خیانت
گوشیم زنگ خورد، خواهرم پشت خط بود، جواب دادم. با هم سلام و احوالپرسی کردیم، گفت: خواهر اگه ببینی امروز چی دیدم، گفتم: چی شده؟
گفت: رفتم آرایشگاه، انجا اتفاق عجیبی افتاد. کنجکاو شدم و مشتاق شنیدن.
گفت: روی صندلیهای سالن آرایشگاه نشسته بودیم و منتظر نوبت، با هم گپ میزدیم. یکی از خانمها میخواست موهایش را بلوند کند، کلاهِ رنگ سرش بود و منتظر بود موهاش رنگ بگیره. ساعت یک ربع به دو ظهر بود، گوشیاش زنگ خورد، برقی در چشمانش جست و پس از چند دقیقه، غذای سفارشی را تحویل گرفت، ظرف یکبار مصرف شیکی در زرورق نقرهای پیچیده بود، همراه با مختلفاتش، زن آن را باز کرد، غذای وزیری بود، بویش تو سالن پیچید، یکی از خانمها بهش گفت، چه رمانتیک، خوش به حالت، خوب هواتو داره.
خانم پس از صرف غذا شروع کرد، تعریف و تمجید از مرد. از محبتها و دادن کادو و اینکه چهجوری سوپرایزش میکند.
یکی از خانمها، اخمش در هم رفت و زیرلب گفت: خدا بده شانس، چرا ما از این بختهای بلند نکردیم، هیچ وقت ما از این جور محبتها تو عمرمان ندیدیم، قدر همسر تو بدون.
زن لبخند رذیلانهای زد و گفت: همسر کجا بود! دوست پسرمه.
زن لبش را گزید و گفت: حتمن همسر هم داری؟ گفت: چرا که نه.
همه دهانشان از تعجب باز شد، اخِ مگه میشه.
معشوقه گفت: دیدید که شده.
همه کنجکاو شدند و پرسیدند: عکسشو داری.
میخواستند ببیندند این گل پسر کیه.
معشوقه، گالری گوشی را باز کرد و عکس مرد را نشون داد، گوشی دست به دست چرخید، تا به دست آخرین خانم رسید، خانم همین که چشمش به عکس افتاد، رنگش مثل گچ سفید و چشمهاش گشاد شد، با آشفتگی و حیرت گفت: اینکه همسر منه، یههو خیز برداشت و با دادوقال به زن حمله کرد و کلاه رنگ را از سرش کشید و به موهایش چنگ انداخت، همزمان به پا لگد میزد، زنیکه سلیطه همسر مرا را اغوا کردی.
زن از رو نرفت و به دفاع از خود پرداخت و گفت: آقاتون چیزهای در من دیده که جذبم شده، حتمن تو زن خوبی براش نبودی و همسر داری بلد نبوده.
.
همسر مرد گفت: هیزی و هرزگیت را توجیه نکن، او را فریب دادی تا تیغش بزنی، تو میدانی من چگونه از خود میزنم و با دلسوزی و با صرفه جویی سعی میکنم هزینه و مخارج مان را طوری اداره کنم که زندگیمان به هم نریزد، آنوقت تو بیرحمانه پولهامو خرج میکنی. به حدی ناراخت وعصبی بود، گویی صدای خورد شدن غرورش و شکستن قلبش را حس میکردیم. زن خیانت کار جل و پلاسش را جمع کرد و زد به چاک.
زن خیانت دیده با قدمهای سست و رعشه زده، تلو تلو کنان که کمرش از سنگینی غم، خم شده بود، از آرایشگاه خارج شد.
#یادداشت هدیه بیگلری
@Heydebiglariiii