#آبان_175
میخواستم من هم میبودم از خودم دفاع میکردم. می بینی؟ چقدر فرق کرده بودم. منی که در گذشته به سوراخی میگریختم تا در امان باشم حالا شور و حرص این را داشتم که کاش آنجا بودم تا جواب تک تک شان و مخصوصا هما را بدهم. ببینم آن موقع باز هم من بدم؟ یا کس و کسان دیگری.
_همش نتیجه حرفای هماست. وگرنه خواهرای من به خودی خود
اینجوری نیستن.
نفسم را آه کردم و بیرون فرستادم. چقدر زمان میبرد که نظر خواهرانت را نسبت به خودم تغییر بدهم؟ اصلا شدتی ست؟ با صدایت از فکر درآمدم.
_صبر داشته باش به موقعش دارم برای هما خانم!
_هیچ کدوم به تو زنگ نزدن؟
_نگین. میخواست با آب و تاب حرفایی که هما تو گوشش کرده بود رو بگه برام منم گفتم میدونستم. پرسید از کجا گفتم آبان.
برق از سرم پرید. به این صراحت؟ ناله ای از دهانم خارج شد .
_یارا.
_من باید میگفتم. اصلا گفتم که برسونه به هما.
کف دستم را روی سرم گذاشتم تمام کله ام مثل نبضی بزرگ می کوبید.
_نوید زنگ نزد؟
خودم را از پشت روی تشک انداختم و موهایم از لبه تخت فرو ریخت.
_پیام داد.
_چی داده؟
_یه پاراگراف فحش نوشته برام.! و آهسته خندیدم.
_همه بهش زنگ زدن آره؟
_نرگس بهش پیام داد که نیاز نیست جواب کسی رو بدی. ولی مثل اینکه جواب همه رو داده .
و از این قرار معلوم همه را با هم آباد کرده بود! صدایت در نمی آمد و لحظه ای بعد به کلی بحث را منحرف کردی.
_فراد پنج شنبه اس؟
_ آره.
_آره؟ همین؟
خندیدم.
_چی باید بگم؟
_مثلا بکو کجاییم؟!
قلبم. انگار که تا گلو آمد و برگشت.
لب زدم.
_کجاییم؟
_بریم ویلا؟
_ویلا خانوادگی تون؟
_آره. دوتایی.
لبم را زیر دندان فشردم و گفتم:
_تو این وضعیت؟
_آره. اتفاقا همینجوری می چسبه! اونا حرص بزنن ما بریم عشق و حال.
از لحن ات خندیدم فردا همه
خونتون جمعن.
_آره. نرگس گفت برید که نباشی,
_نرگس گفت برید؟
سکوت کردی. انگار که سوتی
داده باشی!
_یارا نرگس چی میدونه؟
آهسته گفتی:
_همه چیو.
_ یعنی میدونه که من و تو...
_آره میدونه.
با پریشان حالی بلند شدم و روی تخت ایستادم!
_دقیقا از چه موقع؟
_از وقتی فهمیدم هاجر اینا اومدن خواستگاریت و از من پنهون کردی.
تمام این مدت نرگس میدانسته؟ سارینا گفته بود روزی که من و نوید به ظاهر عقد کرده بودیم چقدر نرگس داد و بیداد کرده حتی گریه کرده و حالا میفهمم برای ناکامی و عشق برادرش بوده.دلم ریخت. پس چرا رفتارش با من هیچ تغییری نکرده بود؟ مگر نه که من مسبب حالِ بد برادرش بودم؟
_یارا، یارا...
_جان؟! جان؟! تو که جای من نبودی. داشتم خفه میشدم باید به یکی میگفتم.
کمی مکث کردی و بعد گفتی:
_نرگس خیلی دوست داره آبان خودتم میدونی.
از تخت پایین آمدم و ماتم زده کف زمین نشستم.
_فردا بریم؟ از شنبه برداشت گل شروع ميشه سه صبح باید بلند شم .
_ شب بمونیم؟
_اگه دوست داشته باشی.
_ دوست دارم.
حسم کاملا متفاوت با سالها و دفعات قبل بود. پا روی سنگفرش باغ گذاشتم و پیاده شدم... هر طرف را نگاه میکردم خاطره بود. خاطره های خوب و دلنشین.فضای کلی باغ تغییری نکرده اما ساختمان ویلا یک تغییر فاحش کرده بود. یک طبقه روی آن یکی اضافه کرده بودید و حالا با یک عمارت دو طبقه رو به رو بودم که با سنگ سفید نما شده بود. مثل تمام ویلاهای لوکس و امروزی شده و دیگر شبیه آن باغ ویلای ساده و قدیمی که عاشقش بودم نبود. برگشتم نگاهت کردم و پرسیدم.
_ کی ساختینش؟
سرت را از توی صندوق بلند کردی نگاهی به عمارت انداختی و گفتی:
_یه دو سالی ميشه. معمولا همه با هم میان, جا کم داشتیم.
چشمکی زدی و گفتی:
_ولی من یه اتاق بالا رو انحصاری مال خودم کردم.
خندیدم.
_ از رو فرصت طلبی؟
_نه. آینده نگری.
بیشتر خندیدم و به کمکت آمدم و خرید ها را به داخل بردیم.. نگاهی به سالن و وسایل ش انداختم آنها هم تغییر کرده بود. در این مدت چیزی فهمیده بودم اینکه از مبلمان و وسایل خانه هوس تعویض هرکدام به سرتان بزند به اینجا منتقل میشود. مثل همین مبلمان راحتی که در جلو تی وی خانه خودتان دیده بودم و حالا جایگزین ست قديمي اینجا شده بود. کیسه ها ی خرید را روی میز ناهار خوری آشپزخانه گذاشتم و تو اولین کاری که کردی این بود که شوفاژ را راه انداختی. با اینکه کسی جز من و تو نبود باز هم کمی معذب بودم. شاید به دلیل خاطراتی بود که پشت هم در سرم پس و پیش می شدند.در یخچال را باز کردم و مشغول جا دادن خوراکی ها شدم که تو از آشپزخانه بیرون زدی و گفتی:
_برم کیفم و از ماشین بیارم.
سرم را تکان دادم و تو همان چند قدم را برگشتی آن طرف کانتر ایستادی دستت دراز شد و گوشه ی شالی که هنوز روی سرم بود را گرفتی و آهسته کشیدی پشتم به تو بود.
ادامه دارد...
@kolbh_sabzz