♦️ایران ِ زندگی♦️(«بازار ِ گل» و تصویری از ایران ِ روشن ِ فردا)
▪️وسط جمعیت
، در آن در هم و برهمی صداها و آدمها، خانم ِ چادری ِ پوشیهپوش، میپرسد:
- خانم این چهارپایهی گلدون رو چند میده؟
خانم ِ میانسال بدون روسری با موهای جمع شده پشت سرش جواب میدهد:
- عزیزم، سیصد و پنجاه میگه.
بعد سرش را نزدیکتر میآورد و طوری که فروشنده نشنود میگوید:
- فکر کنم یه کم گرون میگه. بیا بگیم دو تا میخایم تخفیف بگیریم.
و صدای خندهی جفتشان میآید.
▪️پدری، دست دختر شش، هفتسالهی بلوز قرمزش را گرفته. حدوداً شصت ساله میزند. موی سرش کم و پیراهن کرمرنگش را روی شلوار انداخته. از هر چند غرفه، کنار یکی میایستند و دختر در مورد گلها و گلدانها میپرسد. و پدر، انگار که دارد وسط ِ یک ساحل آرام قدم میزند نه یک بازار ِ شلوغ، با حوصله جوابش را میدهد. بعد با انگشتش، گلی دیگر را نشان میدهد و در مورد آن یکی هم توضیحی میدهد. دختر مومشکی، با چنان دقتی گوش میکند که انگار سر جدیترین کلاس زندگیاش نشسته.
▪️پیرمرد، با عصا، آرامآرام از بین جمعیت قدم برمیدارد. جوانی «ببخشید»گویان، دو گلدان بزرگ سفالی به دست، از کنارش رد میشود. پیرمرد آرام و با حوصله میگوید:
«خدا ببخشه جوون. خسته نباشی.»
▪️دخترکانی جوان و پانزده، شانزدهساله، با موهای رها در باد، با گلهای رنگارنگ سلفی میگیرند. یکیشان که موهایش را بافته، به آن یکی میگوید:
- با حاله ها! بیایم هفتهی دیگه هم؟ ببییین الان شیوا هم لایک کرد!
از کنارشان دو دختر چادری با روسریهای روشن میگذارند. آنها هم مشغول عکس گرفتناند. اما این بار نه سلفی. یکیشان دارد سعی میکند وسط جمعیت، جایی پیدا کند که عکس دوستش با گلهای زرد و قرمز و بنفش، بهتر بیفتد. هر دو را در جمعیت گم میکنم.
▪️رانندهی جوان ِ پراید سفید با خنده و صدای بلند میگوید:
- حاجی بمالی به ما والله برش میدارما جای خسارت! اینطور نبین پراید ما رو!
رانندهی میانسال امویام شاسی بلند مشکی هم سرش را از پنجره درمیاورد و با لحنی طناز میگوید:
- بیا ببر داداش٬ واللا همون شرف داره! چینیه بابا! چینی!
میخندند. پلیس راهنمایی وظیفه، سوت میزند که بیا و رد شو و مکالمه تمام میشود.
▪️گل چیست؟ جز این است که نماد «زندگی»؟ نشانهای از خود ِ خود ِ زندگی. طراوات. میل به زیبایی. خواستن ِ رنگ. جستجوی آرامش. و مهر. این همه جمعیت، رنگارنگ، پیر و جوان، با حجاب و بیحجاب، ترک و لر و افغانستانی و تهرانی، همه آمدهاند برای گل. برای زندهگی. در یک صبح ِ دلپذیر ِ جمعهی تهران، وسط هزار هزار درد و بلا و گرفتاری، این همه آدم آمدهاند تا یکی دو ساعتی گل ببینند و گل بشنوند و گل بخرند. نه کسی به دیگری اخم میکند، نه دیگری را فاسد و زشت و عقبمانده و بیدین یا متحجر میبیند. همه دارند کنار هم، با احترام، با لبخند، با مهر، میخرند و میفروشند و زندگی میکنند. کسی جای دیگری را تنگ نمیکند. کسی برای دیگری خط و نشان نمیکشد. کسی دیگری را از میدان به در نمیکند. نمونهای از تحقق ایدهی «
تعایش»ی که محسن حسام مظاهری از مدتها پیش میگوید و «
تقریب ِ اجتماعی» که من پیشتر گفتهام: همزیستی مسالمتآمیز، حول محور زندگی.
▪️جامعهای که یک روزش، این است، عُرفی که در فضایی محدود میتواند چنین محترم و مهربان باشد، دور نیست که بتواند در تمام روزهایش و همه جا چنین کند. بازار گل تهران، تصویری کوچک از ایران ِ روشن ِ فرداست: ایران ِ رنگ، ایران مهر، ایران ِاحترام، ایران ِ «زندگی». باور کنید که هیچ دور نیست.
راهیانه|ایدهنوشتهای مهدی سلیمانیه|
@raahiane#جامعه|
#روشنا|
#شهر|
#جامعهشناسی_سفری|
#عرف|
#عرف_ستیزی