#رمان_مذهبی_سجاده_صبر #قسمت_شصت_نهم -شما همیشه
#آقای_خونه_من_هستی-
سهیل سکوت کرد،دلش یجوری شد، احساس
#ارامش بود یا
#دوست_داشتن؟ نمیدونست
-تو هنوزم منو دوست داری?
فاطمه با شنیدن این سوال یک هو تمام تنش یخ کرد، سوال
سهیل خیلی عجیب نبود اما طرز پرسیدنش تن فاطمه روبه لرزه انداخت، اونقدر درمونده و از ته دل پرسید که دلشوره بدی به جون فاطمه افتاد، چند لحظه ای ساکت شد، اما
بعد گفت:
-چند وقتیه که فهمیدم معنای دوست داشتن در ذهن
من با ذهن تو فرق داره.
-با هر تعریفی که خودت داری بگو دوستم داری؟
-نه
برای یک لحظه قلب
سهیل از تپیدن ایستاد، باورش نمیشد، اما چیزی نگفت و فقط لبخند زد، فاطمه که از سکوت
سهیل فهمیده بود که چه فکری میکنه گفت:
-
من دوستت ندارم سهیل، می دونی چرا؟ چون با وجود تو تا به حال به هیچ فرد دیگه ای فکر نکردم، چون
#تو_همسرم_هستی #بهترین_چیزها رو برای
#تو_خواستم، چون
#من_متعهدم_همسر_تو_باشم #تنها و
#تنها #تو_رو_خواستم و
#تنها و
#تنها برای
#تو_دیده_شدم. خیلی وقتها از چیزی که
#خودم_خواستم_گذشتم_به_خاطر_تو، به خاطر
#زندگیمون، وقتایی که
ازم ناراحت میشی احساس میکنم دنیا تیره و تار میشه ....
#سهیل_من_دوستت_ندارم،
من یک بار
#عهد کردم که
#عاشقت_باشم ... و تا زمانی که
#جون_داشته_باشم #عاشقت_میمونم ...
بعد از گفتن این حرفها سرش رو پایین انداخت. چند وقتی بود که اینطوری
#رک و
#راست به
سهیل نگفته بود که
#عاشقشه، در واقع از بعد از شب تولد ریحانه. با خودش گفت: تو چقدر پوست کلفتی فاطمه، حالا با گفتن این حرفها
سهیل باز هم ازت مطمئن میشه و میره دنبال هرزه بازی هاش...
سهیل که سر پایین فاطمه رو دید، نفسی کشید، انگار فکر فاطمه رو خونده بود، با حالتی عصبی گفت: نمی ترسی برم
دنبال هرزه بازیم؟ نمیترسی بازم از عشقت به خودم مطمئن بشم و باز هم روز از نو و روزی از نو؟
فاطمه که همچنان سرش پایین بود چند لحظه سکوت کرد، چند نفس آروم کشید و گفت: چرا میترسم .... خیلی هم
میترسم...
.
ادامه دارد...
@hamsardarry 💕💕💕