View in Telegram
خلاصه داستان کوتاه بوزینه‌ها و کرم شبتاب جماعتی از بوزینه‌ها در کوهی می‌زیستند. در کوه میوه‌ها و برگ‌های شیرین بسیار بود. از برگ‌ها و میوه‌ها می‌خوردند، روزگار را به فرح و شادمانی می‌گذرانیدند و شب‌ها آواز سر می دادند و در عالم معنوی فرو می‌رفتند. بوزینه‌های شهری، در فاصله دور از آن زندگی می‌کردند. دائم در تلاش وتکاپو بودند. بوزینه‌های کوهی آنها را مسخره می‌کردند و می‌گفتند:« این قوم غافلند زندگی حرص آلود مادی آنها را در خود غرق کرده و از معنویات بازمانده‌اند.» آن وقت به ما می‌گویند:«قوم بربر.» روزها به عبادت می‌گذراندند و شب‌ها از باد خنکی که از کوه‌ها می‌وزید لذت می‌بردند. چراغ‌های بوزینه‌های شهری را نگاه می‌کردند و آنها را مسخره می‌کردند، آسمان به این روشنی چه نیازی به چراغ است. ریش سفیدان به آنها می‌گفتند:« این‌ها زیاده خواه‌ هستند، از عالم معنوی غافلند.» یک روز کلاغی از آنجا گذر داشت، خبر آورد که هواشناسی بوزینه‌ها‌ی شهری پیش بینی کرده، امسال سال سختی در پیش است. شهر همه آذوقه ذخیره می‌کنند و سوراخ سنبه خانه‌های خود را می‌گیرند، آمادگی رویارویی با زمستان سرد را دارند. پوزینه‌های کوهی گفتند: « این کارشان از سر غفلت است، همه‌اش در فکر این دنیای فانی‌اند و از آن دنیا غافلند. اگر اتفاقی پیش بیاید کار خداست، از دست ما چه بر می‌آید؟ از تقدیر گریزی نیست.» تابستان و پاییز گذشت هوا خیلی سرد شد. گفتند:«چیزی نیست مثل سال‌های گذشته سپری می‌شود.» ریش سفیدان به یاد آوردند که در سال‌های گذشته یک بار زمستان سختی را داشته‌اند و گرگ‌های گرسنه چند عدد از آنها را خورده بودند. سردی باعث شد آرامش آنها به هم بزند. غاری نبود که به آن پناه ببرند. میوه‌ها و برگ‌ها یخ زده بودند. در کار خود مانده بودند، چه کار کنند، به کجا بروند. آنهایی که جوان‌تر بودند راه شهر را در پیش گرفتند. پیرها و عائله‌مندها ناتوان بودند با حسرت به جوانان نگاه می‌کردند. شبی در بوته گّوَنی کرم شبتابی بود که نور از آن ساطع می‌شد، بوزینه‌ها فکر می‌کردند آتش است، تلاش می‌کردند؛ هیزم را جمع کنند و آتش را بزرگتر کنند و همه دور آن حلقه بزنند؛ اما پرنده مهاجری از بالای درخت فریاد زد: «این آتش نیست. هر نوری آتش نیست.» بوزینه‌های کوهی باور نکردند، گفتند: «اگر از آتش نیست، پس از چیست.» همه بوزینه‌ها او را مسخره کردند و گفتند:«می‌خواهید ما را نصیحت کنید، نیم وجبی.» فوت فوت می‌کردند؛ آتش روشن شود. پرنده مهاجر گفت: «در معالجه چیزی که علاج نپذیرد، رنج بیهوده مپر و خود را در ورطه هلاک نینداز که گفته‌اند عاقلان را به یک اشاره کافی است.» هر یک از بوزینه‌ها به او گفتند:«غلط کردن اضافه به تو نیامده، چسونه.» یکی از آنها تصمیم گرفت او را بکشد تا آینه عبرت دیگران شود و در کار بزرگان فضولی نکند. رفت و پرنده شفیق را گرفت و کله‌اش را کند و بر زمین انداخت. هدیه بیگلری # معرفی کتاب چگونه می‌توان داستان نویس شد؟ نویسنده جمال میرصادقی
Telegram Center
Telegram Center
Channel