#رمان_مذهبی_سجاده_صبر #قسمت_سی_چهارم سهیل گفت: یک....
دو..... سه.... حرکت
یکهو سهیل و علی و ریحانه هر سه حمله کردند به سمت فاطمه و پرتش کردند روی مبل و صورتش رو با رژ لبهایی
که توی دستشون بود سرخ سرخ کردند، سهیل که دستای فاطمه رو گرفته بود و مدام داد میزد: زود باشید، دیگه
نمی تونم تحمل کنم، الانه که دستاش ول بشه، اون
دو تا هم که روی شکم فاطمه نشسته بودند تند و تند روی
صورت فاطمه رو قرمز کردند و بعدشم هر سه تاییشون با هم فرار کردند.
فاطمه که گیج بود یکهو فهمید که این نقشه از قبل تعیین شده شون بود برای همین بلند شد و پارچ آبی که روی اپن
بود رو برداشت و با سرعت تمام نصفشو خالی کرد رو سر سهیل بقیشم می خواست خالی کنه رو سر علی و ریحانه
که در رفتند و همه آب ریخت روی
#تلویزیون،
#صدای_انفجار و بوی
#سوختنی بلند شد و
#یکهو کل
#برق خونه رفت.
بچه ها که به
#شدت ترسیده بودند
#ساکت شده بودند.
فاطمه فوری رفت و
#بغلشون کرد، تازه فهمید که چه گندی بالا آورده،
#سهیل که چند لحظه داشت فکر میکرد، یکهو
چنان زد زیر
#خنده که ناخود آگاه
#خنده رو به لبهای ترسیده همسر و بچه هاش نشوند، بعدم گفت:
-
#همسر_گرامی می خوای اذیت کنی مثل ما راههای
#کم۴خرج رو انتخاب کن، الان باید بریم یک
#تلویزیون_جدید بخریم...
صدای
#خنده اونا از درهای خونشون عبور میکرد و به گوش زنی میرسید که هر لحظه
#حسادت توی وجودش
بیشتر و بیشتر
#شعله میکشید، شاید اون زن فکر میکرد
#عشق_عمیقی توی اون
#خونه موج میزنه، اما نمی دونست که
اون
#خنده_ها و
#شادی_ها نه به خاطر یک عشق
بلکه به خاطر
#بردباری زنیه که با وجود تمام
#ظرافتهای_وجودش مثل
یک
#کوه_مقاوم و
#استواره.
دو سالی از اون قضایا میگذشت، اونها از اون خونه کوچ کرده بودند و به محله جدیدی رفته بودند، فاطمه خیلی تلاش
کرد و با
#زیرکی_خاص_خودش، کاری کرد که
#دوستهای_سهیل خیلی زود
#روابط_خانوادگیشونو قطع کردند، از طرفی تا
جایی که می تونست سعی کرد
#بهترین_ها رو برای
#همسرش فراهم کنه،
#محیط_گرم و
#آرومی که فاطمه براش آماده
کرده بود باعث شده بود
#رفتار_سهیل به شکل
#چشم_گیری #تغییر پیدا کنه،
#فاطمه با کمک
#حس_زنانه خودش می
تونست بفهمه که اون روابط همچنان ادامه داره، اما امیدوار بود که حداقل سهیل روی اون
#دو_شرطش پای بند میمونه.
مرداد ماه بود و تولد ریحانه، همه چیز آماده بود، ریحانه که از خوشحالی یک جا بند نمیشد، سهیل و علی با کمک هم
بادکنکها رو باد میکردند و به در و دیوار وصل میکردند فاطمه هم توی آشپزخونه خوردنی های تولد رو آماده
میکرد، که ....
ادامه دارد...
@hamsardarry 💕💕💕