#سعدیخوانی#گلستانخوانی@literature9[حکایت]
رفیقی داشتم که سالها با هم سفر کرده بودیم و نمک خورده و بیکران حقوق صحبت ثابت شده. آخر به سبب نفعی اندک، آزار خاطر من روا داشت و دوستی سپری شد و با اینهمه، از هر دو طرف دلبستگی بود که شنیدم روزی دو بیت از سخنان من در مجمعی همیگفتند:
نگار من چو درآید به خندۀ نمکین
نمک زیاده کند بر جراحت ریشان
چه بودی ار سر زلفش به دستم افتادی
چو آستین کریمان به دست درویشان
طایفۀ درویشان بر لطف این سخن نَه، که بر حُسنِسیرت خویش آفرین بردند و او هم در این جمله مبالغه کرده بود و بر فوت صحبت قدیم تأسف خورده و به خطای خویش اعتراف نموده. معلوم کردم که از طرف او هم رغبتی هست، این بیتها فرستادم و صلح کردیم:
نه ما را در میان عهد و وفا بود؟
جفا کردی و بد عهدی نمودی
به یکبار از جهان دل در تو بستم
ندانستم که برگردی بهزودی
هنوزت گر سر صلح است باز آی
کز آن مقبولتر باشی که بودی
•
#سعدی #گلستان> باب پنجم؛ در عشق و جوانی