گاهی مینشینی فکر میکنی که چقدر خدانگه دار میتواند دردناک باشد. آدمهای زیادی این واژه را کنار گوشمهایم نجوا کردند اما هیچ کدامش به اندازهی نجوای تو زجر آور نبود. انگار که بعد از آن در دریاچهی خاطرهها دست و پا میزدم و غرق میشدم. انگار که نئش شکنجه دیدهام با انگشتهایی که از آتش گرفتن فیلتر سیگار سوخته بود روی فرش کهنهی قرمز و قدیمی جان میداد. انگار که قهوهام یخ میزد و طعم تلخش مثل زهرمار کل بدنم را به لرزه میانداخت. میبینی؟! یک واژهی کوتاه تو توانست چنین چیزی را به صورتک خنثی و بی روحِ نِشسته روی ایوانم تحمیل کند. تحمیل آدم را از پا میاندازد، من نیز از پا افتادم. از پا افتادم و وقتی پاهایم در دلم جمع شده بود و هوا را برای یافتن یک نشانی از بوی تو عمیق نفس میکشیدم به گریه پناه آوردم. گریههایی که چشمها و گونههایم را درگیر نمیکرد اما تا دلت بخواهد قلبم را چرا! قلبم بسیار برای تو گریست. قلبم خانهات بود، تو خانهات را پشت سرت جا گذاشتی. تو خانهات را با دستهای خودت ویران کردی و رفتی.