#آبان_168
سرم را تکان دادم گاز بزرگی به کروسانم زدم و آخر هم طاقت نیاوردم و پرسیدم.
_ اون جعبه چیه؟
لبخند آهسته ای زدی و جعبه را جلوتر کشاندی.
_حدس بزن چیه.
ابعادش خیلی بزرگ تر از جعبه ی زیورآلات بود و تنها چیزی که به ذهنم رسید را به زبان آوردم.
_ کتابه؟... لبخندت بازتر شد.
_ کتاب دوست داری؟
پس حدسم اشتباه بود.
_میدونم خوره ی کتابی ولی کتاب نیست. عجولانه گفتم:
_بازش کنم؟
سرت را بالا و پایین کردی
عقب رفتی به صندلی تکیه دادی و به تماشا نشستی در جعبه را برداشتم؛ بوی باران همراه با حسرتی قدیمی به صورتم زد.و به راستی حسرتی که بعد از سالها به آغوش بگیری اش نامش چیست؟! نمیدانم. شاید روزی نامی برایش گذاشتم... آینه ی گلدوزی شده، دامن آلبالویی... هدیه هایی از طرف تو که سهم من از آنها فقط آرزوی داشتن شان بود. دستان لرزانم آینه را برداشت. آبان هنوز هم در آینه می خندید... انگار که او از همان موقع از امروز و این آینده خبر داشت بغض داشتم., بغضی که غم داشت اما طعم رسیدن میداد...! صدای چهارسال پیش ات در گوشم پیچید.
_کی می پوشیش ببینم؟
دستی کشیدم به رنگ آلبالویی و پارچه ی نرم و فوق العاده اش. همانی که به جای دامن بچگی هایم گرفتی اما این هم مثل آن یکی فقط ناکامی اش ماند به جانم. همانی که میگفتی رنگش به پوستم می آید. حالا می فهمم به دست آوردن چیزهایی که روزی حسرت بوده اند چقدر ارزشمند است و این جعبه چقدر قیمت داشت..نگاهت به رویم دقیق بود و اخم کمرنگی داشتی. انگار که تو هم یادی از گذشته کرده باشی.دستم هنوز مشغول نوازش تار و پود دامن تا شده میان جعبه بود و پرسیدم.
_ هنوزم میخوای تو تنم ببینی ش؟
تکیه ات را از صندلی گرفتی و دست گذاشتی روی دستم,
_بیشتر از قبل.
لبخند کوچکی زدم و با بغض گفتم:
_به نظرت الانم رنگش به پوستم میاد؟!
نشد که خودم را نگه دارم. سرم را با بیچارگی تکان دادم و اشک هایم روان شدند. مردمک چشمهایت لرزید و خودت را بیشتر به سمتم کشیدی. لبم را به دندان گرفته بودم تا هقی سر از خود بیرون نزند. خاطره ها چقدر بی رحم اند در لحظه سر میرسند., یقه را میگیرند و می کوبند تخت دیوار. چشمهایت بسته و دست ها روی میز چیزی نمیگفتی,
***
کارت دانشجویی ام را از متصدی کتابخانه گرفتم و پرسیدم.
_پس معلوم نیست کی میاد؟
_نه از سایت چک کنید.
دوباره به لیست کتاب های مورد نیازم نگاه کردم که موبایلم ویبره زد. همان یک دانه کتاب را از روی پیشخوان بغل زدم و از سالن کتابخانه که بیرون آمدم تماس را وصل کردم.
_سلام صبح بخیر.
_ سلام عزیزم صبح تو هم بخیر.
سرحال نبودی می فهمیدم.
_کجایی آبان؟
_ من دانشگاه. اومدم کتابخونه کتاب میخواستم. نکنه اومدی در خونه؟
_ نه دارم میرم دفتر بیا اونجا.
_چیزی شده؟
_آره!
نخواستی ادامه بدهی و من گفتم:
_باشه عزیزم الان میام.
با دلهره ای که به جانم افتاده بود کتاب را توی کوله جا دادم و راه افتادم... فاصله دانشکده تا دفتر را پیاده آمدم و پایین پله ها دست بردم به جیب کوله و آینه ی گلدوزی و محبوبم را برداشتم. آرایش ملایم و لبخندم را چک کردم و از پله ها بالا رفتم. منشی که سرش را بلند کرد من زودتر سلام کردم. لبخند آشنایی به رویم زد و گفتم:
_میتونم جناب امینی رو ببینم؟
_هنوز نیومدن.
_اجازه هست؟!
اشاره ام به در بسته ی اتاقت بود. با تعجب و سردرگمي فراوان نگاهم کرد و گفت:
_همین جا منتظر بمونید.
لبخندی زدم و روی یکی از مبل ها نشستم. موهای خوشرنگش را یک وری، روی صورت ريخته بود. هایلایت قشنگی داشت به رنگ گندمی پوستش می آمد.متوجه بودم که به خاطر حضور من تمرکزش سرجایش نیست. گوشی تلفن را برداشت. دوباره سر جایش گذاشت. کشوی میز را باز کرد و چند پوشه بیرون آورد و بی هدف روی میز رها کرد... همانطور نگاهش میکردم و پشت هم خنده ام را قورت میدادم. خدا مرا ببخشد. خیلی منتظر نماندم که آمدی. به احترامت بلند شدم و تو جواب سلام منشی را که دادی جلو آمدی دستم را فشردی و من درگیر چهره ی درهم ات شدم... در اتاق ات را باز کردی و خواستی اول من داخل شوم. در را که بستی پچ پچ کردم.
_یه کاره بلند شدم اومدم اینجا بهش گفتم برم تو اتاق شون منتظر بمونم؟!
آهسته خندیدم و گفتم:
_بنده خدا تا برسی دور خودش میچرخید!
به اتاق استراحت رفتی کیف و وسایلت را گذاشتی و صدایت را شنیدم.
_میگفتی نامزدمی. چرا نگفتی؟
_نامزدتم؟...از پشت دیوار سرک کشیدی.
_نیستی؟
صدای آرام خنده ام تو را از اتاق بیرون کشید. عمیق نگاهم کردی و من در حالی که کمی دست و پایم را گم کرده بودم مقنعه ام را از سرم برداشتم.
_مزرعه بودی؟... دست رساندی به مانتوم کمک کردی درش بیاورم و جواب دادی.
_ نه! کتابایی که میخواستی پیدا کردی؟
ادامه دارد...
@kolbh_sabzz