ماریانا، غم مرا بلعید. دنبالم نگرد. میخواهم به هزارههای دور برگردم، در انتهای تاریکی غاری تنها بنشینم، روزها روی سنگها نقاشی کنم و شبها سفالینههای آدمیان شاد را بسازم.
ماریانا، من به خیال تعلق دارم. آنجا امن و امانم. مرا صدا نزن، پای مرا به این زندگی نکشان، اینجا کسی مرا نمیشناسد و نمیفهمد.
ماریانا، من هر چه کردم نتوانستم فراموش کنم.
ماریانا، آدم نمیتواند خودش را از خودش قایم کند. من نتوانستم. سالها گذشت و نتوانستم.