ماریانا، جای پرتی از جهان، نزدیک لبهی پرتگاهی، آن قدر نزدیک که نفسهای ترس به صورتم میخورد، ایستادهام.
ماریانا، هنوز ایستادهام.
ماریانا، آدمها حرفهایی میزنند که در حالت عادی قلبت را میشکند اما برای حال الآن من شبیه که نه، خود پرت شدن در تاریکی مطلقست.
ماریانا، تو میگویی حرف باد هواست، من سر تکان میدهم، اما لبهی پرتگاه حتی یک نسیم هم کافیست، نه؟