گاهی مینشینی فکر میکنی که چقدر خدانگه دار میتواند دردناک باشد. آدمهای زیادی این واژه را کنار گوشمهایم نجوا کردند اما هیچ کدامش به اندازهی نجوای تو زجر آور نبود. انگار که بعد از آن در دریاچهی خاطرهها دست و پا میزدم و غرق میشدم. انگار که نئش شکنجه دیدهام با انگشتهایی که از آتش گرفتن فیلتر سیگار سوخته بود روی فرش کهنهی قرمز و قدیمی جان میداد. انگار که قهوهام یخ میزد و طعم تلخش مثل زهرمار کل بدنم را به لرزه میانداخت. میبینی؟! یک واژهی کوتاه تو توانست چنین چیزی را به صورتک خنثی و بی روحِ نِشسته روی ایوانم تحمیل کند. تحمیل آدم را از پا میاندازد، من نیز از پا افتادم. از پا افتادم و وقتی پاهایم در دلم جمع شده بود و هوا را برای یافتن یک نشانی از بوی تو عمیق نفس میکشیدم به گریه پناه آوردم. گریههایی که چشمها و گونههایم را درگیر نمیکرد اما تا دلت بخواهد قلبم را چرا! قلبم بسیار برای تو گریست. قلبم خانهات بود، تو خانهات را پشت سرت جا گذاشتی. تو خانهات را با دستهای خودت ویران کردی و رفتی.
احتمالا وقتی که من بیایم تو دیگر در خانهام راه نروی، با دستهایت ارام کتابهای قدیمیام را ورق نزنی، رو به آینهی اتاقم نرم رژ لب را روی لبهای باریکت نکشی و برای قرینه شدن خط چشم ظریف و کشیدهات دقت نکنی. احتمالا وقتی من بیاییم گلهای خانه در مرز مردن باشند و گنجشکهای بی دانه در برف وطن را ترک و به سرزمینهای دورتر پرواز کنند، ماهی قرمز در تنگ پشت پنجره به خاطر دیدن گربه سیاه قلبش در سینه آنقدر تند بتپد تا بایستد و فنجان چای روی میز سرد بشود. احتمالا وقتی من بیاییم زندگی از خانهام کوچ کرده باشد، کوچ کرده باشد و فقط یک نامه روی میز با جملهی:« ماندم، نبودی و در خود شکستم و مردم.» جان بدهد.
از این که موضوعی برای نوشتن نباشد کلافه میشوم. از اینکه بخواهم بنویسم اما ندانم راجع به چه چیزی، بیشتر کلافه میشوم. از سر و صدای پیچیده در خانه که به قول خودشان کاملا طبیعیست دلم میخواهد گوشهایم را ببرم و بعد چشمهایم را محکم روی هم فشار بدهم و آنقدر جیغ بکشم تا لال شوم؛ تا دیگر از حنجرهی بیچارهام، از دستها و چشمهای ناتوانم انتظار گفتن ناگفتهها را نداشته باشم و فقط به این فکر کنم که آرامش را کجا میتوان یافت؟! کجا میتوان لبهای شهوت انگیز سکوت را بوسید و با خموشی هم خوابی طولانی بر قرار کرد؟! کجا میتوان از صدای نفس کشیدن انسانها آزار ندید؟! از صداها متنفرم، از وجود صداها عوقم میگیرد، بعضی وقتها دلم میخواهد همه لال شوند، دلم میخواهد چوب حتی بدون صدا بسوزد، باد بدون صدا بوزد. کلافگی همین است نه؟! کلافهام! بیش از هر وقت و هر چیزی کلافهام که اینگونه از هر دری گلهمندم و از هر دری با شکایت مینویسم.
من وقتی جایی چیزی بخوانم که آن را دوست داشته باشم به قول یک آدمی چیزی نوشتنم میگیرد. چیزی نوشتنم هم همیشه باید یک گوشهایش وصل بشود به تو. مثلا هیچوقت نمیتوانم تنها از باران، آفتاب، ماه و هر کوفت و زهرمار دیگری بنویسم؛ اصلا اگر هزار خط هم خزعبل روی برگه ردیف کنم انتهای جمله میرسد به اینکه اکنون چگونهای؟! حالا واقعا چگونهای؟! هنوز صبح با دست و صورت نشسته و معدهی دردناک قهوه میخوری؟! هنوز نصف شب هوس دویدنهای شبانه به سرت میزند؟! لبی به خواندن و سرودن شعر تر میکنی؟! گمان نمیکنم! نه راستش اصلا نمیدانم. دیگر نمیتوانم راجع به تو چیزی را به قطع بگویم اما میتوانم تا بخواهی نسبت به بودنت خیال ببافم. خیالهای خوب، خیالهای مرغوب. خیالهایی که بشود درونشان دو کلام حرف حساب زد؛ دو کلام از فداکاری و خندههای بی بی دلیل گفت و بدون دغدغه چای نوشید.
تو تنها خواهی ماند؛ هنگام خندههای بلند، هنگام غمهای جانکاه، هنگام خوابیدنهای آرام یا متشوش شب. تو تنها خواهی ماند در روزها و وقتهایی که گمان میکردی انسانهای بسیاری برای به آغوش کشیدنت انتظار میکشند.
چگونه از من میخواهی بروم و تو را به یاد نیاورم؟! اصلا خودت میتوانی؟! خودت میتوانی تمام آن زیر باران قدم زدنها و از فرط سرما لرزیدنها را از یاد ببری؟! میتوانی روی نیم کت چوبی خیابان بنشینی و ذهنت به سوی روزهای دورمان پر نکشد؟! نمیتوانی عزیزم نمیتوانی! همان گونه که من نخواهم توانست.
لیلا! تو برای من تنها عشق نبودی؛ تو برایم نمادی بودی از تمام شگفتیهایی که به چشم دیدهام؛ از تمام مهرهایی که دریافت کرده و لبخندهایی که به جان خریدهام.
گوشهی دفترم برایش نوشته بودم:« فکرش را بکن آدمی که از شب و مرگ میترسد، صبح با دیدن طلوع چقدر خوشحال میشود. من هم با دیدن قاب عکس و خندهات همینم عزیزم، انگار از شب و مرگ به آغوش صبح و زندگی میگریزم.»
گلی، گلی عزیز و رفتهام! بی شک تو یک روز تمام این واژهها را خواهی خواند. بی شک سرانجامِ داستانِ بی پایانِ ما هم انتهایی خواهد گرفت. حال چگونه بودنش را نمیدانم اما روزی یا در فراق یکدیگر خواهیم مرد یا وقتی سرهایمان را به هم چسباندهایم و نظارهگر تابلوهای قدیمیِ موسیوایم. گلی جان! با این حال به امید روزی که خودم این دست نوشتهها را برایت بخوانم و به حضورت خوش آمد بگویم مینویسم؛ مینویسم که تنها آرزوی من صاف بودن هوای چشمهای توست و آرام بودن دستهایت. تنهای آرزوی من این است که صبح پرده را کنار بزنی و به آسمان و پرندهها با لبخند خیره بشوی. دور از استیصال باشی، دور از تشویش و غم، چرا که رنجت همیشه رنجاندهام حتی اگر صدها کیلومتر دورتر نفس بکشی. گاه برای همین با خود فکر میکنم لغتی که برای من هیچوقت در زندگی نسبت به تو جا نیوفتاد فاصله است. شاید به ظاهر دیگر خانه من را کنار تو ندید و دستهایم وقت گریستن اشک را از گونههایت پاک نکرد اما از درون و هر روز و هر ثانیه در قلبم تو را به آغوش میکنم و میگویم زندگی هنوز منتظر دیدن من و تو کنار همدیگر است.