش میزد. شیشه رو پایین داد.

-سلام افشین جان

حاج آقا موسوی بود. با تعجب گفت:

_سلام..شما؟!!..اینجا؟!!

حاج آقا با همون لبخند همیشگی گفت:
_من باید این سوال رو بپرسم.گفته بودم که تو مسجد نزدیک مؤسسه نماز میخونم.مگه نیومدی اینجا منو ببینی؟!

افشین خیلی تعجب کرد.
-نه..یعنی..من از اینجاها رد میشدم، صدای اذان شنیدم اومدم.

-خب چه بهتر..بعد نماز باهم حرف میزنیم.وقت داری دیگه؟

با مکث گفت:
_آره..باشه.

باهم داخل مسجد رفتن.
نماز خواندن بلد نبود.حاج آقا رفت جلو که نماز رو شروع کنه.افشین هم یه گوشه نشست و به بقیه نگاه میکرد.
یاد نماز خواندن فاطمه افتاد..
یاد سوالهایی که هنوز جواب هاشو پیدا نکرده بود.

متوجه گذر زمان نبود.
حاج آقا کنارش نشست و آروم گفت:

_افشین جان حالت خوبه؟

افشین با مکث نگاهش کرد..


بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم

🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت سی_ام


فاطمه نفس عمیقی کشید و با آرامش گفت:
_نمیتونی...من کاری که فکر میکنم درسته، انجام میدم.نتیجه ش دست من نیست.حالا نتیجه سوار شدنش به ماشین من خوب بود ولی اگه تغییری هم تو زندگیش ایجاد نمیشد،من پشیمان نبودم.

-خواهیم دید...
با تمسخر گفت:
-خدات کجاست به دادت برسه؟

-خدای من حواسش به من هست؛ #همیشه و #همه_جا.

-تا کیلومترها هیچ آبادی نیست.از پنجاه کیلومتری اینجا هم کسی رد نمیشه.اینجا هم خدات میتونه کمکت کنه؟

- #حتما میتونه.ولی شاید کمک خدا اون چیزی که تو سر توئه نباشه.

-چی تو سر منه؟

-مثلا اینکه زلزله بیاد،از آسمان سنگ بریزه و از اینجور چیزها.

-خیلی خب،اعتراف میکنم همچین چیزی تو ذهنم بود.ولی اگه اینجوری کمکت نکنه دیگه چجوری میتونه کمکت کنه.

-من نمیدونم چون خدا نیستم.خدا خودش خوب میدونه چکار کنه.من #بندگی میکنم،خدا هم #خدایی میکنه.اگه بمیرم هم مطمئنم مردن کمک خداست بهم..معجزه خدا فقط زلزله و باریدن سنگ از آسمان نیست،نرم کردن قلبیه که مثل سنگ شده.

-خیلی خب بابا.از منبر بیا پایین.

به فاطمه نزدیک میشد که افشین گفت:
_چکار میکنی؟..قرارمون یادت رفت؟!

-کدوم قرار؟

-قرار بود اول من انتقام مو بگیرم بعد بسپرمش به تو.

-آها،یادم نبود.خیلی خب اول تو شروع کن.

-تو برو بیرون.

آریا یه کم فکر کرد.بعد سری به نشانه تأیید تکان داد و رفت.

فاطمه گفت:
-فهمیدی فریب خوردی؟

افشین سوالی نگاهش کرد.

-خانواده من فکر میکنن غیب شدن من تقصیر توئه.اگه من بمیرم پلیس میاد سراغ تو.بعد تو میخوای بگی موقع مرگ من کجا بودی؟..اون ازت سواستفاده کرد تا قتل منو بندازه گردن تو.

افشین فقط سکوت کرد.
غرورش بهش اجازه نمیداد اعتراف کنه فریب خورده.فاطمه گفت:

_از مردن نمیترسی؟

-بهش فکر نکردم.

-الان وقت داری،بهش فکر کن.

-یه خواب آروم و راحت..خوبه که.

-خواب آروم و راحت!!!!

-از کجا معلوم بهشت و جهنمی که شما میگین وجود داشته باشه؟ کی دیده؟.. عاقلانه نیست آدم بخاطر احتمال از زندگیش لذت نبره.

-احتمال؟؟!!!...باشه اصلا احتمال..اگه یه شرکتی جایزه صد میلیاردی برای محصولش اعلام کنه،چند نفر اون محصول رو میخرن؟..برنده شدن اون جایزه،احتماله.اما چون صد میلیارد ارزشش رو داره،مردم میخرن...حالا نه صد میلیارد سال که خیلی بیشتر از اون تو بهشت یا جهنم باید بمونیم.صد میلیارد سال ارزش نداره؟..تازه قرار نیست از دنیا لذت نبری.اتفاقا لذت دنیا رو ما میبریم نه شما ها..الان چند وقته نخندیدی؟..یک ساله داری من و خانواده مو اذیت میکنی،ولی کی بیشتر آسیب دیده؟ من و خانواده م؟ یا تو؟

-اینا رو میگی که بذارم بری؟

بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»

🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#هرچی_تو_بخوای

قسمت پنجاه و چهارم

فقط میخواستم آروم بشم...
حال همه داشت منقلب میشد.محمد به امین اشاره کرد که منو ببره. امین هم به سختی منو از محمد جدا کرد و برد تو اتاق.
روی مبل نشستم.امین هم کنارم نشست.
سعی میکرد آرومم کنه ولی من مثل بهت زده ها،هیچ کاری نمیکردم،فقط اشکهام جاری بود.حال خودمم نمیفهمیدم. #فشارزیادی رو تحمل میکردم...
بدون اینکه به امین توجه کنم بلند شدم و نماز خوندم.
برای خودم روضه💚 گذاشتم و فقط گریه کردم.یک ساعت طول کشید تا حالم بهتر شد.
تمام مدت امین پیش من بود.محمد در زد و اومد تو.رو به روی من نشست.
-ضحی مدام سراغتو میگیره.
-الان میام داداش.
-زهرا
نگاهش کردم.
-مثل #همیشه قوی باش. #همه چشمشون به توئه.وقتی تو خوب باشی، همه خوبن.وقتی حالت بد میشه، #همه فکر میکنن خبریه که حتی زهرا هم حالش بده.
-چشم داداش.خیالت راحت.
نگاهی به امین کرد و رفت سمت در.برگشت و گفت:
_خانومم و خانواده ی پدرخانومم اومدن.زودتر بیاین.
از سر سجاده بلند شدم و روسری و چادرمو مرتب کردم.از آینه دیدم امین داره نگاهم میکنه.💞بهش لبخند زدم و باهم رفتیم پیش مهمان ها.
با خوشرویی و شوخی با همه رفتار میکردم.امین تمام مدت حواسش به من بود.حرکات و رفتار منو زیر نظر داشت.
حتما براش عجیب بود زهرایی که اونطور #تواتاق گریه میکرد چطوری #الان میخنده.
محمد موقع رفتن همه رو به من سپرد و منو به امین.الان دیگه امین معنی حرفش رو خوب میفهمید.

با هر جان کندنی بود محمد رفت...
مریم و ضحی و رضوان پیش ما موندن. امین آخرین نفری بود که رفت...

مثل همیشه شب سختی بود.حضور رضوان نوزاد که نیاز به مراقبت و نگهداری مداوم داشت و ضحی که حالا خانوم شده بود و با وجود دلتنگی بهونه ی بابا نمیگرفت،
شرایط #درظاهر بهتر از دفعات قبل بود ولی تو قلب بابا و مامان و مریم و من هیچ فرقی با سابق نداشت.

فردای اون روز هم امین اومد خونه ما. من و امین،ضحی رو به پارک بردیم.

امین گفت:
_وقتی سوریه بودم،هر بار که باهات تماس میگرفتم،میگفتی حالت خوبه و از کارهای روزانه ت میگفتی برام عجیب بود.با محمد و علی و بابا هم تماس میگرفتم تا از حال واقعی تو بپرسم.اونا هم میگفتن تو به زندگی عادی که قبلا داشتی مشغولی ولی معلومه که چیزی فرق کرده.یه بار که خیلی پاپی علی شدم،گفت زهرا هر غصه ای داشته باشه توی #تنهایی_هاشه.خیلی حرفشو نفهمیدم.تا دیروز که...

نویسنده بانو #مهدی‌یار_منتظر_قائم
#هرچی_تو_بخوای

قسمت یازدهم


رفتم توی حیاط....
ریه ها مو پر از هوای معشوقم کردم.حالا که عشقمو جار زده بودم حال خوشی داشتم.

بازهم کلاس داشتم...
ولی روی نیمکت نشستم و بالبخند ذکر میگفتم.
موقع اذان ظهر رفتم مسجد دانشگاه.وضو داشتم،سعی میکردم #همیشه_باوضو باشم.

تو حال و هوای خودم بودم و کاری به اطرافیانم نداشتم.
عصر هم کلاس داشتم.
تا عصر توی مسجد بودم.حالم تقریبا عادی شده بود.کلاس عصرم رو رفتم.
ولی از نگاه دانشجوهای کلاس و حیاط و راهرو معلوم بود خبرها زود میپیچه.

مذهبی ترها لبخند میزدن،..
بعضیها سؤالی نگاهم میکردن،بعضیها با تأسف و تمسخر سر تکان میدادن.

هرجور بود کلاسم تموم شد و رفتم خونه.مامان تا چشمش به من افتاد گفت:
_هیچ معلوم هست کجایی؟
-سلام.آره،دانشگاه بودم دیگه.

-علیک سلام.چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
-سایلنته.یادم رفت از سکوت درش بیارم.حالا چیشده مگه؟!
-مگه تو با محمد قرار نداشتی؟
-آخ،تازه یادم افتاد.

-چند بار زنگ زده بهت،جواب ندادی،زنگش
بزن.

گوشیمو از کیفم درآوردم...
سیزده تا تماس بی پاسخ.پنج تاپیام. اوه..چه خبره....
پنج تماس ازمحمد،سه تماس از خانم رسولی،سه تماس از حانیه،دو تماس از یه شماره ناشناس.دو پیام از محمد.

پیامهاشو بازمیکنم:
📲کجایی خواهرمن؟جواب بده.جوون مردم منتظره.
📲با سهیل قرار گذاشتم برای امشب،خوبه؟

سه پیام از حانیه و خانم رسولی:
📲دانشگاه رو ترکوندی.
📲کجایی؟
📲خبری ازت نیست؟
دو پیام از شماره های ناشناس.یکیش نوشته بود:
سلام سهیل هستم.روی کمک شما حساب کرده بودم.آقا محمد میگه قرار امشب کنسله.میشه قرارو بهم نزنید لطفا؟
یکی دیگه ش نوشته بود:
سلام خانم روشن.🌷رضاپور 🌷هستم. متأسفم که مجبور شدم سکوت کنم و شما صحبت کنید.دلیل قانع کننده ای داشتم.حتما خواست خدا بوده،چون جواب شما مثل همیشه عالی بود.موفق باشید..

شماره ی محمد رو گرفتم.
-چه عجب!خانوم!افتخار دادید تماس گرفتید،سعادت نصیب ماشد که صداتون رو بشنویم.
-خب حالا...سلام
-علیک سلام.معلوم هست کجایی؟

-بهت گفتم که تا عصر کلاس دارم.توی کلاس گوشیم رو سایلنته آقا.
-ولی قرار بود منتظر خبر من باشی.اینجوری؟

-قرار کنسل شد؟
-همین الان با سهیل صحبت کردم،گفت هنوز هم دیر نشده.تو چی میگی؟

-الان کجایی؟ تا بیای دنبالم دیر نمیشه؟
-اگه زود آماده بشی نه.جلوی در خونه هستیم.
-خونه ی ما؟! اینجا؟
-بعله.بامریم و ضحی.سریع آماده شو.


سوار ماشین محمد شدم...
-کجا قرار گذاشتین؟
-دربند خوبه؟

بالبخند گفتم:...

نویسنده بانو #مهدی‌یار_منتظر_قائم
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #بیست_وهفت


مراسم ازدواج عاطفه و ایمان بود..
بخوبی و شادی میگذشت.. همه شاد بودند.. و مداح مولودی میخواند..


عباس درب تالار ایستاده بود..
مجید.. پسرخاله ایمان را دید.. با لبخند به سمتش رفت.. دست دراز کرد.. خوش و بشی کرد..
اما مجید.. عباس را.. تحویل نمیگرفت.. با غضب نگاهش میکرد..
عباس.. یادش به حرکات خودش..
افتاده بود.. چطور با #اخلاقش.. همه را از خودش #رانده بود..چقدر رنجاند.. آدم های اطرافش را..
مجید نگاه تند.. و با اخم به عباس کرد.. بدون جوابی رفت..


با صدای زنگ تلفن همراهش..عباس به خودش آمد.. مادرش بود..
_کجایی مادر

_دم در.. چطور.!؟

_بیا در خانوما کارت دارم..

_بیام در خانمااااا؟؟؟

_وا.. مادر کارت دارم

_خب همینجا بگید

_نمیشه عباس.. بیا کارت دارم


علی رغم میل باطنی اش..
چشمی گفت.. و گوشی را قطع کرد.. #متین و #سربه_زیر.. به سمت درب ورودی خانم ها میرفت..
لحظه ای مادرش را.. از دور دید..
خوشحال شد.. که #محرمی را میدید.. و مجبور نبود انتظار بکشد..

اما به محض.. نزدیک شدن به مادرش.. دختری کنارش رفت.. و گرم صحبت شدند..

عباس همانجا ایستاد..
با گوشی تماسی گرفت.. اما مادرش جواب نمیداد
میان ماندن و رفتن مردد شده بود..
که زهراخانم و آن دختر باهم.. به سمتش می آمدند..

عباس سلامی کرد..
و #نگاهش را به زیر انداخت.. دختر جوان.. جواب سلامی #آرام‌ داد..

زهراخانم _ سلام پسرم

و کیسه ای را.. به عباس داد..
_ایشون هانیه خانم.. دوست عاطفه هست.. درضمن.. اینو هم بذار تو ماشین مادر.. دستت درد نکنه

لحظه ای نگاه به آن دختر کرد

_خیلی خوش اومدین..

هانیه آرام گفت
_ ممنون

سریع نگاهش را.. به مادر هدیه داد..
و رو به مادر.. مثل #همیشه.. یک دستش را روی #چشمش گذاشت و گفت

_رو جف چشام..امری نی؟

_نه مادر.. برو بسلامت..


خداحافظی ای کرد..
و به سمت ماشین رفت.. زهراخانم و هانیه هم.. وارد قسمت خانم ها شدند..


ساعتی بعد..
باز زهراخانم تماس گرفت..


ادامه دارد...



#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ

اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
یڪ جلوه ز نور اهل بیٺ #عباس اسٺ
ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...


بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #اول


روبروی تلویزیون نشسته بود...
شبکه ها رو عوض میکرد..تا رسید به اخبار.. صدایش رابلند کرد.

عاطفه از اتاق بلند گفت
_عبــــــااااس..! صداشو کم کن.. سرم رفـــت...!! دارم درس میخونمـــــااا

اعتنایی بحرف خواهرش نکرد...
میخ تلویزیون شده بود.. عادت داشت اخبار ساعت ١۴ را.. حتما نگاه می‌کرد..

زهرا خانم_ عاطفه مادر.. بیا کمک... سفره رو زودتر پهن کنیم..الان بابات میاد!

از همان اتاق صدایش را به مادر رساند
عاطفه _فردا امتحــــــان دارم مامان

زهراخانم بلند گفت
_ عــــــاطفــــــه!!

عاطفه از اتاق بیرون امد..
مستقیم بسمت عباس رفت.. که روی مبل راحتی نشسته بود...
دستش را دور گردنش انداخت.. سرش را کج کرد و گفت

_چطوری اقای همیشه اخمو


#همیشه چهره عباس #درهم بود..
اما باز عاطفه..
مدام سر به سرش میگذاشت..با حرف عاطفه.. اخم عباس باز نشد.. ثابت و بدون هیچ حرکتی به اخبار گوش میداد..

عاطفه..
بوسه ای.. روی سر برادرش کاشت..و به کمک مادر رفت.. تا میز را بچیند..
تنگ اب را..
در سفره گذاشت.. که با صدای زنگ خانه همزمان شد..

زهراخانم بی حواس به عاطفه گفت
_برو مادر ببین کیه

عاطفه سری تکان داد..
به سمت ایفون رفت سریع عباس بلند شد و گفت

عباس_ نمیخواد خودم باز میکنم...

ایفون را برداشت

_کیه؟

صدای حسین اقا بود ک گفت
_باز کن

دکمه ایفون را زد.. و با #تشر به عاطفه و مادرش گفت
_مگه نگفتم.. وقتی من خونه هستم.. خودم باز میکنم؟!


در با تقه ای باز شد..
حسین اقا با دست پر وارد خانه شد.


همه به اخلاق عباس عادت داشتند..
در هیچ حالتی اخم از روی صورتش کنار نمیرفت..

دوست نداشت حتی..


ادامه دارد...


#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ
اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
#از_شهدا_الگو_بگیریم:👇
🔰ارادت خاصی به 🌷شهید حاج‌حسین #خرازی داشت. کنارقبرشهید چند دقیقه‌ای نشستیم. همان جا که نشسته بود گفت:
#زهرا این قطعه #آرامگاه_من است، بعد از شهادتم🕊 مرا اینجا به خاک می‌سپارند...

🔰نمی‌دانستم در برابر حرف #ابوالفضل چه بگویم. سکوت همراه بغض😢 را تقدیم نگاهـش کردم. هـر بـار کـه به #مـامـوریت می‌رفت، موقع خداحافظی👋 موبایل📱، شارژر موبـایل یـا یـکی از وسـایل دم‌دسـتی و #ضروری‌اش را جا میگذاشت تا به بهانه آن بازگردد☺️و خداحافظی کند...

🔰اما #دفعه_آخر که می‌خواست به سوریه برود حال و هوای بسیار عجیبی داشت. همه وسایلش را جمع کردم💼 موقع #خداحافظی بوی عطر عجیبی😌 داشت. گفتم: #ابوالفضل چه عطری زدی که اینقدر خوشبو است⁉️
گفت: «من عطر نزده‌ام🚫»

🔰برایم خیلی جالب بود با اینکه #عطری به خودش نزده ⚡️اما این بوی خوش از کجا بود. آن روز با #پدرومادرش به ترمینال رفت. مادرشان مـی‌گفتند: وقتی ابوالفضل سوار ماشین شد🚎بوی #عطرعجیبی می‌داد...

🔰چند مرتبه خواستم به #پسرم بگویم چه بـوی عـطر خـوبی مـی‌دهی امـا نشد🚫 و پدرشان هم می‌گفتند: آن روز ابوالفضل عطر همرزمان #شهید🌷 را می‌داد و بوی عطرش بوی تابوت شهدا بود...

🔰مـوقـع خـداحافظی #نگاه_آخرش به گونه‌ای بود که احساس کردم از من، مهدی پسرمان وهمه آنچه متعلق به ما دوتاست دل کنده💕 است. گفتم:😰
#ابوالفضل چرا این گونه خداحافظی می‌کنی⁉️ #نگاهت، نگاه دل کندن است...

🔰شروع کرد دل مرا به دست آوردن و مثل همیشه #شوخی کرد. گفت: چطور نگاه کنم که #تو احساس نکنی حالت #دل_کندن است؟!
امـا هیچ کـدام از ایـن رفـتارهایش پاسخگوی بغض و اشک‌های من😭 نبود...

🔰وقتی می‌خواست از در خانه🚪 برود به من گفت: همراه من به #فرودگاه نیا و #رفت. برعکس همیشه پشت سرش رانگاه نکرد. چند دقیقه⌚️ از رفتنش گذشت... منتظربودم مثل #همیشه برگردد و به بهانه بردن وسایلش دوباره خداحافظی کند.# انتظارم به سر رسید.

🔰زنگ زدم📞 و گفتم این بار وسیله‌ای جا نگذاشته‌ای که به #بهانه‌اش برگردی و من و مهدی را ببینی. گفت: نه #عجله_دارم، همه وسایلم را برداشتم. ۱۳روز بعد از اینکه رفته بود، شنبه صبح بود تلفن زنگ زد☎️، ابوالفضل از #سوریه بود. شروع کردم بی‌قراری کردن و حرف از #دلتنگی زدن.

🔰گفت: #زهـراجـان نـاراحـت نـباش، احـتمال بسیار زیاد شرایطی پیش می‌آید که ما را دوشنبه🗓 برمی‌گردانند. شاید تاآنروز #نتوانم با شما صحبت کنم، اگر کاری داری بگو تا انجام بدهم،یا #حرف_نگفته‌ای هست برایم بزن😢

🔰تـرس هـمه وجودم را گرفت, حرف‌هایش بوی #حلالیت😰 و خداحافظی👋 می‌داد. دوشنبه۲۴آذر ماه همان روزی که گفته بود قرار است برگردد، #برگشت؛ معراج شهدای تهران🌷، سه‌شنبه اصفهان و چهارشنبه پیکر مطهر ابوالفضل کنارقبر #شهیدخرازی آرام گرفت...

🌷امروز ۲۳ آذر سالگرد شهادت شهید مدافع حرم «ابوالفضل شیروانیان» یکی از شهدای مدافع حرم استان اصفهان است...
☀️ ابوالفضل بر حجاب زنان و غیرت مردانه داشتن تاکید فراوان داشت چرا که حجاب را برای زنان عزت و شرافت می‌دانست. او همچنین بر نماز اول وقت و نماز شب تاکید بسیار داشت چرا که معتقد بود انسان با نماز به سعادت حقیقی می‌رسد و توشه پرباری را برای آخرت به همراه خود می‌برد.
☀️ ابوالفضل ظهر روز شنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۲ شهید شد. صبح آن روز در منطقه عملیاتی از همه حلالیت طلبیده بود. زمانی که از دوستانش خداحافظی می‌کرد، یکی از رزمندگان می‌گوید من نگرانی عجیبی دارم، دیشب خوابی دیده‌ام، خیلی مراقب خودتان باشید. ابوالفضل روی شانه او می‌زند و می‌گوید قاسم! تعبیر خوابت من هستم. برای کسی دیگر نگرانی نداشته باش. ابوالفضل به قاسم گفته بود تو تازه عروسی کرده‌ای، این مأموریت سهم من است. من می‌روم. پدرت تو را به من سپرده است. خلاصه ابوالفضل به همراه آقای صادقی راهی مأموریت می‌شوند که در یکی از قرارگاه‌ها برای نماز ظهر توقف می‌کنند. دوستش می‌گوید وقت نیست حرکت کنیم. ابوالفضل می‌گوید بهتر است نماز را اول وقت بخوانیم تا قرارگاه بعدی خیلی راه است. اتفاقاً نماز را خیلی طولانی اقامه می‌کند. آقای صادقی می‌گوید به ابوالفضل گفتم عجله داریم چرا این‌قدر طولانی نماز خواندی؟...
☀️گفت: آقای صادقی تا شهادت را از خدا نخواهی نصیبت نمی‌کند. بعد حرکت می‌کنند به سمت قرارگاه بعدی که در مسیر هدف اصابت ترکش‌های تک‌تیراندازهای تروریست قرار می‌گیرد و به حالت سجده به زمین می‌افتد. همرزمش گفت من درخواست آمبولانس کردم. تا آمدن آمبولانس ابوالفضل به سختی چشمانش را باز می‌کند، دستانش را روی سینه‌اش می‌گذارد و تعظیم می‌کند، چندین مرتبه این کار را تکرار می‌کند. دوستش می‌گفت نمی‌توانست حرفی بزند و خونریزی داشت. بعد ابوالفضل را به بیمارستان می‌رسانند و بعد از چهار ساعت که در کما بود به شهادت می‌رسد...
#هیچکس‌به‌من‌نگفت 😔💔

💢هیچ کس به من نگفت که شما #همیشه و در همه حالات به یاد ما هستی
و اگر ما را رها کنی یا فراموش، دشمن درون و برون دمار از روزگار ما در می آورد.

💢چقدر شاد می شوم وقتی یاد آن صحبت زیبای شما می افتم که فرمودید: « هرگز شما را از #یاد نبرده ایم».

💢مگر می شود که ارباب کریم نوکرانش را فراموش کند و به آنها #توجه نداشته باشد.

💢اما شرم و خجالت آنگاه همنشین دائمی ما می شود که به یاد بیاوریم هرگز به یادت نبوده ایم و تمام خوشیها را بی حضور شما تجربه کرده ایم.

💢کسی به من نگفت که می شود با شما حرف زد، دردِ دل کرد و غصه ها را قصه وار گفت.

💢نمی دانستم که همه می توانند راه باریکه ای از #نجوا با مولایشان، باز کنند و گاه گاهی، نوای خوش «یا بن الحسن» بر لب جاری سازند.
💢ای کاش از همان دوران کودکی می فهمیدم که به یادم هستی تا هرگز فراموشت نکنم.
💢اما حالا هم که به خود آمده ام و می خواهم همیشه به #یادت باشم آنقدر خیالهای بی خود در دلم خانه کرده اند که...؛
💢 اما نه، هرگز نا امید نمی شوم، چون #یار و یاوری مثل شما دارم؛ امیدوارم نسیم یاری شما غبار خیالات و فراموشی را از قلبم #پاک کند تا #حضور شما صفای زندگیم شود

🕊السلام علیک یاصاحب الزمان عج 🕊
🔻شعرے از زبان #حمید_آقا براے همسر بزرگوارشان😍

👈 #شهید حمید سیاهڪالے شاعر بودن

🌾حالت چگونه است
تو اے #ڪربلای_من ؟
🌿تنها ستاره ے دلــ💖ـم
و دلرباے من !

🌾 #دلتنگ خاطراتِ📖
قشنگ قدیمے ام
🌿هستے تو #عاشقانه ترین
لحظه هاے من 😌

🌾اینجا ڪنار #قبرحسینم
ولے بدان
🌿پشت سر شماست
#همیشه دعاے من

🌾حالا تو را قسم به خدا
لحظه اے #بخند😉
🌿 غمگین نباش ذره ای
اے #آشناے من

🌾هرشب ڪنار #سفره_افطار، همسرم
🌿 #قرآن بخوان
به صوت قشنگت براے من♥️

🌾هروقت مے روے حرمِ شازده حسین
🌿بخوان زیارتے زِ ته دل #بجای_من

🌾این شعر
#عاشقانه_ترین هدیه ے من است
🌿 لطفا قبول ڪن همه را
#ڪربلای_من 🌸♥️

#عاشقانه
#همسرانه
#شهید_حمید_سیاهڪالی_مرادی🌷

به فدای دست های قلم شده ات جان جانان
🥀🥀
#سردار_دلها
#همیشه_برای_ما_زنده_ای


            🇮🇷 التماس دعای فرج و شهادت 🇮🇷

─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅
🔴دلتنگ پدر شده بود با "بغض و گریه" خوابید ‌

🔻به روایت همسر شهید:

دلتنگی خانواده شهدا هیچ‌گاه رفع نمی‌شود. چند شب گذشته فاطمه زهرا #دلتنگ پدر شده بود. شب با بغض و گریه خوابید. ‌

🔻در خواب #پدرش را دیده بود که به او می‌گوید، فاطمه زهرای بابا، من #زنده هستم. تو مرا نمی‌بینی، اما من می‌بینمت. #همیشه همراهت هستم.

من هم سخنان پدرش را تایید کردم، اما فاطمه زهرا با #بی_قراری می‌گفت، می‌خواهم بابا من را در آغوش بگیرد. می‌خواهم دستانم را بگیرد.‌

#شهید_سعید_انصاری‌🌷
#شهید_مدافع_حرم
#سالروز_شهادت