گلی، گلی عزیز و رفتهام! بی شک تو یک روز تمام این واژهها را خواهی خواند. بی شک سرانجامِ داستانِ بی پایانِ ما هم انتهایی خواهد گرفت. حال چگونه بودنش را نمیدانم اما روزی یا در فراق یکدیگر خواهیم مرد یا وقتی سرهایمان را به هم چسباندهایم و نظارهگر تابلوهای قدیمیِ موسیوایم. گلی جان! با این حال به امید روزی که خودم این دست نوشتهها را برایت بخوانم و به حضورت خوش آمد بگویم مینویسم؛ مینویسم که تنها آرزوی من صاف بودن هوای چشمهای توست و آرام بودن دستهایت. تنهای آرزوی من این است که صبح پرده را کنار بزنی و به آسمان و پرندهها با لبخند خیره بشوی. دور از استیصال باشی، دور از تشویش و غم، چرا که رنجت همیشه رنجاندهام حتی اگر صدها کیلومتر دورتر نفس بکشی. گاه برای همین با خود فکر میکنم لغتی که برای من هیچوقت در زندگی نسبت به تو جا نیوفتاد فاصله است. شاید به ظاهر دیگر خانه من را کنار تو ندید و دستهایم وقت گریستن اشک را از گونههایت پاک نکرد اما از درون و هر روز و هر ثانیه در قلبم تو را به آغوش میکنم و میگویم زندگی هنوز منتظر دیدن من و تو کنار همدیگر است.