من وقتی جایی چیزی بخوانم که آن را دوست داشته باشم به قول یک آدمی چیزی نوشتنم میگیرد. چیزی نوشتنم هم همیشه باید یک گوشهایش وصل بشود به تو. مثلا هیچوقت نمیتوانم تنها از باران، آفتاب، ماه و هر کوفت و زهرمار دیگری بنویسم؛ اصلا اگر هزار خط هم خزعبل روی برگه ردیف کنم انتهای جمله میرسد به اینکه اکنون چگونهای؟! حالا واقعا چگونهای؟! هنوز صبح با دست و صورت نشسته و معدهی دردناک قهوه میخوری؟! هنوز نصف شب هوس دویدنهای شبانه به سرت میزند؟! لبی به خواندن و سرودن شعر تر میکنی؟! گمان نمیکنم! نه راستش اصلا نمیدانم. دیگر نمیتوانم راجع به تو چیزی را به قطع بگویم اما میتوانم تا بخواهی نسبت به بودنت خیال ببافم. خیالهای خوب، خیالهای مرغوب. خیالهایی که بشود درونشان دو کلام حرف حساب زد؛ دو کلام از فداکاری و خندههای بی بی دلیل گفت و بدون دغدغه چای نوشید.