ماریانا، ببخش که آن سوالی هستم که میترسی پرسیده شود، که در تنهاییهایت فکر کردی چه جوابی بدهی. ماریانا، ببخش که ترسو بودم. که نفهمیدم و زیاد اشتباه کردم، که زمین خوردم و نتوانستم بلند شوم.
ماریانا، نمیدانم، شاید هم من واقعا قسمت ناعادلانهی زندگی آدمها بودم. قشنگیها به من نمیآمد، من بلد نبودم قشنگ بخندم، بلد نبودم قشنگ برقصم، من زندگی را حیف کردم.
ماریانا، غم مرا بلعید. دنبالم نگرد. میخواهم به هزارههای دور برگردم، در انتهای تاریکی غاری تنها بنشینم، روزها روی سنگها نقاشی کنم و شبها سفالینههای آدمیان شاد را بسازم. ماریانا، من به خیال تعلق دارم. آنجا امن و امانم. مرا صدا نزن، پای مرا به این زندگی نکشان، اینجا کسی مرا نمیشناسد و نمیفهمد. ماریانا، من هر چه کردم نتوانستم فراموش کنم. ماریانا، آدم نمیتواند خودش را از خودش قایم کند. من نتوانستم. سالها گذشت و نتوانستم.
ماریانا، تو در کدام لباس بلندم به خواب رفتهای؟ بیا مرا وقتی پارچهها و خیاطها کوتاهی میکنند ملاقات کن، دیگر نمیتوانم قلبم را پنهان کنم، به تو خواهم گفت دوستت دارم، خواهم خندید و میدوم بیترس آن که پاهای برهنه به فرارم را ببینی. ماریانا، به جهت نور، به سایه روشنهای روی دیوار نگاه کن، درختی که هیولا میوه میدهد نیست، منم، در تور بنفش ترسهای مسخره صید شدهام، بیا تور روی صورتم را کنار بزن، از شکمم بیرون بیا تا با نهنگهای دیگر به ساحل نرسیدهام، نرم نرمک تاریکی که تمام شد نام همهی ما یونسست، ما ماهیهای گریخته از تور، پیامبران نجاتیافته، میتوانیم خوش حال نباشیم؟ ماریانا، این بار تور بنفش را روی این دوشت و مرا روی آن دوشت بلند کن، بیا ماهی بگیریم، این یک زندگی تازهست.
ماریانا، یک جمله برای من بنویس، میخواهم فکر کنم جملههایی هم هست که میتواند فقط برای من باشد. بعد آخرش اصلا بنویس شوخی کردم. ماریانا، من با خودم بیرحم و نامهربانم. تو خندهی مرا بخواه.
ماریانا، جای پرتی از جهان، نزدیک لبهی پرتگاهی، آن قدر نزدیک که نفسهای ترس به صورتم میخورد، ایستادهام. ماریانا، هنوز ایستادهام. ماریانا، آدمها حرفهایی میزنند که در حالت عادی قلبت را میشکند اما برای حال الآن من شبیه که نه، خود پرت شدن در تاریکی مطلقست. ماریانا، تو میگویی حرف باد هواست، من سر تکان میدهم، اما لبهی پرتگاه حتی یک نسیم هم کافیست، نه؟
ماریانا، دوست دارم برای تو بنویسم از سر شب برف میآید، ریز ریز و ادامهدار. ماریانا، میخواهم بیدغدغه لباسهای نرم و گرم بپوشم، کلید را برای تو بگذارم زیر گلدانِ پشت در خانه و تا هنوز خیلی مانده برسی با بینی سرخ از سرما و دستهای پر از خرید برگردم تا با این که دستم یخ زده و گرفتن قلم سختست به نامهی نیمهکاره ماندهی زیر کتاب با ذوق اضافه کنم میخواهم شیرینی مربایی درست کنم تا برف بعدی بیایی و کنار هم با چای بخوریم. ماریانا، دلم میخواهد حال یک نارنگی باشد که با تو نصف میکنم و تو میگویی ترشست و من همچنان معتقدم شیرینست. ماریانا، شده نتوانی خودت را ببخشی؟ بخواهی و نتوانی بپذیری؟ که همه زندگی را اشتباهی زندگی کرده باشی؟ ماریانا، میبینی؟ نمیتوانم حرفهای قشنگ بزنم، یک باره بند دلم پاره میشود و یادم میافتد از خودم خیلی ناراحتم. ماریانا، بیشتر از همهی اینها که گفتم دلم میخواهد، میخواهم بتوانم حرف بزنم، این از شبِ برفیِ کویر، بودن تو و بوییدن شیرینی دورترست. ماریانا، من بلد نیستم شیرینی مربایی درست کنم، آخرین باری که اینجا برف بارید را به خاطر نمیآورم و تو که کی خواهی رسید؟
ماریانا، من نمیتوانم حرف بزنم، از نمیدانم چه میترسم، آن قدر سالها چکیده و لرزیدهام که حالا حرف زدن را بلد نیستم. ماریانا، سکوت کردم، صبور ماندم و فاصله گرفتم. و حالا؟ تا لجن آدم بدی شدم. ماریانا، من دیگر خودم را نمیشناسم. حتی خطوط جداکنندهی جسمم از فضا نمیتواند مرا تعیین کند. ماریانا، تو میدانستی؟ اگر از کسی یا موضوعی ناراحتی باید بگویی ناراحتم؟ آدمها باید بدانند، تو اجازه نداری بدی بکنی چون بدی دیدی. ماریانا، حرف بزن، حرف بزن، حرف بزن.
ماریانا، حتی تحمل تماس لباس با پوستم را ندارم، حس میکنم با کوچکترین حرکتی، برخورد پارچه با تنم باعث میشود جراحت بردارم. آن قدر آسیبپذیر شدهام که اگر مرا ببینی و بگویی سلام، با زانو به گریه میافتم. ماریانا، نور اذیتم میکند، صدا اذیتم میکند. هر روز تمام توانم را به سختی جمع کردن و برای معمولیترین ارتباطات روزمره گذاشتن مرا تا سر حد عجز میبرد. ماریانا، میخواهم در را باز کنم و به سمت اولین و نزدیکترین نمیدانم بدوم. ماریانا، صِرفِ بودن سخت شده و کافیست یک تلنگر بیجان بخورم. ماریانا، با من هیچ نگو، فرو میریزم.
کامنتها رو خوندم و قلبم رنگ گرفت. گفتم میخوای خلوت و مرتب باشه که چی؟ شلوغ و پر از آدمهای خوب باشه بهتر نیست؟ بهتره، دنیا وقتی آدمهای خوب شلوغش کنن قشنگتره. ممنونم که هستید. گاهی بستن کامنتها شبیه یهو خیلی کوتاه کردن مو میمونه. اما مچکرم که بودید و موندید.
ماریانا، قرار بود روان رود شیرینی باشم جاری سینهی دشتی سبز. حوضچهی تاریک و کوچک پرورش ماهی آبهای شور شدهام، بس گریه کردهام. ماریانا، آنچه میخواستم را دنیا پرسیده بود که بداند چه را از من بگیرد؟ همان خواستهها را هم دیگر نمیخواهم. دیگر هیچ چیز نمیخواهم. برای که بخواهم؟ کدام من؟ هنوز هم یکی از آن هفت میلیارد آدمم؟ نه، دیگر شب گریه صدا کن مرا. ماریانا، بیا پشت نیمکتی بنشین و قلم به دست بگیر، با هر فرمولی بلدی اثبات کن من وجود دارم.