@literature9يکي از شُعَرا پيش اَمير دزدان رفت و ثَنائي برخواند.
فرمود تا جامه از او بَر کَنند و از ده به دَر کنند.
مسکين برهنه به سرما همي رفت.
سگان در قَفاي او افتادند
خواست تا سنگي بردارد و سگان را دفع کند،
در زمين يخ گرفته بود. عاجز شد. گفت : اين چه حرامزاده مَردُمانند سگ را گشادهاند و سنگ را بسته.
امير از غرفه بديد و بشنيد و بخنديد. گفت: اي حکيم از من چيزي بخواه. گفت: جامه خود ميخواهم اگر اِنعام فرمائي : رَضينا مِن نَوا لَکَ بالرَحيل
اُميدوار بُوَد آدمي به خير کسان
مرا به خير تو اُميّد نيست شَر مَرِسان
سالار دزدان را بر او رحمت آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستيني برو مزيد کرد و دِرَمي چند.
#گلستان_سعدي باب چهارم - در فوائد خاموشي