#پارت_621🦋🦋شیطان مونث
🦋🦋یک قدمیم ایستاد و انگار که داره یه خیال یه سراب رو تماشا میکنه ، بهم خیره شد.
بعداز یه سکوت طولانی، درحالی که جاخوردگی حتی از صدا و لحنش هم مشخص بود گفت:
-شانار...من...من...میدونی من چقدر تو این مدت...
-زنده بود.ارسلان زنده بود...چه چیزی توی دنیا واسه من میتونه مهمتر از این باشه بوراک!؟
حیرت زده از حرفهام گفت:
-ولی...ولی تو دوستش نداشتی...
اون راست میگفت.من ارسلانو دوست نداشتم چون یه دوره ی تلخی رو باهاش گذرونده بودم...بخاطر اینکه منو وادار کرده بود جایی بمونم که نمیخواستم اما حالا اوضاع و شرایط فرق میکرد. حس سابق رو بهش نداشتم. آدمها تغییر میکنن...نمیکنن!.؟سرمو تکون دادم و بعد گفتم:
-آره...آره...تودرست میگی...من بجای ارسلان تورو دوست داشتم....ولی آدما اشتباه میکنن.نمیکنن!؟
هاج و واج نگاهم کرد. به وضوح مشخص بود ذره ای انتظار شنیدن همچین حرفی رو از طرف من نداشت.دستشو رو سینه اش گذاشت و گفت:
-م....من...من غلط بودم!؟ دوست داشتن من غلط بود!؟
اینبار با کمی بغض اما اطمینان گفتم:
-آره..دوست داشتن تو غلط بود بوراک...تو خوبی...تو مهربونی...ولی...ولی مرد روزای سخت نبودی!
اشک تو چشمهاش جمع شد.آره واقعا داشت گریه میکرد...بغضشو قورت داد و گقت:
-ش..ان...ار....شانار من میخواستم ...میخواستم جبران کنم واست...من...من میخواستم دنیارو به پات بریزم!
لبخند تلخی روی صورتم نشست:
-یادت اون روز چی بهم گفتی!؟ گفتی از این به بعد فقط واست زن دادشم...همین و بس...
همزمان با سرازیر شدن اشک از چشماش گفت:
-فکر میکردم میتونم فرامشوت کنم اما نتونستم!
چند قدمی عقب رفتم و خیره به چشمهای ترش گفتم:
-من میخوام زندگی جدیدی رو با ارسلان شروع کنم...میخوام بچه ام وقتی به دنیا اومد تو خونه ای بزرگ بشه که پدرومادرش همدیگرو دوست دارن...توی یه فضای خوی یه دور از درد ورنج و تلخی و دشواری....و تو از این به بعد فقط عموی بچه ی من...فقط عموش نه بیشتر! خداحافظ بوراک!
اسممو با بغض و گریه صدا زد اما دیگه حتی پشت سرم رو هم نگاه نکردم...
نمیخواستم اون اشتباه قدیمی دوباره تکرار بشه که اگه میشد اینبار بخشیده نمیشدم.
حالا که ارسلان ازم نپرسید کجا بودمو چرا ترکش کردمو چرا نموندم، دلم نمیخواست گند بزنم به همچی....
بین من و بوراک هرچی که وجود داشت باید تموم میشد.همچی!
با عجله رفتم داخل و خودمو رسوندم به اتاق....
شالمو از روی سرم برداشتم و انداختم رو دسته ی صندلی و بعد رفتم سمت پنجره...
یه آن احساس نفس تنگی کردم.سرمو از پنجره بیرون بردمو چند نفس عمیق کشیدم....
امیدوارم هیچوقت پشیمون نشم.امیدوارم همچی به حد نرمال پیش بره...
من از خدا یه زندگی معمولی میخواستم همین و بس!
پرده هارو کامل کنار کشیدم و دوباره برگشتم توی اتاق.حالا احساس بهتری داشتم.اینکه دیگه اون معلق بودن و سردرگمی وجود نداشت....
حالا هم میدونستم از کدوم سمت باید برم و هم بوراک...دیگه بلاتکلیفی ای درکار نبود...
نشستم رو مبل راحتی و تلویزیونو روشن کردم.دلم میخواست تا اومدن ارسلان همونجا تو اتاق بمونم...رفته رفته پلکهام سنگین شد...سرم کج شد و افتاد رو دسته ی مبل....
چشمامو بستم و آروم خوابیدم اما خیلی نگذشت که با احساس لبها و بوسه های یه نفر روی صورتم چشمامو باز کردم....
خودش بود.عطرشو که قاطی بوی سیگارش شده بودو میتونستم احساس کنم...
خوابالود گفتم:
-ارسلان...برگشتی!؟
کنارم نشست و کشیدم تو بغلش :
-آره! ببین...یه تار موم هم کم نشده....
تو گلو خندید...سرمو رو شونه اش گذاشتمو دستمو نوازشوار روی کمرش کشیدم وبعد گفتم:
-خوب شد که اومدی....
-الان واسه خواب وقت مناسبی نیست...بلندشو...دست و صورتتو بشور باهم بریم شام بخوریم
ازش جدا شدم و گفتم:
-چشم....
@harimezendgi👩❤️👨🦋