#آبان_171
قیافه حق به جانبی هم گرفتم و مثل خودت زل زدم به چشمانت.صدای نوید در فضا پیچید.
_خداروشکر! گفتم دیروز تا حالا حتما مرحومه شدی طاقتت رفته بالاها! چهارسال پیش نمیشد بهت گفت بالا چشمت ابرو یه دریاچه اشک آماده داشتی. آدرس دکترت و به ما هم بده!
به صندلی گردانت تکیه داده بودی و بدون اینکه هیچ کدام اتصال نگاه مان را قطع کنیم گوش مان به نوید بود گفتم:
_زنگ زدی مسخره م کنی؟
_این مسخره ست؟ دارم امید
میدم بهت.
_ممنون واقعا.
_ قربانت! کجایی؟
_همین دور و ورا!
_همین دور و ورا دقیقا کجا میشه؟
چه میشد اگر میگفتم دفتر دایی عزیزت...! چقدر هم که تو و این خواهر زاده یکدیگر را دوست دارید.! جان تان در میرود برای هم! اگر خبر نداشتم که از بچگی مایل به دیدن ریختِ هم نبودید خیالات برم می داشت که حتما برای من است! چه جلافت ها.!
گفتم:
_دانشگاه، کتابخونه آهان.
_تو اینقدر درس میخونی وقت میکنی این وسط مسطا زندگی هم
بکنی؟!
حس میکردم نباید بیشتر از این
کشش بدهم.
_نوید ميشه بعدا بگیرمت؟
با تخسی و شوخ طبعی گفت:
_ بگیری منو؟؟! تو اگه بگیر بودی همون سال می گرفتی! بگیر نیستی که .
خنده ام را از تیغ نگاه تو پنهان
کردم و گفتم:
_زنگ میزنم بهت.
_تو که زنگ نمیزنی ولی باشه.
و تق تماس را قطع کرد. عادتش بود. در کل اعتقادی به خداحافظی نداشت!
_نوید چقدر میدونه؟!
_از من و تو؟... چانه ات را بالا دادی و من خیره به نگاه خشک ات گفتم:
_هیچی...سرت را تکان دادی.
_همینه که زنگ میزنه جفنگ
میگه برات.
نگفتم جان تان برای هم در می رود!!
_بدجنس نشو اینا رو میگه من
غمگین نباشم. و با صدای
آهسته ای گفتم:
_نگرانشم. دلم براش میسوزه .
_خودش باید دلش برای خودش بسوزه که نمیسوزه. از من و تو کاری ساخته نیست. جلسه مشاوره ی بعدی ت کیه؟
از این تغییر بحث ناگهانی حیرت کردم و جواب دادم .
_دوشنبه.
_با هم میریم.
_آره با هم بریم. چون دارم برای دکتر! گوشه ی لبت بالا رفت و من فکر کردم هر چند که دکتر وظیفه اش را انجام داده و کاملا حرفه ای عمل کرده بود ولی باز هم شاکی بودم از دستش. نزدیک به هفتاد روز هر هفته مقابلش نشستم با عذاب و ناراحتی گفتم مبادا که تو نیایی و من امید واهی داشته باشم و او کلمه ای بروز نداد که تو به ملاقاتش می روی... گوشی تلفن را برداشتی و پرسیدی.
_چی میخوری؟
به پشتی مبل تکیه دادم و نفسم را فوت کردم بیرون .
_چای .
_چای؟ تو که چای نمیخوردی.
ظرف حاوی کلوچه مسقطی را از کیفم بیرون آوردم و گفتم:
_چای با این میچسبه. گوشه ی لبت بالا رفت و من گفتم:
_خدا کنه پودر نشده باشن فقط... در طرف را برداشتم و کلوچه های سالم و روی هم سوار شده را که دیدم به حالت رقص شانه هایم را بالا پایین کردم نگاهت از چیزی که بود سنگین تر شد و لبخند عمیق و قشنگی زدی زندگی چیزی غیر از این نبود. با تمام این مشکلات حضور تو و چای و کلوچه مسقطی, خودش می شود زندگی.با طنازی برایت ابرو انداختم و تو بدون اینکه خیرگی نگاهت را بکنی گفتی:
_خانم زارع چای تازه دم داریم؟... لطف میکنید.
گوشی را زمین گذاشتی و آمدی. مقابلم روی مبل نشستی و کار نا تمامت را تمام کردی آرام و با حوصله گیسم را از هم کردی و شیفتگی نگاهت افتاد به جان موهای بلند و مشکی ام. زمزمه کردی.
_چقدر یه دختر میخواد همه چی
تموم باشه؟
قلبم افتاد. باید جمعش میکردم! همه چیز تمامی برای هر کس معنای به خصوصی دارد. فقط این را میدانم که من و تو سلیقه مان حسابی با هم جور بود. هنوز قلبم با سرعت تاپ تاپ میکرد که ضربه ی کوتاهی به در خورد.
_بفرمایید .
خانم زارع با یک سینی حاوی دو فنجان چای وارد شد و مرا که با آن سر وضع تاپ و موهای باز و پریشان دید برای لحظه ای ماتش برد و به همان سرعت خودش را جمع کرد... مطمئنا تعجبش از شناختی می آمد که روی تو داشت. تو مرد سالم و با شخصیتی بودی و به احتمال زیاد در این چند سالی که منشی توست شیطنتی در این باره از تو سراغ نداشته و حالا... فنجان ها و قندان را روی
میز گذاشت.
_دستتون درد.
نکنه کمر راست کرد و از آن فاصله بهتر نگاهم کرد.
_ نوش جان.
ادامه دارد...
@kolbh_sabzz