#آبان_167_ نوید!
با پریشان حالی چرخی دور خودم زدم و گفتم:
_حالم خرابه. بفهم منو.
با لحنی که اندکی نرم شده
بود گفت:
_میفهمم که میگم نمون.جمع کن بیا.
_ تو که تا اینجا خوب بودی نخواه از این به بعد خون مو بکنی تو شیشه.
_کاش حداقل میگفتی جریان چیه همینجوری بی دلیل که بلند نمیشی بری گند بزنی به هرچی بوده.
_ دلیلم محکمه.
_خدا کنه. چون اگه قانعم نکنی میام شیراز میکنم تو گونی میبرمت.
_باشه قبول!
کمی مکث کرد.
_آبان؟
صدایش آرام بود.
_بله؟
حس میکردم چیزی سر دلش مانده
_ هیچی! برو خداحافظ.
ماشین ات را کنار خیابان دیدم. زودتر از من رسیده بودی. در را هل دادم و وارد شدم... گرمایی که با بوی قهوه و شکلات مخلوط بود به صورتم نشست و یاداوری کرد که هیچ چیز و هیچ کس مهم تر از تو و خودم در این دنیا نیست... از این جا به بعد یک رابطه ی آرام و امن حق مان بود. لب هایم را زرشکی کرده بودم همچنین ناخن هایم را... ظاهری کاملا مناسب یک قرار عاشقانه... مرا که دیدی بلند شدی خیرگی ات به جان خسته ام می نشست. برایم صندلی عقب کشیدی و دلم قنج رفت برای احترامی که خرجم میکردی. بعد از چهارسال پشت آن میز نشستم. هیجان زده بودم و البته پر از آرامش...
_سلام.
همچنان نگاهت به صورتم بود و موهایی یک وری اثر سیلی بابا را پوشانده بود گفتم:
_گل فرستادی ممنون خیلی دوسش داشتم...
به عادت هميشه آستین های بافت نازک ات را بالا داده بودی ساعد روی میز گذاشتی و به طرفم خم شدی.
_قابلی نداشت خوشگل من.
قلبم ذوب شد و آهسته فرو ریخت... صورت و گردن و دستهایت را که میدیدم کاملا برنزه و تیره شده بود. ریز خندیدم و گفتم:
_انگار که رفتی سولار!
تو هم خندیدی و سر تکان دادی.
_چیکارش میتونم بکنم؟راه کار بده.
_بهت میاد... ابرو بالا انداختی
_ عه؟
_اوهوم. خیلی جذاب و ... شدی.
لبخند پهنی زدی به دلبری چشمانم و کلمه ای که جا انداخته بودم.
_جذاب و چی؟!
_بعدا شاید بگم!
انگشت اشاره ام را قلاب کردم به یقه بافتت کمی جلو کشیدم و همزمان که لبم را به دندان گرفته بودم نگاهی کردم و گفتم:
_این تو هم همین رنگیه آره؟
مچم را چسبیدی. پایین آوردی و روی میز نگه داشتی.
_ کمر همت و بستی بیچاره م کنی؟
سر کج کردم و معصومانه نگاهت کردم. _خودداری با تو غیر ممکنه.
زمزمه ات را شنیدم و با خجالت نگاه دزدیدم, چشمم افتاد به جعبه ای مستطیلی و چوبی که روی میز بود. به رنگ چوب طبیعی و مشخص بود که کاملا دست ساز است. کنجکاوی و هیجانم را پنهان کردم و با اشاره به رنگ پوستت گفتم:
_خونواده نگفتن تو که اهل این قرتی بازیا نبودی؟!
با هم خنديدیم.
_دیشب همه خونمون بودن.
نگفته میتوانستم تصور کنم آن سما تخس چقدر قربان صدقه ی این ریخت برنزه و جذابت رفته است.!
_گفتم با بچه ها رفتم کویر.
نگاه چرخاندی روی صورت
و گردنم,
_تو هم که دست کمی از من نداشتی. چیکار کردی؟
و آمدی موهایم را از صورتم کنار بزنی که دستت را گرفتم و به شیوه ی خودت انگشتانم را جا دادم میان انگشتانت.جای دست سنگین بابا هنوز روی پوستم قرمز و ملتهب بود. نمی خواستم ببینی...
_من در حد تو نبودم. تو همش میرفتی رو تل ماسه ها زیر آفتاب وایمیستادی که گوشی بهتر آنتن بده. این آخریا هم که دیگه لخت و عریون!
لبخند جذاب و مردانه ای زدی و من دست زیر چانه گذاشتم و گفتم:
_همون پریروز که رسیدیم رفتم حمام ماسک گذاشتم و نمک بدن زدم.
آخ دوباره یادم افتاد.به کاشان که رسیدیم همان رفیقت هردومان را برد درمانگاه و خواباند زیر سرم. مقاومت میکردی ادعا داشتی که خوبی و فقط به من سرم بزنند اما دمش گرم آن رفیق سیبیلو که حسابی زورش به تو می رسید... خوشم آمد ازش. جذبه اش به جا و به درد بخور بود.
پیش خدمت با سفارش ها رسید.تشکر کردی و از من پرسیدی:
_خونه بودی؟
_نه جایی کار داشتم فقط رفتم خونه لباس عوض کردم و اومدم .
_چیز دیگه ای میل ندارید؟
با خوشرویی جوابش را دادی و من در دلم قربانت رفتم که هرچه پول روی پولت می آمد همزمان شعور و معرفتت هم بالا میرفت. کمی از قهوه ات چشیدی و گفتی:
_بی بی کی برمیگرده؟
_یکم بیشتر از دو هفته ی دیگه.
_چرا میپرسی؟
_میخوام برنامه بریزم تا قبل از اینکه برگردن. خیلی کار داریم.
حبه قند بزرگی در دلم آب شد. این اشتیاق و عجله حسابی برایم لذت بخش بود.
_ باید همه چی رو ردیف کنم، اما مهمتر,
فنجانت را زمین گذاشتی و کروسانم را برایم نصف کردی...
_یه درصد هم فکر اینو نکن که بذارم حتی یه روز به اون کار ادامه بدی.
نگاهت جدی و بدون هیچ نرمشی به صورتم دوخته شده بود. من اما
خندان و راضی.
_امروز فردا زنگ بزن به دخترش بگو دنبال پرستار جدید باشه تو این دو هفته. درست نیست دستشونو بذاریم تو حنا.
سرم را تکان دادم گاز بزرگی به کروسانم زدم و...
ادامه دارد...
@kolbh_sabzz