@literature9در عُنفُوان جوانی چنان که اُفتد و دانی با شاهدپسری سَری و سِرّی داشتم به حُکم آنکه حَلقی داشت طیِّبُ الاَدا وَ خَلقی کالبدرِ اذا بَدا.
اتفاقاً بهخلاف طبع از وی حرکتی بدیدم که نپسندیدم دامن ازو در کشیدم و مُهره برچیدم و گفتم:
برو هر چه میبایدت پیش گیر
سرِ ما نداری سر خویش گیر
شنیدمش که همیرفت و میگفت:
شبپره گر وصل آفتاب نخواهد
رونقِ بازارِ آفتاب نکاهد
این بگفت و سفر کرد و پریشانی او در من اثر.
امّا به شُکر و مِنّت باری پس از مدتی باز آمد آن حلق داوودی متغیر شده و جمال یوسفی به زیان آمده و بر سیب زنخدانش چون به گردی نشسته و رونق بازار حُسنش شکسته، متوقع که در کنارش گیرم. کناره گرفتم و گفتم:
آن روز که خطّ شاهدت بود
صاحبنظر از نظر براندی
تازه بهارا وَرقت زرد شد
دیگ مَنه کآتش ما سرد شد
پیش کسی رو که طلبکار توست
ناز بر آن کن که خریدار توست
یعنی از روی نیکوان خطسبز
دل عشاق بیشتر جوید
بوستان تو گند زاریست
بس که بر میکَنی و میرویَد
گر دست به جان داشتمی همچو تو بر ریش
نگذاشتمی تا به قیامت که بر آید
جواب داد ندانم چه بود رویم را
مگر به ماتم حُسنم سیاه پوشیدست
#سعدی #گلستانباب پنجم: در عشق و جوانی