ماریانا، من نمیتوانم حرف بزنم، از نمیدانم چه میترسم، آن قدر سالها چکیده و لرزیدهام که حالا حرف زدن را بلد نیستم.
ماریانا، سکوت کردم، صبور ماندم و فاصله گرفتم. و حالا؟ تا لجن آدم بدی شدم.
ماریانا، من دیگر خودم را نمیشناسم. حتی خطوط جداکنندهی جسمم از فضا نمیتواند مرا تعیین کند.
ماریانا، تو میدانستی؟ اگر از کسی یا موضوعی ناراحتی باید بگویی ناراحتم؟ آدمها باید بدانند، تو اجازه نداری بدی بکنی چون بدی دیدی.
ماریانا، حرف بزن، حرف بزن، حرف بزن.