View in Telegram
#آبان_170 لحن مصر و قاطعم نگاهت را عمیق و طولانی کرد. دسته ای از موها که از فرق وسطم جدا شده و روی صورتم دویده بود را لمس کردی, _دوستم داری. _خیلی زیاد... لبخند واضحی زدی. _اگه این وسط خودمم بازی بدی عالی ميشه‌. _ با نیش و کنایه باهام حرف نزن. کوتاه خندیدی. _ به قول خودت نیااازه! با لاقیدی شانه بالا انداختم. بی حوصله شده بودم. بیشتر دلم میخواست بدانم چه حرفهایی بین تو و بابا رد و بدل شده. _خیلی حرف زدیم البته من بیشتر. قبلا هم یه حرفایی بهش زده بودم. چشمانم کنجکاو شد. _چی مثلا؟ برای دقیقه ای به فکر فرو رفتی بعد آهسته و پچ پچ کنان گفتی: _همون روز. قبل اینکه خبر عقدت برسه رفتم پیشش. به نقطه ای نامعلوم از چرم مبل خیره بودی. _گفتم جنایت نکن در حق تنها دخترت نوید آدمی که باید نیست. گفتم تو باید از چشمای دخترت بفهمی چی تو دلش میگذره گفتم آبان ازسر بی پناهی داره تن به این ازدواج میده گفتم حیفه. نجوا کردی. _قسمش دادم... ساکت شدی و دلم تند و تند در سینه برایت می تپید. بغضم گرفت برای سنگی که در نبودم به سینه زدی. کمی که گذشت به خودت آمدی فک روی هم ساییدی و گفتی: _وقتی دیدم همون حرفای هما رو تحویلم میده با همون منطق مزخرف. ازش قطع امید کردم دیگه هم نرفتم محل کارش دیدنش. از بینی نفس گرفتی و با قدرت از دهان بیرون دادی. _ چه روز افتضاحی بود. حس میکردم تموم زمین و زمان به هم پیچیده و دهن کجی میکنه. حس می کردم خدا هم پشت کرده نشسته چشمش به این آدما نیوفته! دست انداختی و دو دگمه ی بالای پیرهن سفیدت را باز کردی... _حالا بهش گفتم خوب بود با نوید ازدواج میکرد و الان با مهر طلاق برگرده و تو بیست و چهارسالگی اسم مطلقه بخوره تو پیشونی ش؟ اینجوری راضی بودی؟ سرت را بلند کردی و نگاه ها به هم قلاب شد... _گفتم دخترت جوهر داشته. دنباله ی ستاره ای که در شب چشمانم درخشید را چشمهایت دیدم. _ بهش گفتم من خواهرمو خوب می شناسم بی پرده و بی رودروایسی بگم. میدونم زندگی کردن باهاش خیلی سخته. شما زن و شوهرین بالاخره یه جوری با هم کنار میاین ولی آبان مجبور به تحمل زن تو و خواهر من نبوده. دست پیش کشیدی گیس بلندم را از روی کمرجلو آوردی و ادامه دادی. _ دیدم اومدن تو حالشو بهم ريخته گفتم موقعیت خوبیه حرف بزنم که اگه میخواد بره تو فکر اساسی بره! کش کوچک و عروسکی پایین موهایم را کشیدی. _بهش گفتم آقا خسرو وظیفه ی دوبل گردنته! آبان یه عمر مادر نداشته تو رو که داشته. هما در حق آبان مادری نکرد نخواه که منکر این قضیه بشی. اون موقع به هر دلیلی نشد که بهش بگی هواشو داری. الان بگو. الان هواشو داشته باش آبان نجیبه. نمیگه چی تو دلش میگذره. چشمانم دو دو زد برایت. _چهارسال گذشته هنوزم من سر جریان بینی آبان سر سنگینم با هما تو که بابای اون زبون بسته ای چیکار کردی؟ _همین جوری گفتی بهش؟! _آره. با غمی که به چشمانت نشسته بود نگاه دواندی میان صورتم و گفتی: _وقتی گفت یه در گوشی آبدار بهت زده کم مونده بود بلند شم دست بندازم... ساکت شدی, احترام نگه داشتی و ادامه ندادی. بگو. راحت باش. دلت میخواست چکار کنی؟ مثلا دست بیندازی دور گردنش و خفه اش کنی؟! ور بیزار قلبم به حرف آمد و گفت. کاش میکردی...دستم را از بین پاهایم دراوردی. _سردته؟ _نه... لمست را کشاندی تا ناخن های بلند و مرتبم, _چرا لاک نزدی؟! به توجه ات لبخند زدم. _خوشت میاد؟ _آره. دوست دارم. و بعد دست انداختی دور شانه ام و مرا به سینه ات چسباندی. _سلیقه ت خوبه بلدی چیکار کنی که خوب دل ببری. لب ها چسبیده به گوشم بود و خواستم برگردم خنده ریزم را نشانت بدهم و ببوسمت که صدای ویبره موبایلم هوشیارم کرد. با نارضایتی از آغوشت فاصله گرفتم و موبایل را که توی جیب کوله پیدا کردم پیش خودم گفتم, کاش بی خیال میشدم و سراغش نمی آمدم.! دقیقا کنارم نشسته بودی پس صفحه گوشی و آن نام را میدیدی. برنگشتم تا طرز نگاه و واکنشت را ببینم و با ناچاری دستم را لغزاندم روی پاسخ. _ سلام. _زنده ای پس! چرا دیگه زنگ نزدی بگی اینو؟! و هنوز بعد از سلام, کلامی از دهانم بیرون نزده بود که تو با نا آرامی بلند شدی و پشت میز بزرگت نشستی. در حالی که نیم بیشتر حواسم پیش تو بود گفتم: _اینکه زنده ای! با حواس پرتی که تو و نگاه خیره زل زده و شاکی ات باعث ش بود گفتم: _زنده ام!... و بعد موبایل را از گوشم فاصله دادم و گذاشتم روی اسپیکر... قیافه حق به جانبی هم گرفتم و مثل خودت زل زدم به چشمانت.صدای نوید در فضا پیچید. ادامه دارد... @kolbh_sabzz
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily