گلی، گلی عزیزم. فکر کنم فهمیدهای که چقدر دلتنگ توام. حالا که امشب واژهها به برگههای دور افتادهام هجوم آوردهاند، میخواهم بنویسم که هنوز لبخند معصومانهات پشت پلکهایم زندانیست. تا چشم میبندم جفت پا میپری توی سرم و تمام افکارم را با حضورت نابود میکنی. انگار که پیش از تو اصلا چیزی در خاطرم وجود نداشته. تو تمام افکار مرا به تملک خود در میآوری. تو باعث میشوی بتوانم ساعتها به یک آدم بیاندیشم بی آنکه لحظهای گله کنم و خسته بشوم. هر چند با وجود تمام لذت اندیشیدن به تو کاش میتوانستم دستهایت را بگیرم. دستهایت شیشه عمر منند. به یاد دارم که با آنها آرام قاب عکسمان را پس از تمیز کردن روی طاقچه میگذاشتی. آخرین بار اما کنار طاقچه به جای تو، نامهات بود. در نامهات گفتی هنر تو را پس زده و تو هم سیارهمان را ترک کردی اما چرا نماندی تا بگویم خودت هنر بودی. از تو وقتی با آن پیراهن سفید و پاهای برهنه کنار نقاشیها و کتابهای من ایستاده بودی میشد کتاب شعر نوشت. چرا نماندی تا وقتی شب، روی کاناپه به میان دستهایم خزیدهای در گوشت زمزمه کنم که بیش از هر چیزی دوستت دارم و دلم میخواهد برای چشمهایت بمیرم. راستی گفتم چشم! چشمهایت را چگونه از خدا دزدیدی؟! اصلا مگر چقدر پیش او عزیز بودی که چنین نگاهی نصیبت شد؟! نگاهت که من را دیوانه کرد، دیوانه کرد و بعد رفت و رفت. حالت آوارهی پنجرهام، هزار پنجرهی منتظر برای ثبت قدمهای آرام تو به وقت بازگشت.