🍃🌺🍃#داستان_کوتاه #فلک قسمت هشتم
مدتی گذشت تا اینکه از دادسرایی که به موضوع شکایت اون بابا، همون خان دایی رسیدگی میکرد، ابلاغی برام آمد. بچههام اصرار داشتند که برای این پرونده هم وکیل بگیرم که قبول نکردم. گفتم من یک خونه خریدم، جرم که نکردم تا هی کیفکش این وکیل و اون وکیل بشم. رفتم؛ خانم اعتباری با وکیلش اومده بود و یک آقایی که حدس زدم شاکی باشد. بعله؛ خودش بود.
مردی میانه قامت با سبیلهایی پُرپشت که بیشتر موهایش سفید شده بود و قیافه جدی و درهمی داشت. او هم با خودش وکیل آورده بود. بازپرس به من گفت که با خودت ضامن آوردی؟ و من سرم را به علامت نفی بالا بردم. خندید و گفت: "یا دل شیر داری پدر جان یا علم غیب یا این که زدی به رگ بیخیالی".
محاکمه شروع شد. وکیل شاکی که بعدا فهمیدم نام او حسنعلی ناصریان میباشد، خیلی گَرد و خاک کرد. خانم اعتباری و من را همدست معرفی میکرد و هر چه جرم کلاهبرداری و بردن مال با نقشه قبلی بود را بست به بیخ ریش داشته من و نداشته خانوم.
نوبت اعتباری که رسید نگذاشت وکیلش چیزی بگوید. جیغ و داد راه انداخت که یک عمر با شرافت زندگی کرده و این وصلهها بهش نمیچسبه. آخرشم گفت که این خونه ارثیه مادرش بوده و آقای ناصریان دارد بدن مادرش را در گور میلرزونه. نوبت من که شد با آرامی و ناراحتی گفتم که من یک خونه خریدم، پول هم دادهام، دیگه باید چیکار میکردم؟ حالا افتادم تو چاه. من فقط یک گناه دارم و اون نداشتن علم غیبه. با ناراحتی و با انگشت خانوم اعتباری را نشان دادم و ادامه دادم: "من نمیدونم که ایشون میدونست که خونه مالش بوده یا نه، فقط میدونم که با این معامله من رو بیچاره کرد. من همیشه تو زندگی از دردسر فرار میکردم و حالا گرفتار بدترین اونها شدم.
بازپرس نگاهی به من کرد و تو پرونده چیزی نوشت و از ما امضا گرفت. پیش خودم گفتم که شاید دستور جلب من رو بده. این بود که پرسیدم: "میتونم برم؟" و اون در حالی که از پشت میزش بلند میشد و کاغذهای روی میز رو مرتب میکرد، گفت: "من آدم شناسم. یعنی باید باشم. این شغل منه. شما شاید از این پرونده خلاصی پیدا کنی ولی تازه اول راهی. خیلی باید تو دادگاههای حقوقی بالا و پایین بری. آخرش هم چطور بشه معلوم نیست. باید به فکر یک جفت کفش آهنی باشی" و خندید.
در رو نشون داد که یعنی برم. بیرون اومدم. هم خوشحال بودم که گرفتار جلب و وثیقه و این دردسرها نشدم و هم ناراحت از حرفای آقای بازپرس که تو دلم رو خالی کرد. بیرون از دادسرا نگاهی به آسمون صاف بالای سرم کردم و تو دلم گفتم: "اوسا کریم؛ تو بد مخمصهای افتادم، خودت راه نجات برام وا کن، دستمو ول نکن که کارم بد جوری خرابه..."
ادامه دارد... #دکتر_علی_رادان#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان@book_tips 🐞