#پارت_505دلم نمیخواست ارسلان در موردم حس مالکیت داشته باشه واسه همین چندباری خواستم دستشو پس بزنم اما خوشبختانه قبل اینکه من اینکارو کنم خودش دستشو از رو شونه ام برداشت و خطاب به نارگل گفت:
-بازم که لای گلایی....
نارگل لبخند لطیفی زد و گفت:
-دارم شکوفه های درخت نارنج رو جمع میکنم آقا...اینا خیلی خاصیت دارن...
-جدا!؟
-بله آقا...حیف همینجوری رها بشن...دستتونو بیارید جلو آقا....
ارسلان کف دستشو برد جلو ...نارگل یه مشت شکوفه تو کف دست ارسلان گذاشت و گفت:
-بو کنید آقا....بوی زندگی میدن!
ارسلان آهسته زمزمه کرد:
-بوی زندگی!!!
بعد کف دستشو جلوی بینیش گرفت و عطر شکوفه هارو بو کشید و بعد با نفس عمیق گفت:
-عالیه....بی نظیره!!!
نارگل که انگار از همه جی سردرمیاورد گفت:
-اینارو اگه بریزین تو چایی یه طعم و مزه ی آرامشبخش میگیره آقا...فوق العادست...
ارسلان سری تکون داد و گفت:
-میخوام...یعنی برام درست کن....
نارگل لبخندی پر آرامش زد و گفت:
-چشم آقا....
-باریکلا!
بعد رو به یوسف کرد و گفت:
-تو هم داری شکوفه جمع میکنی!؟؟
شیرین و نارگل ریز ریز خندیدن...
یوسف لبخندی مصنوعی زد و بعد دستشو پشت گردنش کشید و دستپاچه گفت:
-چیزه آقا...چیزه... آهان...اومدم کمک.....
ارسلان نیشخندی زد و به شوهی و طعنه گفت:
-بعله! جاده صاف کنی!شایدم ادوارد دست قیچی!
ارسلان اینو گفت و با گرفتن بازوی من قدم زنان از اونا فاصله گرفت و گفت:
-چطوری !؟
خیلی سرد و بیتفاوت گقتم:
-چطور میخواستی باشم!؟ مثل روز قبل...و روز قبل ترش....و روز قبلتر از قبلش...
نرفت داخل....منو داشت دنبال خودش جاهایی میبرد که دوست داشت....رفت سمت میز و صندلی ها...نشست و منم مقابلش نشستم و نگاه بیتفاوتمو دوختم به گلهای رز....
ارسلان یکم خودش رو کشید جلو و گفت:
-چدا اینقدر تلخ و سرد شدی شانار !؟ تو اینطوری نبودی!
سرمو به آهستگی به سمتش چرخوندم و نگاهش کردم و گفتم:
-آره...من اینطوری نبودم...فقیر بودم...بدبخت بیچاره بودم....کس و کار درست حسابی نداشتم اما آدم شاد و سرزنده ای بودم....خوشحال بودم...با بدبختیام حال میکردم....اینی که الان هستم حاصل دستپخت توئہ...
نفس عمیقی کشید....دستاشو رو زانوهاش گذاشت و انگشتاشو تو هم قفل کرد.....و بعد گفت:
-دوست داری بری سفر !؟ ایتالیا؟ مراکش؟ فرانسه؟ ورشو ؟ لندن ؟ چمیدونم....هرجا...هرجا.....هوم؟ دوست داری بری!؟
پوزخندی زدم....فکر میکرد من با اینچزا حالم خوب میشه .... !
چه پیشنهادهای مزخرفی! حال آدم که بد باشه تو هر گورستونی که بره هیچ فرقی نمیکنه!
-بس کن ارسلان.....فکر کردی من با این چیزا حالم عوض میشه!؟؟
-تو با چه کوفتی حالت خوب میشه ها!؟ نمیخوام عین این آدمای بی روح و عین یه مرده کنارم باشی...قبلنا پاچه گیر بودی....ولت میکردن با دندونات تیکه تیکمون میکردی حالا فاز ننه مرده هارو گرفتی و محل سگ نمیدی که چی!؟؟؟ هوووم؟؟؟
میخواستم جوابشو بدم که نارگل با سینی چایی به سمتمون اومد....
لبخند زد و لیوانهای شیشه ای چایی رو روی میز گذاشت...یکی رو آهسته به سمت ارسلان کشید و یکی رو سمت من و بعد با لبخند گفت:
-نوش جونتون آقا....!
بلند شدم....حوصله اونجا نشستن نداشتن.... رو به نارگل گفتم:
-نمیخورم....
صدای محکم ارسلان سر جا نگه داشت:
-بشین.....
عصبی گفتم:
-میخوام برم داخل....
باز باهمون لحن گفت:
-بشین....نزار گفتن این حرف به بار سوم برسه....
دلم میخواست جیغ بکشم....با حرص گفتم:
-اهمیت نمیدم....
گفتن همین حرف لازم بود تا نعره اش تنمو بلرزونه:
"گفتم بشین ".....
نارگل بیچاره وحشت زده سرش رو پایین انداخت و رفت......قلبم به تپش افتاد....به ناچار نشستم که گفت:
-شورشو درآوردی دیگه.....چاییتو بخور
عصبی گفتم:
-چایی خوردن هم زور!؟؟
-آره زور....بخور....
پس زوره....هه! کاری میکنم که روزی صدبار از ازدواج با من پشیمون بشی آقای خود شاخ پندار!
لیوان رو برداشتم و با عصبانیت پرتش کردم سمت درخت....صدای شکستنش تو فضا پیچید....
یه نگاه به لیوان و یه نگاه به من انداخت ...
بلندشدم...لبخند پر حرصی زدمو گفتم:
-اینم چایی....
و بعد بدون اینکه منتظر شنیدن حرفی از طرفش باشم راه افتادم سمت خونه..
درو اتاق رو باز کردمو رفتم داخل...نشستم رو تخت و پاهامو تو خودم جمع کردم.....
چقدر زندگی واسم پوچ و بی معنی شده بود....حوصله هیچکسو نداشتم بخصوص ارسلان ...یه جورایی بهش آلرژی پیدا کرده بودم....
نمیخواستم حتی نزدیکم بشه.....
در باز شد و اومد داخل....
بی مقدمه گفتم:
-یه اتاق جداگونه میخوام......نمیخوام پیش تو باشم...ازت خوشم نمیاد...نمیتونم تحمل کنم کنارت باشم....
دستاشو به کمرش تکیه داد و گفت:
-شانار دیگه داری تر میزنی به اعصابماااا....ناسلامتی زنمی هااااا.....
بری یه اتاق دیگه !؟؟؟
سرمو گذاشتم رو زانوهام....کلافه بودم...بهم ریخته بودم...سردرگم بودم...
آره...یه کلاف سردرگم....
دستی دور بدنم حلقه شد