ماریانا، حتی تحمل تماس لباس با پوستم را ندارم، حس میکنم با کوچکترین حرکتی، برخورد پارچه با تنم باعث میشود جراحت بردارم.
آن قدر آسیبپذیر شدهام که اگر مرا ببینی و بگویی سلام، با زانو به گریه میافتم.
ماریانا، نور اذیتم میکند، صدا اذیتم میکند. هر روز تمام توانم را به سختی جمع کردن و برای معمولیترین ارتباطات روزمره گذاشتن مرا تا سر حد عجز میبرد.
ماریانا، میخواهم در را باز کنم و به سمت اولین و نزدیکترین نمیدانم بدوم.
ماریانا، صِرفِ بودن سخت شده و کافیست یک تلنگر بیجان بخورم.
ماریانا، با من هیچ نگو، فرو میریزم.