💝مشاوره خانواده بهشتی 💝

#سهیل
Channel
Logo of the Telegram channel 💝مشاوره خانواده بهشتی 💝
@hamsardarryPromote
4.44K
subscribers
14.8K
photos
1.25K
videos
9.94K
links
✨﷽✨ ✍آشنایی با مسائل زناشویی در اسلام ویژه متاهلین و مجردین ✍️هدف ما آرامش و ثبات زن وشوهرها در زندگی مشترک و انتخاب شایسته مجردهاست😊 💑 @hamsardarry ✍نوبت مشاوره *تبلیغات @hamsardarry #کپی_مطالب ‼️
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_هفتاد

-و سرش رو بالا آورد و نگاهی به همسرش که روی صندلی نشسته بود کرد، نگاهی که سهیل رو لبریز از #حس_دوست_داشتنی_ای کرد که خودش هم نمی دونست چیه، بعد از روی صندلی بلند شد و روی پاهای سهیل نشست و چشم در
چشمش دوخت و گفت: اما هنوز نا امید نشدم.
سهیل که #احساس_آرامشی توی #وجودش #جوونه زده بود، لبهاش رو روی لبهای فاطمه گذاشت و #عاشقانه همسرش
رو #بوسید، بعد هم در #آغوشش گرفت و گفت:بهت #قول میدم که هیچ وقت #امیدت رو نا امید نکنم...
فاطمه هم که #گرمای_نفس_های_همسرش رو #احساس میکرد #آروم_گفت: به #قولت_اعتماد دارم ...
بعد هم #چشماش رو #بست و اجازه داد این #عشق تا #عمق_جانش نفوذ کنه
سهیل دیگه به هیچی فکر نمیکرد، مطمئن بود تمام موقعیتهایی که توی این مدت به دست آورده بود میتونست
دوباره به دست بیاره، شاید کار بیشتری می خواست، اما میدونست هر چقدر هم سخت باشه، #سخت_تر از یک #عمر
زندگی کردن با شیدا نبود، اون هم وقتی #همسری به #دوست_داشتنی_فاطمه داشت، کسی که پای #تمام_سختی_ها و
#نامردی_هاش ایستاده بود و باز هم بهش #امید داشت...
#سهیل توی #گوش #فاطمه #نجوا کرد: از #خدا_ممنونم که #اجازه_داد #تو_مال_من_باشی ...
فاطمه #لبخندی زد و چیزی نگفت. شاید اون روز #خدا_هم_لبخند_میزد...

❤️❤️❤️

-تو چند ساله که داری توی این شرکت کار میکنی خانم احمدی؟
-حدود۱۰سال خانوم
-از کارتون راضی اید؟
-بله خیلی
-شنیدم با آقای نادی نسبت فامیلی داری؟
-ایشون شوهر دختر خاله من هستند.
-جدا؟ پس از قبل از اینکه آقای نادی با دختر خالت ازدواج کنه میشناختیش.
-بله، تا حدودی.
-چجوری با هم آشنا شدن؟
مرضیه کمی فکر کرد و با احتیاط گفت:

ادامه دارد...


@hamsardarry 💕💕💕
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_شصت_نهم

-شما همیشه #آقای_خونه_من_هستی
-سهیل سکوت کرد،دلش یجوری شد، احساس #ارامش بود یا #دوست_داشتن؟ نمیدونست
-تو هنوزم منو دوست داری?

فاطمه با شنیدن این سوال یک هو تمام تنش یخ کرد، سوال سهیل خیلی عجیب نبود اما طرز پرسیدنش تن فاطمه روبه لرزه انداخت، اونقدر درمونده و از ته دل پرسید که دلشوره بدی به جون فاطمه افتاد، چند لحظه ای ساکت شد، اما
بعد گفت:
-چند وقتیه که فهمیدم معنای دوست داشتن در ذهن من با ذهن تو فرق داره.
-با هر تعریفی که خودت داری بگو دوستم داری؟
-نه
برای یک لحظه قلب سهیل از تپیدن ایستاد، باورش نمیشد، اما چیزی نگفت و فقط لبخند زد، فاطمه که از سکوت
سهیل فهمیده بود که چه فکری میکنه گفت:
-من دوستت ندارم سهیل، می دونی چرا؟ چون با وجود تو تا به حال به هیچ فرد دیگه ای فکر نکردم، چون #تو_همسرم_هستی #بهترین_چیزها رو برای #تو_خواستم، چون #من_متعهدم_همسر_تو_باشم #تنها و #تنها #تو_رو_خواستم و #تنها و
#تنها برای #تو_دیده_شدم. خیلی وقتها از چیزی که #خودم_خواستم_گذشتم_به_خاطر_تو، به خاطر #زندگیمون، وقتایی که
ازم ناراحت میشی احساس میکنم دنیا تیره و تار میشه .... #سهیل_من_دوستت_ندارم، من یک بار #عهد کردم که #عاشقت_باشم ... و تا زمانی که #جون_داشته_باشم #عاشقت_میمونم ...
بعد از گفتن این حرفها سرش رو پایین انداخت. چند وقتی بود که اینطوری #رک و #راست به سهیل نگفته بود که
#عاشقشه، در واقع از بعد از شب تولد ریحانه. با خودش گفت: تو چقدر پوست کلفتی فاطمه، حالا با گفتن این حرفها
سهیل باز هم ازت مطمئن میشه و میره دنبال هرزه بازی هاش...
سهیل که سر پایین فاطمه رو دید، نفسی کشید، انگار فکر فاطمه رو خونده بود، با حالتی عصبی گفت: نمی ترسی برم
دنبال هرزه بازیم؟ نمیترسی بازم از عشقت به خودم مطمئن بشم و باز هم روز از نو و روزی از نو؟
فاطمه که همچنان سرش پایین بود چند لحظه سکوت کرد، چند نفس آروم کشید و گفت: چرا میترسم .... خیلی هم
میترسم...
.
ادامه دارد...


@hamsardarry 💕💕💕
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_پنجاه_دوم

علی که خوابش برد فاطمه اونم روی تخت خودش گذاشت و از اتاق اومد بیرون، به سمت اتاق خوابش رفت تا
بالشتی بیاره و بره کنار تخت ریحانه بخوابه که #سهیل_صداش_کرد
-فاطمه بیا اینجا کارت دارم
حوصله حرف زدن با سهیل رو نداشت، خسته تر از اون بود که آروم و صبور بشینه یک جا و به حرفهای سهیل گوش
بده، در واقع شاید #مقصر اصلی اتفاق امروز رو #سهیل میدونست، برای همین گفت: خست_م، بذار یک شب دیگه
اما سهیل از جاش بلند شد و پشت سر فاطمه وارد اتاق شد، بعد هم خیلی #محکم گفت: #بشین.
فاطمه برگشت و به سهیل نگاه کرد و خسته روی تخت نشست.
-دیگه نمیخوام #اتفاق امروز تکرار بشه، فهمیدی؟
فاطمه تعجب کرد، از لحن سهیل خوشش نیومد، برای همین معترض گفت: خودت داری میگی #اتفاق، پس دست من
نیست که تکرار بشه یا نه.
بعد هم از جاش بلند شد تا از توی کمد بالشت برداره، اما هر کاری که میکرد در کمد باز نمیشد، عصبی با خودش
گفت: باز این قفل لعنتی گیر کرد. محکم قفل رو میچرخوند و در رو تکون میداد که سهیل اومد کنارش زد و با یک
حرکت در رو باز کرد، اما از جلوی در نرفت کنار، همونجا ایستاد و گفت: خودت خوب میدونی منظورم چیه، دیگه
نمی خوام #اتفاق امروز هیج وقت تکرار بشه، #مشکلات_منو_تو #مال_خودمونه و #حق_نداریم به
#بچه_ها_آسیبی_بزنیم.
بعد هم دستش رو به نشانه #تهدید بالا آورد و گفت: دیگه هیچ وقت #حرصی که از من داری رو سر بچه ها خالی نکن،
به جاش بیا و یک کشیده بزن تو گوش من، #فهمیدی؟
فاطمه که از این حرکت سهیل #گریه_ش گرفته بود، نتونست خودش رو کنترل کنه و بی اختیار زد زیر #گریه، خودش
همیشه همین جمله رو تکرار میکرد، " #مشکلات_زندگی ما #مال_خودمونه، #نه_بچه_ها" اما حالا با یک لحظه #غفلت باعث
شده بود دختر کوچیکش اینقدر درد بکشه. و از طرفی سهیل داشت اینجوری #توبیخش میکرد مخصوصا حالا که
اینقدر #خسته_ست...
سهیل که میدونست فاطمه سر قضیه امروز چقدر #خسته و #ناراحته، همسرش رو در #آغوش گرفت و با همون #اخم_عمیق بدون هیچ حرفی شروع کرد به #نوازش_فاطمه، اجازه داد فاطمه هر چقدر که دلش میخواست توی #آغوش اون
#گریه کنه.
فاطمه هم #خودش_رو_سپرد به #دستهای_سهیل.
-سلام، صبحتون بخیر آقا سهیل

ادامه دارد...


@hamsardarry 💕💕💕
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_پنجاهم

صبح جمعه بود و سهیل و علی توی پارک فوتبال بازی میکردند که فاطمه و ریحانه هم رسیدند، ریحانه با دیدنشون
جیغی زد و براشون دست تکون داد، بعدم به سمت تاب و سرسره ها دوید، فاطمه هم که هوای خوب پارک
سرحالش کرده بود، به سمت نیمکتی رفت و روش نشست و از دور مراقب ریحانه بود. که #سهیل نفس نفس زنان
اومد و کنارش نشست.
-به به، چه عجب، #چهره_خانوم_خانوما بعد از مدتها #گل_انداخته، میترسیدیم بی نصیب بمونیم #گل_صورت شما رو
نبینیم.
فاطمه که از بعد از اون شب تولد ریحانه با سهیل سرسنگین شده بود جوابی نداد که سهیل گفت:
-نخیر مثل اینکه فقط گل رختون وا شده مونده تا گل زبونتونم وا بشه، عیب نداره ما صبرمون زیاده، دستمال
داری تو کیفت؟
فاطمه نگاهی به سهیل انداخت، عرق از سر و روش میبارید،از توی کیفش دستمالی در آوردو به سمت سهیل گرفت.
-هوا خیلی گرمه، دارم میپزم، اوه، مرسی
فاطمه چیزی نگفت و فقط چشمش به ریحانه بود که بین بچه ها شاد و خوشحال میدوید، گاه گاهی هم نیم نگاهی به
علی مینداخت.
_بستنی می خوری بخرم؟
-نه، گرمم نیست بذار بچها که اومدن با اونها بخوریم
-چه معنی داره ماهمه چی رو بذاریم با بچها؟ مگه ما خودمون دوتا ادم نیستیم
-نه نیستیم.
سهیل #پوزخندی زد و گفت: اینو که خداوکیلی راست میگی، نه تو شباهتی به آدمیزاد داری، نه من.
سهیل با این که میدونست فاطمه سر قضیه تولد ریحانه هنوز هم خیلی ناراحته، ترجیح میداد در اون مورد چیزی نگه،
دلش نمیخواست اسم و یاد اون زن لحظات کنار هم بودنشون رو خراب کنه، دلش بهش میگفت فاطمه بعد از اون
نماز صبح حرفهاشو باور کرده. برای همین کمی خیالش راحت بود
فاطمه چیزی نگفت و بی تفاوت به ریحانه نگاه میکرد. سهیل گفت:
-خوب ما اگه بخوایم #سر_حرف رو باز کنیم باید دقیقا چه جمله ای بگیم؟

ادامه دارد...


@hamsardarry 💕💕💕
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_چهل_یکم

بالاخره تونست #توانش_رو_دوباره_جمع_کنه و بدون توجه به سهیل رفت توی جمع بچه ها.
سهیل #درمونده دستی به موهاش کشید، #کلافه_گی از وجودش میبارید، دائم با خودش میگفت، آخه این جونور چی از
جون من میخواد، چجوری به فاطمه ثابت کنم که من زیر قولایی که بهش دادم نزدم، ...

نمی تونست تحلیل کنه،
نمی تونست تصمیم بگیره، عصبانی از جاش بلند شد و دوری توی آشپزخونه زد، نگاهی به جمع بچه ها و فاطمه انداخت،
فاصله اونها از آشپزخونه زیاد نبود، اما احساس می کرد هزاران کیلومتر باهاشون فاصله داره، دلش اون فاصله رو
نمی خواست، آهی کشید و بعد از چند لحظه به جمع بچه ها پیوست.
اون شب #پدر و #مادر هر دو سعی کردند #شب_تولد_دخترشون_خراب_نشه، عکس میگرفتند، دست میزدند،
#میخندیدند، با علی و ریحانه و بقیه بچه ها #شمع فوت کردند، اما کی میدونست تو #دلشون چی میگذره؟ مخصوصا توی
دل #فاطمه، کی میدونست #خندیدن_با_دل_پرخون_چقدر_سخته...
بعد از تموم شدن کارها و #خوابیدن علی و ریحانه #سهیل به بهونه رسوندن سها #از_خونه_زد_بیرون، تصمیم داشت اول
سها رو برسونه و بعد بره #سراغ_شیدا، خیلی از دستش #عصبانی بود، به طوری که مطمئن بود بلایی سرش میاره، فاطمه
چیزی نگفت، در واقع دلش میخواست برای #اولین بار توی عمرش #سهیل رو #نادیده بگیره، سهیلی که #زیر_قولش زده
بود. برای همین نه چیزی ازش پرسید و نه خواست چیزی بشنوه.
توی ماشین #سها خیلی #خونسرد در مورد #شیدا که با نام خانم فدایی زاده میشناختش سوالاتی از سهیل پرسید، ولی
وقتی با سکوت همراه با اخم سهیل روبه رو شد فهمید که اوضاع خیلی خرابتر از اون چیزیه که فکرش رو میکرد،
دلش میخواست هر جور شده از این ماجرا سر در بیاره، اما الان فرصت مناسبی نبود، برای همین بدون هیچ حرفی از
ماشین پیاده شد و خداحافظی کرد و رفت.سهیل هم ماشین رو سر و ته کرد و به سمت #خونه_شیدا حرکت کرد.

ادامه دارد...


@hamsardarry 💕💕💕
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_چهلم

بعد از رفتن شیدا، سهیل به سمت بچه ها برگشت، تعجب بچه ها و چهره گرفته ریحانه تازه بهش فهموند که
بدجوری داد زده، خواست هر جور که شده جو رو عوض کنه برای همین به سختی لبخندی زد و گفت: خوب بچه ها
با یک رقص حسابی چطورین؟ هان؟ بعد هم به سمت ضبط رفت و آهنگ شادی گذاشت.
بچه ها که حالا کمی احساس آرامش کرده بودند، شروع کردند به دست زدن، سهیل به سها اشاره کرد که هر جور
شده مجلس رو گرم کنه و بعد از این که مطمئن شد همه چیز رو به راهه، نگاهی به داخل آشپزخونه انداخت.
فاطمه رو دید که روی میز نشسته. دلش می خواست بره تو، اما چیزی برای گفتن نداشت، چی می خواست به فاطمه
بگه؟ #عذرخواهی_کنه؟ بگه مقصر نبوده؟ بگه فراموش کن؟ هر سوالی که میپرسید مسخره بود. #سردرگم_بود، دلش
نمی خواست فاطمه رو این طور درمونده رها کنه، برای همین داخل شد و صندلی آشپزخونه رو کشید عقب و رو به
روی فاطمه نشست.
دستهای فاطمه همچنان روی گوشش بود، انگار زمان ایستاده بود و هیچ صدایی نمی شنید، دلش میخواست همون طور
بمونه، برای همیشه، دلش نمی‌خواست به خانم فدایی زاده و سهیل فکر کنه، به اتفاقات چند لحظه پیش،
دلش نمیخواست چیزی بشنوه، چیزی حس کنه، #آرامش میخواست حتی شده برای چند لحظه.
سهیل منتظر به فاطمه #نگاه_میکرد، دلشوره بدی داشت، اشکهای فاطمه بدجور آزارش میداد ... #فاطمه_عشقش_بود، در
این حرفی نبود، اما کی می تونست بفهمه وقتی از کسی بخوان چیزی باشه که نیست، چه در خواست بزرگی کردن...
سهیل #عاشق بود و به خاطر این #عشقش حاضر شده بود سختی های زیادی رو تحمل کنه، و حالا وقتی دو سال تمام به
خاطر #قولی که به فاطمه داده بود #دست_از_پا_خطا_نکرده_بود اما باز هم این طور #فاطمه رو #سردرگم میدید کلافه تر
میشد. دلش میخواست فاطمه حداقل به #حرفش گوش بده، بهش #فرصت بده تا براش توضیح بده... اما #اشکهای _آشکار فاطمه، #اخمش، دستهای روی گوشش همش خبر از چیزی میداد که خیلی سهیل رو میترسوند...
#آروم_دستهای_یخ_زده_فاطمه رو توی #دستهاش_گرفت، میخواست حرفی بزنه، بگه که رابطش به شیدا خیلی وقته که
تموم شده، بگه که شیدا فقط اومده که فاطمه رو ازش بگیره، دلش میخواست توضیح بده، #بگه که #زیر_قولش_نزده، اما
#شیدای_شیطان_صفت #عهد_بسته که با #خاک_یکسانش_کنه،دلش میخواست مثل همیشه اون باشه که به #دستهای_فاطمه_گرمی_میده، و #فاطمه باشه که با #صبرش به #سهیل_اطمینان_میده، اما #فاطمه که انگار دوباره به #زندگی_برگشته_بود
#عصبانی از این حرکت سهیل با #خشونت دستهای همسرش رو پس زد و از جاش بلند شد. چند لحظه ای ایستاد، به
سهیل نگاه نمی کرد، آرزو میکرد که ای کاش میشد نمی دیدش، ای کاش الان اینجا جلوی من نبود، ای کاش می
تونستم هیچ وقت نبینمش ....

ادامه دارد...


@hamsardarry 💕💕💕
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_سی_نهم

برگشت توی پذیرایی و این بار
با شک و تردید و البته با زیرکی خدادادیش باب صحبت رو با شیدا باز کرد.
سهیل که در مقابل ضربات فاطمه ساکت ایستاده بود، ناگهان دست فاطمه رو که میومد تا مشت بعدی رو بزنه، #محکم
گرفت توی دستش و لحظه ای نگهش داشت، به #چشمهای فاطمه نگاهی کرد و گفت: #من_زیر_قولم_نزدم...
بعد هم #دست_هاش رو #بوسید و ولشون کرد و بدون هیچ حرفی رفت توی پذیرایی.
فاطمه که انگار تمام انرژیش تموم شده بود، دوباره روی صندلی نشست و اجازه داد قطرات اشکش کمی از سنگینی
قلبش رو تخلیه کنند.
سهیل توی پذیرایی شیدا و سها رو دید که غرق صحبتند، اخمی کرد و به سمت سها رفت و گفت میشه بری به فاطمه
کمک کنی؟ سها که میدونست اوضاع کمی خرابه چشمی گفت و فورا رفت.
#سهیل هم با چشمایی که ازش #خشم و #نفرت میبارید رو به روی شیدا ایستاد و گفت: اینجا چیکار میکنی؟
- هیچی عزیزم، اومدم تولد دخترت
- تو غلط کردی، پاشو #گمشو_بیرون
با من اینجوری حرف نزن عزیزم
-من با آدمی مثل تو هر جوری که دلم می خواد حرف میزنم ... بیرون.
-اما ...
-بیرووون
صدای داد سهیل باعث شد لحظه ای #سکوت در #مهمونی حاکم بشه، بچه ها که از صدای داد مردونه سهیل ترسیده
بودند، #مضطرب به #شیدا و #سهیل نگاه میکردند، سها هم سرش رو از آشپزخونه بیرون آورده بود و نگران به صحنه
نگاه میکرد، تنها فاطمه بود که هیچ علاقه ای نداشت اون صحنه رو ببینه، آروم #سرش رو بین #دستانش قرار داد و
گوشهاش رو #محکم گرفت، دلش نمیخواست هیچ صدایی رو بشنوه.
شیدا که چشمهای خونی و خشمگین سهیل رو دید گفت: #عاشق این #جذبتم، باشه عزیزم، میرم، اما امشب منتظرتم،
میدونی که اگه نیای میتونم چیکار کنم و اون وقت چقدر برات بد میشه.
بعدم بلند شد و به سمت لباسهاش رفت و بعد از پوشیدنشون در خونه رو محکم بست و رفت. سهیل همچنان سرش
پایین بود،سهیل یادش نرفته بود که مدتی که #شیدا رو #صیغه کرده بود، اون #افریته تا می تونست از #روابطشون #پنهانی_عکس و #فیلم تهیه کرده بود و #تهدیدش میکرد که با اون #مدارک #آبروشو همه جا میبره.

ادامه دارد...


@hamsardarry 💕💕💕
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_سی_چهارم

سهیل گفت: یک.... دو..... سه.... حرکت
یکهو سهیل و علی و ریحانه هر سه حمله کردند به سمت فاطمه و پرتش کردند روی مبل و صورتش رو با رژ لبهایی
که توی دستشون بود سرخ سرخ کردند، سهیل که دستای فاطمه رو گرفته بود و مدام داد میزد: زود باشید، دیگه
نمی تونم تحمل کنم، الانه که دستاش ول بشه، اون دو تا هم که روی شکم فاطمه نشسته بودند تند و تند روی
صورت فاطمه رو قرمز کردند و بعدشم هر سه تاییشون با هم فرار کردند.
فاطمه که گیج بود یکهو فهمید که این نقشه از قبل تعیین شده شون بود برای همین بلند شد و پارچ آبی که روی اپن
بود رو برداشت و با سرعت تمام نصفشو خالی کرد رو سر سهیل بقیشم می خواست خالی کنه رو سر علی و ریحانه
که در رفتند و همه آب ریخت روی #تلویزیون، #صدای_انفجار و بوی #سوختنی بلند شد و #یکهو کل #برق خونه رفت.
بچه ها که به #شدت ترسیده بودند #ساکت شده بودند.
فاطمه فوری رفت و #بغلشون کرد، تازه فهمید که چه گندی بالا آورده، #سهیل که چند لحظه داشت فکر میکرد، یکهو
چنان زد زیر #خنده که ناخود آگاه #خنده رو به لبهای ترسیده همسر و بچه هاش نشوند، بعدم گفت:
- #همسر_گرامی می خوای اذیت کنی مثل ما راههای #کم۴خرج رو انتخاب کن، الان باید بریم یک #تلویزیون_جدید
بخریم...
صدای #خنده اونا از درهای خونشون عبور میکرد و به گوش زنی میرسید که هر لحظه #حسادت توی وجودش
بیشتر و بیشتر #شعله میکشید، شاید اون زن فکر میکرد #عشق_عمیقی توی اون #خونه موج میزنه، اما نمی دونست که
اون #خنده_ها و #شادی_ها
نه به خاطر یک عشق
بلکه به خاطر #بردباری زنیه که با وجود تمام #ظرافتهای_وجودش مثل
یک #کوه_مقاوم و #استواره.
دو سالی از اون قضایا میگذشت، اونها از اون خونه کوچ کرده بودند و به محله جدیدی رفته بودند، فاطمه خیلی تلاش
کرد و با #زیرکی_خاص_خودش، کاری کرد که #دوستهای_سهیل خیلی زود #روابط_خانوادگیشونو قطع کردند، از طرفی تا
جایی که می تونست سعی کرد #بهترین_ها رو برای #همسرش فراهم کنه، #محیط_گرم و #آرومی که فاطمه براش آماده
کرده بود باعث شده بود #رفتار_سهیل به شکل #چشم_گیری #تغییر پیدا کنه، #فاطمه با کمک #حس_زنانه خودش می
تونست بفهمه که اون روابط همچنان ادامه داره، اما امیدوار بود که حداقل سهیل روی اون #دو_شرطش پای بند میمونه.
مرداد ماه بود و تولد ریحانه، همه چیز آماده بود، ریحانه که از خوشحالی یک جا بند نمیشد، سهیل و علی با کمک هم
بادکنکها رو باد میکردند و به در و دیوار وصل میکردند فاطمه هم توی آشپزخونه خوردنی های تولد رو آماده
میکرد، که ....
ادامه دارد...


@hamsardarry 💕💕💕