#آبان_140به انگشت های چروک و بیرون زده از دمپایی اش نگاه کردم کهولت سن باعث شده بود انگشت میانی روی بقیه
انگشت ها سوار شود!
_گفتم شاید تو از من خسته
شده باشی .
خم شدم و بوسه ای زدم به شانه اش.
_ شما چه فرقی داری با مامان بزرگم؟ تا پیش شمام کمتر دلتنگی میکنم.وقتی راست ایستادم تو پشت پنجره نبودی. برای لحظه ای مضطرب شدم و ترسیدم. نکند رفته باشی؟ شلنگ آب را جمع کردم و
بی بی گفت:
_ قیچی باغبونیو کجان؟ بیارش چند تا سرگل از ادریسی بچین بذار تو گلدون. برای اتاق خودتم ببر...
چیزی در حدود ربع ساعت بعد وقتی وارد سوییت شدم سه شاخه ادریسی سفید دستم بود. تو روی یکی از صندلی های میز ناهارخوری نشسته و سرت را میان دست نگه داشته بودی. من مبلمان نداشتم! همین میز و صندلی دو نفره، دراور، تخت خواب و حتی فرش را از وسایل بی بی برداشته بودم. خودش گفته بود. میز تحریر و آن یخچال کوچک را خودم خریدم و رفته رفته هرماه که حقوق می گرفتم چیزهای دیگری به سوییت کوچکم اضافه کردم. مثل همین گلدان سرامیکی... کنار میز... بغل تو ایستادم و در حالی که شاخه های ادریسی را کمی کوتاه می کردم گفتم:
_ ببخش معطل موندی. شربت آبلیمو می خوری؟! کمی سرت را از بین دستهایت بلند کردی و چشم دوختی
به نیم رخم.
_تو اینجا چیکار میکنی آبان؟
گل ها را چیدم توی گلدان.
_هرکاری که بگی! پرستار،آشپز ،مستخدم، همدم. لبخند کوچکی زدم .
_همه کاره و هیچ کاره!.. کف دستت را چند مرتبه روی صورتت کشیدی. ناراحت بودی وعصبانی و نمی دانستی چطور خودت را تخلیه کنی. کمی بعد در حالی که من تا کمر توی یخچال خم شده بودم به پشتی صندلی چوبی و قدیمی تکیه زدی و گفتی:
_پرسیدم چند وقته جدا شدین؟
صدای کوبش قلبم بلند شد. کاش اینطور که تو می گفتی بود. شاید که برایت عزیزتر بودم! می ترسیدم. می ترسیدم که بگویم, که بفهمی و از چشمانت بیوفتم. ولی تا کی میخواستم ادامه دهم؟ ظرف آلبالوها و پارچ شربت را برداشتم در یخچال را با پشت پا
بستم و آمدم.
_ اونجور که تو فکر میکنی نیست. ميشه بعدا درموردش صحبت کنیم؟ التماس نگاهم را خواندی و با نارضایتی دست به سینه شدی و بازوهای برامده ات در آستین کوتاه تی شرتت بیشتر نمایان شد.
_از نوید خبر داری؟
لیوان بلوری را از شربت پر کردم و توی بشقاب گذاشتم مقابلت.
_دارم.
_ولی فکر نکنم اون از حال و روز زنش خبرداشته باشه.
بی اختیار ردیف دندان هایم را روی هم می فشردم...
_من زنش نیستم... نگاهت از جانم کنده نمیشد. دستم را ستون تنم کرده بودم تا بتوانم بایستم .
_مهریه ت چی؟ گرفتی؟!
چه فکری پیش خودت کرده بودی؟ پدر من آن سال مرا ارزان تر از این حرفها فروخت.! مهریه که شوخی بیش نبود.
_ یارا گفتم نمیخوام درموردش صحبت کنم...و به طرف پنجره رفتم و پرده ها را کامل کنار زدم. نور نسبتا خوبی افتاد روی سرامیک های سفید...
_درمورد کارت چی؟ درمورد اون
حرف بزنیم؟
دری که به حیاط منتهی میشد را باز کردم. هوای سوییت دم کرده و گرفته بود.آمدم صندلی مقابلت را عقب کشیدم و نشستم. با اخم های درهم خیره ام بودی.
_من زندگی خودمو دارم یارا. کوچیکه و کم رفت و آمد ولی خیلی برام ارزشمنده دوسش دارم... و نگفتم اندوه و حسرتی از عشق تو در دلم هست که به سان جان شیرین, این یکی را دوست تر دارم.!
_چرا هرچی ازت میپرسم
می پیچونی؟
برگ جا مانده ای را از میان آلبالوها بیرون کشیدم و گذاشتم گوشه ی بشقاب.
_مهم نیست بابای من چقدر دارایی داره. مهم نیست کسی بفهمه براش افته. مهم اینه من این مدل کار رو عار نمیدونم. انگارکه دارم به مادر نداشتم خدمت میکنم.
_کار شریفیه ولی درخور تو نیست. تو تحصیلات داری .
_یعنی تو بین کارگرای کارگاه یا کارگرای مزرعه ت کسی نیست که تحصیلات داشته باشه؟! جوابی نداشتی که بدهی. تنها نگاهم کردی و گفتم:
_شربتت گرم شد... دستت دور لیوان نشست و من سوال مسخره ام را پرسیدم.
_ چرا ازدواج نکردی؟! جا خوردی. لیوان را به بشقاب برگرداندی با اخم براندازم کردی و در نهایت با کمی غرور گفتی:
_من دنبال زن نمی گشتم که حالا تو نشدی یکی دیگه.
این حرفت را به حساب کنایه برداشت کنم؟
یعنی اینکه من دنبال شوهر يا راه فراری بودم که به ریسمان نوید چنگ زدم؟! بشقاب و کاسه ی آلبالو را کنار زدی تن درشتت را جلو کشیدی و گفتی:
_نمیخوای حرف بزنی؟
_چی میخوای از من بشنوی یارا؟ میخوای که بگم پشیمونم؟
_نمیدونم .
_اگه بگم آره چی میگی؟
_میگم می ارزید؟
لبخند زدم. لبخندم پر از معنی بود. پراز ناگفته ها.
_ آره می ارزید!.. بهت زده خواستی عقب بکشی که دست گذاشتم روی ساعدت. چشم انداختم در نگاه دلگیرت و گفتم:
_توهیچی نمیدونی. تو نمیدونی من تو این چهارسال چی از سر گذروندم .
ادامه دارد...
@kolbh_sabzz