زندگی به سبک شهدا

#مردی
Channel
Logo of the Telegram channel زندگی به سبک شهدا
@Shohada72_313Promote
643
subscribers
32.4K
photos
32.4K
videos
2.4K
links
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال: @shohada72_313 ارتباط بامدیرکانال: @Ahmadgholamii ادمین تبادلات: @faramarzaghaei کانال مادرسروش: http://sapp.ir/shohada72_313 کانال مادر ایتا: eitaa.com/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت7⃣6⃣ #زینب از روی #تاب به زمین #افتاد... #گریه‌اش_گرفت..... از #تاب دور شد و زد #زیر_گریه #آیه رفته بود برایش #بستنی بخرد. #بستنی_نمیخواست...! #دلش تاب میخواست و #پسرکی که #جایش را گرفته بود و او را #زمین زده بود.…
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی 🍃🍃

#قسمت86⃣


#روز_تولد_بود و

#فخرالسادات هم #آمده بود.


#صدرا و #رهایش با #مهدی کوچکشان. #سیدمحمد و #سایه ی این #روزهایش .



#حاج_علی و #زهرا خانم که #همسر و #خانم خانه اش شده بود.
آن هم با
#اصرارهای_آیه_و_رها...!

#محبوبه خانم و خانه ای که دوباره #روح در آن #دمیده شده ...!


#زینب شادی می کرد و #می_خندید.از روی مبل_ها می پرید.

#مهدی هم به #دنبالش بدون #جیغ و داد
می دوید..!


صدای #زنگ در که #بلند شد.

#زینب دوید و از #مبل بالا رفت و #آیفون را برداشت و #در را باز کرد.


از روی مبل #پائین پریدو به سمت در
#ورودی رفت.


آیه: #کی بود #در روباز کردی....؟
زینب:
#بابا_اومده...!


اشاره اش به #عکس روی دیوار بود. #سیدمهدی را نشان می داد:

_از اونجا اومده...!


#سکوت برقرار بود همه با #تعجب_آیه را نگاه می کردند.

#آیه هم به
#علامت ندانستن سر #تکان داد....

صدای #آرمیا پیچید:

_سلام خانم کوچولو
#تولدتت_مبارک...!


#زینب به #آغوشش پرید و دست دور
#گردنش انداخت و
#خود را به او چسباند..


"چه می خواهی

#جان_مادر..؟
چرا این گونه بی تاب #پدر داشتن شده ای..؟
#حسرت در #دل داری مگر...؟
#مادرت_فدایت_گردد..!"


#سوال بزرگ هنوز در سر همه ی #آنها بود. #زینب چرا به

#آرمیا_بابا_گفت...؟


از #کجا می دانست از
#سوریه_آمده_است....؟؟


تمام مدت #جشن را #زینب در آغوش #آرمیا بود...!


آخر #جشن بود که #آیه طوری که کسی نشنود از #آرمیا پرسید:


_شمابهش گفتیدکه #پدرش هستید....؟
آرمیا #ابرو در هم کشید:

_من هنوز از شما #جواب_مثبت نگرفتم

درثانی
شما باید #اجازه بدید منو #بابا صدا کنه یا نه..؟

بعداین همه سال که #صبر کردم
#بااحساسات این #بچه شما را تحت #فشاربذارم؛

#چطور_مگه..؟


#زینب روی پای #آرمیا نشسته بود و با #مهدی بازی می کرد

#مهدی اسباب بازی جدید #زینب میخواست بگیره
ولی #زینب راضی نبود به او بدهد.


با #دستهای کوچوکش دست #ارمیا را گرفت و

_گفت: می خواد اسباب بازی منو بگیره..!
_بابامهدی اذیت میکنه

#آرمیا با صدای #زینب_سادات قند تو #دلش آب شد.!
#چقدر_شیرین_بابا_صدایم_میکنی..!


#نگاه همه به این #صحنه بود
#زینب_آرمیا را به
#پدری پذیرفته بود...!
#خودش او را #انتخاب کرده بود...!


بعد از #خوابندن_دخترکش عزم #رفتن کرد. #سخت_بود....


#ارمیا هنوز #آیه را #راضی نکرده بود بلند شد و
#خداحافظی_کرد..!


دم رفتن به #آیه گفت من هنوز #منتظرم...!

#امیدوارم دفعه بعد.....

آیه #پاکت_نامه_ای به سمت #آرمیا گرفت.

_آیه #چند_پاکت از #سیدمهدی برام #مونده...!


#یکی_برای_من_بود....
یکی برای #مادرش یکی
#دخترش وقتی #سوال پرسید از
#پدرش....



و این هم #برای_مردی که قراره
#پدر_دخترکش_باشه...!


آیه نگفت:برای #مردی که #همسرش می شود.!

گفت #پدر_دخترش ..! #حجب و #حیا به این می گویند دیگر..؟


#صدای کف زدن #بلند شد...
#آرمیا خندید و #خدا را شکر کرد


#پاکت_نامه_را_باز_کرد:


نویسنده #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت6⃣6⃣ #خودش_کمکم_کرد... #راه رو #نشونم داد... #راه رو برام #باز کرد... #روزی که این کوچولو به #دنیا اومد، من #اونجا بودم..! همه ی #آرزوم این بود که #پدر_این_دختر_باشم...! #آرزوم بود #بغلش کنم و #عطر تنشو به #جون…
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت76⃣


#زینب از روی #تاب به زمین #افتاد... #گریه‌اش_گرفت.....


از #تاب دور شد و زد #زیر_گریه

#آیه رفته بود برایش #بستنی بخرد.
#بستنی_نمیخواست...!

#دلش تاب میخواست و #پسرکی که #جایش را گرفته بود و او را #زمین زده بود.

#پسرکی_که_با_پدرش_بود...



#گریه_اش_شدیدتر_شد...!😭

#او هم از این #پدرهامیخواست که #هوایش را داشته باشد.
#تابش دهد و کسی به او
#زور_نگوید...!


#مردی مقابلش روی #زمین_زانو زد.
#دست پیش برد و #اشک هایش را
#پاک کرد.


-چی شده عزیزم..؟

زینب سادات: اون #پسره منو از #تاب انداخت پایین و #خودش نشست...!

من #کوچولوئم،
#بابا_ندارم...! 🥺


#زینب_سادات هق هق میکرد و
#حرفهایش بریده بریده بود.😭


#دلش شکسته بود. #دخترک_پدر میخواست...
#تاب_میخواست...!


شاید #دلش مردی به #نام_پدر می خواست که او را #تاب بدهد...
که #کسی او را از تاب به #زمین نیندازد...!


#ارمیا_دلش_لرزید...
#دخترک را در #آغوش کشید و #بوسید.



#زینب گریه اش #بند آمد:
_تاب بازی..؟

#ارمیا به سمت #تاب رفت و به
#پسرک گفت:

_چرا از روی #تاب انداختیش..؟

پسرک: بلد نبود #بازی کنه، #الکی نشسته بود...!

زینب: #مامان رفت #بستنی،
مامان #تاب_تاب میداد...!


ِپسر: شما با این #بچه چه نسبتی دارید...؟

ما #همسایه پدر شون هستیم، #شما
رو تا #حالا ندیدم...!


#صدای_آیه_آمد:
_زینب..!


#ارمیا به سمت #آیه برگشت:

_سلام..! یه کم #اختلاف سر #تاب‌بازی پیش اومده بود که داره
#حل_میشه...!


آیه: سلام..!
شما..؟

اینجا..؟
ارمیا: اومده بودم دنبال جواب
#سوال_قدیمی..!

#زینب_سادات چقدر بزرگ شده..!

#سه_سالش_شده..؟


آیه: فردا #تولدشه..!
#سه_ساله_میشه...!


#زینب را روی #زمین گذاشت و #آیه بستنی اش را به #دستش داد.

#زینب که بستنی را گرفت، دست #ارمیا را تکان داد.


نگاه #ارمیا را که دید گفت:
_بغل..؟!

#لبخند زد به #دخترک شیرین #آرزوهایش:

_بیا #بغلم عزیزم..!

آیه مداخله کرد:
_لباستون رو #کثیف میکنه..!

ارمیا: پس به یکی از #آرزوهام میرسم...! #اجازه میدید یه کم یا #زینب_سادات بازی کنم...؟

#زینب_سادات خودش را به او #چسبانده بود و قصد #جداشدن نداشت.


#آیه_اجازه_داد...

#ساعتی به بازی گذشت، #نگاه آیه بود و #پدری کردنهای #ارمیا...

#زینب_سادات هم رفتار #متفاوتی داشت...!



#خودش را جور دیگری #لوس میکرد، #ناز و #اداش با همیشه #فرق داشت،
بازیشان بیشتر #پدری کردن و #دختری کردن بود.


وقت رفتن #ارمیا پرسید:

_ایندفعه #جوابم چیه...؟
#هنوز_صبر_کنم...؟


#آیه سر به زیر #انداخت و همانطور که
#زینب را در #آغوش میگرفت گفت:


_فردا براش #تولد میگیریم، #خودمونیه؛
اگه #خواستید شما هم
#تشریف_بیارید...!



#ارمیا به پهنای صورت #لبخند زد....!
در راه #خانه
_آیه رو به #زینبش کرد و گفت:


_امروز #دخترمن با #عمو چه بازیایی کرد...؟
زینب: #عمو نبود که،

#بابا_مهدی_بود...!


#زینبش لبخندی به صورت
#متعجب_مادر زد و سرش را روی

#شانه‌ی_مادر_گذاشت.



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد.....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت3⃣6⃣ یک #هفته از آن روز #گذشته بود... #دوستان و #همکارانش به دیدنش آمدند و رفتند. #سیدمحمد دلش برای #کسی لرزیده بود. #سایه را چندباری #دیده بود و #دلش از دستش سُر #خورده بود...! #آیه را واسطه کرد، وقتی #فخرالسادات…
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی 🍃🍃

#قسمت46⃣


#بعد از آن شب، تک تک #مهمانها رفتند.زندگی روی روال #همیشگی_اش افتاده بود.
#آیه بود و #دخترکش..🥺

#آیه_بود_وقاب_عکس_مردش...!💔


نام #ارمیا در #خاطرش آنقدر #کمرنگ بود که #یادی هم از آن نمیکرد #مردی که
#چشم به #راهش مانده بود.


#آیه نگاهش را به همان #قاب_عکس دوخته که #مردش برای #شهادت گرفته بود...! همان #عکس با لباس #نظامی را در زمینه #حرم_حضرت_زینب گذاشته بودند.

#مردش چه با #غرور ایستاده بود. سر بالا
گرفته و #سینه_ی ستبرش را به #نمایش گذاشته بود.

#نگاهش روی قاب #عکس دیگر دوخته شد... #تصویر_رهبری...


#همان لحظه #صدای_آقا آمد.
#نگاه از قاب #عکس گرفت و به
#قاب_تلویزیون دوخت....


#آقا_بود....!
#خود_آقا_بود....!


روی #زانو جلوی #تلویزیون نشست. دیدار #آقا با خانواده های #شهدای_مدافع_حرم بود.

#زنی سخن #میگفت و #آقا به حرفهایش #گوش میداد.


#آیه هم #سخن گفت:
_آقا..!
#اومدی...؟ خیلی #وقته_منتظرم بیای...! #خیلی وقته #چشم به #راهم که بیای تا بگم تنها موندم
#آقا...! دخترکم #بی_پدر شد... الان فقط #خدا رو داریم....!

#هیچکسو ندارم...!
#آقا..!
#شما_یتیم_نوازی میکنی...؟
برای #دخترکم_پدری میکنی...؟

#آقا_دلت_آروم_باشه_ها...
#ارتش_پشتته...! #ارتش گوش به #فرمانته..!
دیدی تا #اذن دادی با سر رفت..؟

دیدی #ارتش_سوال نمیکنه...؟
#دیدی چه #عاشقانه تحت #فرمان_شمان...؟

#آقا_جان...!
#دلت_قرص_باشه...!


#آیه_سخن_میگفت...

از #دل_پر_دردش...!
از #کودک_یتیمش..! از #یتیم داریاش...! از #نفسهایی که #سخت شده بود این
#روزها...!


#رها که به #خانه رفته بود برای اوردن #لباسهای_مهدی
#آیه را که در آن #حال دید،با
#گوشی_اش_فیلم گرفت و #همراه او #اشک ریخت.


#آیه که به #هق_هق افتاد و #سرش را روی #زمین گذاشت،


#دوربین را #قطع کرد و #آیه را در #آغوش گرفت...
#خواهرانه_آرامش_کرد.



#پنج شنبه که رسید،
#آیه بار سفربسته بود باید
#دخترکش را به #دیدار_پدر میبرد.

با #بااصرارهای فراوان
#رها، همراه #صدرا و #مهدی، با
#آیه_همسفر_شدند.



َ مقابل قبر #سید_مهدی ایستاده بود.


بی‌خبر #از_مردی که قصد #نزدیک شدن به #قبر را داشته و با دیدن او #پشیمان شد و پیش نیامد.
از دور به #نظاره نشست.


آیه #زینبش را روی #قبر_پدر گذاشت:

_سلام #بابامهدی...!
سلام آقای #پدر...!
#پدرشدنت_مبارک...!
اینم #دختر شما...!

#اینم_زینب_بابا...!
ببین چه #نازه...!
وقتی #دنیا اومد خیلی #کوچولو بود...!


از #داغی که روی #دلم گذاشتی این #بچه_سهم بیشتری داشت....!
خیلی #آسیب دید و #رشدش کم بود.،


#اما_خدا_رو_شکر_سالمه....!


🌷نویسنده: #سنیه_منصوری


#ادامه_دارد....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان📚 #از_روزی_که_رفتی 🍃🍃 #قسمت5⃣5⃣ ارمیا: قصه ی #سیدمهدی چیه..؟ #حاج_علی: یعنی چی..؟ #ارمیا: چرا #رفت..؟ حاج علی: #دنبال چی هستی..؟ ارمیا: دنبال #آرامش از دست #رفته‌م. حاج علی: #مطمئنی که قبلا #آرامشی بوده..؟ ارمیا: الان به هیچی #مطمئن نیستم.…
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی 🍃🍃

#قسمت65⃣


#بازیایی_که_برایم_ساخته_ای...؟؟

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

سال #نو که آمد، #احساسات جدید در #قلبها روییده بود....

#صدرا دنبال #بهانه بود برای #پیدا کردن #فرصتی برای بودن با
#زن_و_فرزندش.



#محبوبه خانم هم از #افسردگی درآمده و #مهدی_بهانه_ی
#خنده هایش شده بود؛ انگار #سینا بار دیگر به #خانه_اش آمده بود...


#شب کنار هم #جمع شده و #تلویزیون میدیدند که #محبوبه خانم حرفی را
#وسط کشید:


_میدونم #رسمش اینجوری نیست و #لیاقت_رها
بیشتر از این #حرفهاست؛


اما #شرایطی پیش اومد که هر چند #اشتباه بود اما #گذشت و الان تو این #شرایط قرار گرفتیم.


#هنوز هم ما #عزاداریم و هم شما، اما میدونم که باید از یه #جایی شروع بشه، #رها_جان_مادر،
#پسرم دوستت داره؛ #قبولش میکنی..؟

اگه #نه هر وقت که بخوای میتونی #ازش_جدا شی..!


اگه #قبول کنی و #عروسم بمونی
#منت_سرمون گذاشتی و #مدیونت هستیم.


#حق_توئه که #زندگیتو انتخاب کنی، اگه جوابت #مثبت باشه بعد از #سالگردسینا یه #جشن براتون میگیریم و #زندگیتون رو #شروع میکنید؛

اگه #نه که #بازم خونه ی بالا در #اختیار تو و #مادرته تا هر #وقت که بخواید.


#معصومه تا چند #روز دیگه برای بردن #جهازش میاد و اونجا #خالی میشه،
#فکراتو بکن،

#عروسم_میشی..؟

#چراغ خونه ی #پسرم میشی...؟ #صدرا خیلی #دوستت داره..!


اول #فکر کردم به خاطر #بچه ست، اما دیدم نه... صدرا با #دیدن_تو_
لبخند میزنه،

برای #دیدن تو زود میاد خونه؛
#پسرم بهت #دل بسته، امیدوارم #دلش نشکنه...!

#رها سرش را #پایین انداخت. #قند در دل #صدرا آب میکردند..!


" چه #خوب راز #دلم را دانستی #مادر...! نکند #آرزوی تو هم داشتن #دختری مثل #خاتوِن من بود...؟"


#رها بلند شد و به سمت #اتاقش رفت. #زهرا خانم وسط راه #گفت:

_بذارید بیشتر #همدیگه رو #بشناسن..! برای هردوشون #ناگهانی بود این #ازدواج...
#محبوبه خانم: #عجله ای_نیست.


تا هر #وقت لازم میدونه #فکر کنه، اونقدر #خانم_و_نجیب هست که تا هر وقت #لازم باشه #منتظرش بمونیم...!


" #فکر دل مرا نکردی #مادر..؟ چگونه #دوری_خاتونم را تاب بیاورم #مادر...؟"

#صدرا نفس کم آورده بود،حتی #زمان خواستگاری از #رویا هم حالش اینگونه #نبود..!
"چه کرده‌ای با این دلم #خاتون..؟ چه #کرده‌ای که خود #رهایی و
#من_در_بند_تو...!"


#رها کودکش را در #آغوش داشت و #نوازشش میکرد. به هر #اتفاقی در زندگی اش فکر میکرد #جز_همسر شدن برای صدرا...!

#عروس خانواده ی #صدر شدن...!
#مهدی را مقابلش #قرار داد.
" #بزرگ شوی چه میشود
#طفلک_من...؟


چه #میشود بدانی #کسی برایت #مادری کرده که #برادرش_پدرت را از تو گرفته است...؟

چه بر #سرت می‌آید وقتی بدانی #مادرت تو را #نخواست...؟ من تو را #میخواهم..! #مادرانه_هایم را آن روز هم خواهی #دید...؟


#دل‌نگرانی هایم را #میبینی...؟ من #عاشقانه هایم را #خرجت میکنم...!
#تو_فرزند_میشوی_برایم...؟


#دل زدن هایم را برای #دیر آمدنهایت را میبینی...؟
#بزرگ که شوی #پسر میشوی برای #مادرانه هایم...؟
#به_این پدرت_چه_بگویم...؟


به این #پدر که گاهی #پشت میشد و #پناه، که #توجه کردن را #بلد است، که #محبتهایش زیر پوستی ست...!


چه #بگویم به #مردی ک می خواهد یک شبه #شوهر شود،
#پدر_شود...!



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت3⃣5⃣ #صدرا: من #گفتم...! #رها خیلی وقته اینجاست. شیدا: #منظورمون #اون دختره نیست...! #آیه: منو #رها_جان_همکاریم؛ از اوایل #دانشگاه بود که #همکلاس شدیم. #تو_کلینیک_صدر_هم، #دکترامون رو توی یک #روز ارائه دادیم؛ البته…
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت45⃣

#تحویل_سال_نزدیک_بود.


#آیه سفرهی #هفت_سینش را روی #قبر ِ #همسرش در #بهشت_معصومه چیده بود،


#حاج_علی سر #مزار رفته بود، #فخرالسادات روی #قبر_همسرش سفره #چیده بود؛

#چقدر تلخ است این #روز که #غم در دل #بیداد_میکند...!


#سال که #تحویل شد، #جمعیت زیادی خود را به #مزار_شهدا رساندند #فاتحه میخواندند و #تسلیت میگفتند.


" #معامله ات با #خدا چگونه بود که دو سر #سود بود..؟

چگونه #معامله کردی که بزرگ این #قبیله ی هزار #رنگ شدی...؟


چه چیزی را #وجه_المعامله کردی که همه به #دیدارت میآیند....؟ #تنها کسی که #باخت من بودم... من تو را #باختم... من همه ی #دنیایم_را_باختم...!"


#ِدلش_درد_میکرد
#ساعات زیادی در #سرما روی #خاک‌ بود...!
روی #زمین نشسته بود...!

#دستی روی #شکمش کشید و #کمرش را #صاف کرد.


#فخرالسادات_کنارش_ایستاد:

_با تو #خوشبخت بود... خیلی #سال بود که #دوستت داشت؛ شاید از همون #موقعی که پا توی اون #کوچه گذاشتی، همه ش دل دل میکرد که کی #بزرگ میشی، همه ش دل میزد که نکنه از #دستت_بده؛


بااینکه #سالها بچه دار نشدید و اونم #عاشق بچه ها بود اما تو براش #عزیزتر بودی؛ خدا هم #معجزه کرد برای #عشقتون، مواظب #معجزه_ی_عشقت_باش...!


#حاج_خانم دور شد. #حاج_علی به سمت #آیه می‌آمد، #گفته بود که بعد از #تحویل_سال می‌آید و #آمده بود.


#حاج_علی نشست که #فاتحه بخواند که #گوشی آیه #زنگ خورد؛ #رها بود:
_سلام، #عیدت_مبارک...!

آیه: سلام، #عید تو هم #مبارک، کجایی..؟
#ِسرخاکِ #سینا،

رها: اومدیم سرخاک #پدرش و #پدرم...!
آیه: #مهدی_کجاست...؟

رها: آوردمش سر #خاک_باباش، باید #باباش رو #بشناسه دیگه...


#آیه: کار #خوبی کردین، #سلام منو به همه برسون و #عید رو به همه #تبریک
بگو.


#تلفن را قطع کرد و برگشت. #مردی کنار
#پدرش نشسته بود و #دستش را #روی_قبر گذاشته و #فاتحه میخواند..


#قیافه_اش آشنا نبود. نزدیک که رفت...

#حاج_علی گفت:
_آقا #ارمیا هستن.


"ارمیا..؟ #ارمیا چه #کسی بود..؟
چیزی در #خاطرش او را به شب #برفی کشاند.

نکند همان #مرد است..!
چرا #انقدرعوض شده است..؟


این #ته_ریش چه بود...؟"
صورت #سه_تیغ شده اش مقابل #چشمانش ظاهر شد و به #سرعت_محو شد.


" #اصلا به من چه که او #چگونه بود و #چگونه هست...؟ #سرت به کار #خودت باشد..!"
#سلام کرد و به #انتظار_پدر ایستاد.


ارمیا که #فاتحه خواند رو به #حاج_علی کرد:
_حاجی #باهاتون حرف دارم..!


#حاج_علی سری تکان داد که #آیه گفت:
_بابا من میرم #امامزاده...!



ارمیا: اگه میشه #شما هم بمونید...!


#حاج_علی_تایید_کرد_و_آیه_نشست...



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
" رمان #از_روزی_که_رفتی 🍃 #قسمت8⃣4⃣ آقای شریفی:صبرکن #صدرا، مشکلی پیش اومده.! خودتو برسون کلانتری،بهت نیازدارم. صدرا وکیل آقای شریفی بود،اصلا از همین طریق رویا رودیده بود وعاشقش ‌‌شده بود. گوشی را قطع کرد و به سمت در بیمارستان رفت: _برمیگردم.!شما…
"رمان 📚
#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت94⃣

#صدرا رو برگرداند و از #کلانتری خارج شد.
#رهایش روی #تخت_بیمارستان بود و بیشتر از آنکه او #نیازمند_صدرا باشد،
#صدرا_نیازمند_او_بود...!


چند روز گذشته بود و #صدرا بالای سرش، #آیه_مفاتیح در دست داشت و #میخواند.

چندباری #پدر_رویا به #سراغش آمده بود. #رویا هنوز هم در #بازداشتگاه بود.

#تکلیف_رها که روشن نبود. #صدرا هم به هر #طریقی که بود #مانع از #آزادی موقت #رویا_شده_بود.

#چشمان_رها لرزید... #صدرا بلند شد و #زنگ بالای سرش را زد.

#دقایقی بعد #چشمان_رها باز بود و #دکتر بالای سرش...!

#معاینه ها که انجام شد #رها_نگاهش را از پنجره به #آسمان دوخت. آسمان #غبار گرفته..!

#صدرا: خوبی #رها...؟
#رها تلخ شد، بد شد، #برای_مردی که میخواست
#مرد_باشد_برایش:

_خوب..؟ #باید_میمردم تا خوب باشم. با روزای قبل #فرقی ندارم؛ شما برید به #کارتون_برسید..!

#صدرا: رها...! این #حرفا چیه..؟
#تو_زن_منی..!
#رها: زنت اومد #دنبال_حقش، #زنت اومد تو رو #بگیره..!

گفتم که #ربطی به من نداره، گفتم که #زنش_نیستم، گفت #برو... گفتم #نمیتونم؛
#گفتم_نمیشه..!

اما گفت با تو #حرف_میزنه، گفتم #صدرا این روزا به #حرف تو نیست، گفت
#تقصیر_توئه..!
#کدوم_تقصیر...؟

چرا #هیچکس رفتار بدشو #نمیبینه..؟ نمیبینه #دل_میشکنه..؟

نمیبینه #کاراش باعث میشه کسایی که #دوستش داشتن از
#دورش_برن...!

به من چه که تو #نگاهت_سرد شده..؟
به من چه که #رویا تو رو #حقش میدونه..!

#سهم_من_چیه..؟

#صدرا: #آروم باش #رها؛ همه چیز درست #میشه..!

#رها: نه تو #خونه_ی_پدرم_جا دارم نه تو #خونه_ی_شوهرم، چی درست میشه..؟

#آیه_مداخله_کرد:

_رها... #این_امتحان_توئه، #مواظب باش #مردود_نشی..!

#آیه از اتاق بیرون رفت. #رها نیاز داشت خودش را دوباره #بسازد، آخر #دلش
شکسته بود...!

#صدرا حس #شکست میکرد. #رهای این روزهایش #خسته بود...
#خسته_بود


مردش #مرهمش نبود...!
زود بودبرایش که #آیه باشد برای #رهایش...! #رها_آیه میخواست برای #رها شدن...


#رها_آیه را میخواست برای بلند شدن؛ #آیه شاید آیه ی #رحمت_خدا باشد برای
او ،و #رهایی که برای این #روزهایش بود.

#رها را که به #خانه آوردند، #محبوبه_خانم با #لبخند نگاهش کرد:
_خوبی مادر..؟

#رها نگاهش #رنگ_تعجب گرفت. #لبخندمحبوبه خانم #عمیق‌تر شد:

_اینقدر #عجیبه..؟ من اونقدرا هم بد نیستم که الان #تعجب کنی، ما رو ببخش،اصلا نمیدونم چرا راه رو
#غلط_رفتم؛


#اماخوشحالم که این #اشتباه باعث شد تو به #زندگی ما بیای
نگاه #آیه به پشت سرِ #محبوبه خانم افتاد. #مادرش بود که #نگاهش میکرد:

_ #مامان...!
_ #جانم_دختر_کم..؟

#رها خود را در #آغوش_مادر_رها کرد و هر دو #گریستند....

#رها_اشک صورت #مادر را پاک کرد:
_اینجا #چیکار_میکنی..؟ چطور اینجا رو #پیدا کردی..؟
_هفته‌ی قبل #پدرت_سکته کرد_ومُرد
#رها_دلش برای #مردی که
#پدر_بود_سوخت.

چطور باید جواب #کارهایش را میداد...؟
چطور #جواب_حق هایی را که #ناحق کرده بود را میداد...؟"

_ #خدای_من... من نمیدونستم...!
#اشک_ریخت برای #پدری که #پدری را بلد نبود.

ِ _بعد از #هفتمش که فقط #خانواده سر #خاکش رفتن،
#رامین منو از #خونه بیرون کرد.

نمی دونستم #کجا برم و چیکار کنم.

#شماره ی_آیه_رو_داشتم،


بهش #زنگ زدم و اومد #دنبالم و آوردتم اینجا. #اونموقع بود که فهمیدم #بیمارستانی و چه اتفاقی افتاده.


بعد هم #زحمتم افتاد گردن #محبوبه_خانم.
_این چه حرفیه...؟
اینجا خونه‌ی #رها_جان هم هست.
#رها_تعجب کرده بود از این #رفتارمادرشوهری که تا چند روز قبل #نگاهش هم #نمیکرد...

#آیه_لبخند_زد.

یاد چند روز قبل افتاد که #محبوبه_خانم به #خانه‌اش آمد...

محبوبه خانم: #شرمنده که #مزاحم شدم، اما اومدم باهاتون #مشورت_کنم.
#درواقع یه #سوال_ازتون داشتم.


#حاج_علی: بفرمایید ما در #خدمتیم..!
#محبوبه_خانم: #زندگیمون به هم ریخته، #عروسم بعد از #مرگ_پسرم رفته و
#قصد_برگشت_نداره...!

#نامزدی_صدرا با دختری که خیلی #دوستش داشت به هم #خورده...!

#دختری_عروسم شده که #نمیشناسمش اما همیشه #صبور و مهربونه..!
#خون_پسرم رو بخشیدن و این #دختر رو آوردن گفتن
#خونبس...!

#حاج_آقا من اینا رو #نمیفهمم، #نمیفهمم این #دختر چرا باید جای #برادرش_مجازات بشه..؟

این قراره #درد_بکشه یا ما با هر بار دیدنش باید #عذاب_بکشیم..؟

الانم که گوشه #بیمارستان افتاده..!نمیدونم باید #چیکار کنم، این #حالمو بدتر میکنه.....


🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃🍃 #قسمت5⃣4⃣ #شرمنده_ی_مرد_شهیدش...! #آیه سرخ شدو لب گزید. #اشک_چشمانش را پر کرد. رهاسکوت را شکست تا #قلب_آیه_اش نشکند. این بغض فرو خورده مقابل این دخترک نشکند: _ پا تو از #گلیمت درازتر نکن..! هر چی به من گفتی سکوت کردم…
"رمان 📚
#از_روزی_که_رفتی 🍃🍃


#قسمت64⃣


"رها به #روزهایی که می توانست #بدتر از #امروز باشند..!
#اندیشید...


به #مادرش که شد #زن_دوم مردی که یک #پسر_داشت...

به #کتک_هایی که مادرش از #خواهرهای شوهرش میخورد...!


به #رنجهایی که از #بددهنی مادر شوهرش
میکشید...
" #مادرم...!🥺

چه #روزهای سختی را #گذرانده ای....! این روزهایت به #نگرانی سرنوشت
#شوم_من_میگذرد...؟


ِ منی که این #روزها، آرامتر از تمام روزهای آن خانه ی
#پدری_ام....!


ِمردی که #سی_و_پنج سال تو را #آزرد و اشک مهمان
#چشمانت_شد....!"


با #صدای_اذان چشم گشود. صدا زدنه
#ای_خدا را #دوست داشت....
" #حی_علی_الصلاة" دلش را میبرد.


#وضو که ساخت و #چادرسپیده #یادگار_آیه اش اتاقش را باز کرد و برسر کرد و #مردی آرام در #اتاقش را باز،کرد و به
#نظاره_نشست_نمازش_را.....


#مردی که #نمازهایش به زور به تعداد #انگشتان_دستش میرسید، چند روزی بود که #صبح_هایش را اینگونه
#آغاز_میکرد...


به #قنوت که رسید، #صدرا دل از کف داده بود برای این
#عاشقانه_های_خاموش...!

قبل از #رها کسی در این #خانه_نماز خوانده بود...؟
#به_یاد_نمیآورد...!

به #یاد نداشت کسی اینگونه #عاشق باشد... اینگونه
#دلبسته_باشد...!


" #رها...! تو که برایم #نقشی از
#ریا_نیستی..؟! تو #کارهایت از
#عشق_است....!
#مگر_نه....؟


تو #خوب بودن را خوب #بلدی، مگر نه....؟ تو #رهایم نکن #رها..... #تنهایم...!
#تنها_ترم_نکن_رها....!"


#رهای این #روزهایش دیگر #نقش و #نقاب دین داری نبود؛
حقیقت آن #چادر بود؛ حقیقت آن
#نماز_بود..!

#رها از نقش و رنگهای
#دروغین_رها بود..!
َ قبل از #اتمام_سلام_نمازش رفت...

و #رها ندانست #مردی_روزهایش را با نگاه به او
#آغاز_میکند...!


#ساعت هفت و نیم #صبح که شد، #رها لباس پوشیده، #آماده_ی رفتن بود.


#قرار بود که با #آیه بروند. قصد #خروج که کردند،
#صدرا_صدایش_زد:

_صبر کن #رها، میرسونمت....!

_ممنون، با #آیه میرم...!
_مگه امروز میان #سر_کار...؟
_آره از #امروز میاد. با هم میریم و میایم...!
_همون #ساعت 2 دیگه...؟

#رها سری به #تایید تکان داد.

_کلا مرکز #بعدازظهرا کار نمیکنه..؟
_نه بعدازظهرا #گروه دیگه کار میکنن...!


#دکتر_صدر معتقده #زنها باید برای #ناهار خونه باشن و #کانون_خانواده رو حفظ کنن؛


میگه #فشار_کاری زیاد باعث میشه نتونن #خانواده رو کنار هم #نگه دارن برای همینه که ما
#صبحا_تا_ساعت_دو_هستیم


و #شعار_ناهار با خانواده رو داریم #تحقیقات نشون‌داده #غداخوردن سر
#یک_سفره،


باعث میشه #بچه ها کمتر از #خونه_فراری بشن و رو به
#جنس_مخالف_بیارن.



ما هم که ساعتی #حق_ویزیت میگیریم؛
پنج یا شش تا #مراجع در روز داریم؛

البته بیشتر بشه هم روی #روحیه_ی خودمون تاثیر
#منفی_داره...

کلا دکتر صدر #اعتقادات_خاص خودش رو داره، #پول درآوردن بعد از
#حفظ_سلامت.


_پس مرد خوبیه ...!
_برای ما بیشتر #پدره..!


دلش حسرت زده پدر بود..! آنقدرحرفش #حسرت داشت که #دل_صدرا برایش سوخت."


چه در دل داری #خاتون..؟ تو که #پدر داری..!
من حسرت زده ی #دیدارپدرم باید بمانم..!"


آیه: بشین پشت فرمون خانم ؛من که نمی تونم با این وضع رانندگی کنم..!


آخه با این #وضع سرکار اومدنت چیه..؟ خب مرخصی می گرفتی......



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری


#ادامه_دارد....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت1⃣4⃣ #منظورتون چی ما #قراردات داریم..!؟ _همسرم #دوست نداره حالا که #همسرتون_فوت کردن #اینجا_باشید، اگه #امکانش هست در اسرع وقت خونه رو خالی کنید...! #آیه_محکم و جدی گفت: _با اینکه #حق این کار رو نداری و حق با منه…
"رمان📚

#از_روزی_که_رفتی🍃🍃


#قسمت24⃣


آیه : #قبوله؛ فقط #پول پیش و #اجاره را به #توافق برسیم من #مشکلی ندارم...!

قبل از #مستقل شدنتون هم به من بگید که بتونم به موقع خونه را #خالی کنم..

#حاج_علی هم این گونه #راضی_تر بود... شهر #غریب و تنهایی #دخترکش ؛ دلش را #می_لرزاند،

حالا دلش #آرام بود #مردی هست #رهایی هست.!

صدرا: خب حالا دیگه #ناراحت نباشید..! کی بیائیم برای #اسباب_کشی..!؟

رها: #آیه که هنوز خونه را ندیده..!
صدرا: #لبخندی زد؛
_این حرفها #فرمالیته ست..! #بخاطر_تو هم شده میان..!

#لبخند بر لب #چهار نفر نشست.. #صدرا:تلفنش را درآورد و گفت:
_به #آرمیا و دوستانش زنگ بزنم که لباس #کارگری هاشونو در بیارن..!

#حاج_علی: باهاش در ارتباطی..؟
آره #پسرخوبیه#رفاقت بلده..!

#حاج_علی واقعاپسر خوببه. اون روز که #ارتشیه تعجب کردم..!

فکرش و نمی کردم..
صدرا: آره خب من هم تعجب کردم..

روز #اسباب_کشی فرا رسید؛ سایه و رها نگذاشتند #آیه به چیزی دست بزند. همه ی #کارها را انجام دادند

آخر شب بود که #تقریبا چیدن خانه ی #آیه تمام شد..!

خانه ی #خوبی اما نسبت به خانه ی قبلی کمی #کوچکتر بود....

حالاکه #مردش در دو متر #خاک_خفته است.. چه اهمیت دارد
#متراژ_خانه..!

#آرمیا دلش آرام گرفته بود.. نگران تنهایی این زن بود،

کار #دنیا به کجا رسیده که #غریبه_ها برایش #دل می سوزاندن..؟ کار دنیا دردش را #نامحرمان هم می دادنند..!

#قاب عکس #مردش را روی #دیوار نصب کرده بودند... نمی دانست چه #کسی این کار کرده است ولی #سپاسگذارش بود.

اصلا چه #اهمیت دارد که بداند؛ #آرمیا با چه #عشقی آن #قاب_عکس را کنار #قاب_عکس_رهبر کرده است؛

اصلا چه #اهمیت دارد که بداند؛ #آرمیا نگاهش به #دنیای_آیه عوض شده است؟؟!!

#آیه مقابل #مردش ایستاد"
#خانه_ی_جدیدمون را دوست داری..؟

#کوچکتر از #قبلیست نه...؟ اما #راحتتر تمیز میشود...!

#الان که دیگر کسی #سراغم نمیآید، تو که #بودی همه #بودند، تو که #رفتی، همه #رفتند...

این است #زندگی_من، از #روزی که رفتی... از #روزی که رفتی همه چیز #عوض شده....!

همه ی #دنیا زیر و رو شده است، راستی َ#مرد_من... یادت هست آن
#لباسها را #کجا گذاشتی...؟

یادت هست که روز اولی که #دانستی_پدر شده‌ای
چقدر #لباس_خریدی...؟ یادت هست آنها را کجا #گذاشتیم...؟"

#صدای_زنگ‌_در_آمد ...
#رها بود و #صدرا با سینی بزرگ غذا...

آیه کنار رفت وارد شدند:

_راحتید #آیه_خانم..؟
_بله ممنون، خیلی بهتون #زحمت دادم.

#حاج_علی از اتاق بیرون آمد:

_چرا زحمت کشیدید...؟

صدرا: کاری نکردیم، با #مادرم صحبت کردم وقتایی که شما اینجا نیستید،
#رها بیاد بالا که #آیه خانم تنها نباشن...!

#رها به گفتگوی #دقایق_قبلش اندیشید...

#صدرا: با #مادرم صحبت کردم. وقتی #حاجی رفت، شبها برو بالا،

به #کارای
خونه برس و #حواست به #مادرم باشه...!

وقتی هم #معصومه برگشت، زیاد #دورو برش نباش...!
#باشه...؟

#رها همانطور که به #کارهایش میرسید به حرف های #صدرا گوش میداد.

این بودن #آیه برایش خوب بود، برای #ِدلش خوب بود..!

_مزاحم #زندگی شما شدم.
#رها_اعتراض_کرد:

_آیه..!
#حاج_علی: ما #واقعا شرمنده ی #شماییم، هم شما هم #خانواده؛

واقعا پیدا کردن جای #مطمئنی که #میوه_ی دلمو اونجا بذارم کار #سختیه.


#صدرا: این حرفا رو نزنید #حاج_آقا...! ما دیگه #رفع زحمت میکنیم، شما هم
#شامتون رو میل کنید،
#نوش_جونتون...!

#صدرا که به سمت در رفت، #رها به دنبالش روان شد. از #پله ها پایین میرفتند که در #ساختمان باز شد و

#رویا_وارد_شد....



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت6⃣3⃣ در #ذهن_صدرا_و_رها نام #آیه نقش بست. #آیه که همه جا #دنبال_خاطره ای از #مردش بود و این #خاطرات_آرامش میکردند...! #صدرا بلند شد و #بشقابی برای #رها روی میز گذاشت. #صندلی برایش #عقب کشید و منتظر #نشستنش_شد.. …
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت73⃣

#ارمیا روزها بود که #کلافه بود؛ روزها بود که گمشده داشت؛ #خوابهایش_کابوس بود. تمام خوابهایش #آیه بود و #کودکش...

#سیدمهدی بود و #لبخندش...

وقتی داستان آن #عملیات را شنید، خدایا... چطور توانست دانسته برود...؟!

امروز قرار بود مراسم در #ستاد_فرماندهی برای #شهدای عملیات گرفته شود.

از #خانواده‌ی_شهدا دعوت به عمل آمده بود؛ مقابل جایگاه ایستاده بودند. همه با لباسهای یک دست...

گروه موزیک
مینواخت و صدای #سرود_جمهوری_اسلامی در فضا پیچید و پس از آن نوای زیبایی به گوشها رسید: #شهید... #شهید... #شهید... ای تجلی ایمان...
#شهید... #شهید...

شعرخوانده میشد و #ارمیا نگاهش به #حاج_علی بود. آیه درمیان زنان بود...

#زنان_سیاهپوش..! نمیدانست کدامشان است اما حضور #سیدمهدی را حس میکرد.

#سیدمهدی انگار همه جا با #آیه‌اش بود. همه جوان بودند...بچه های کوچکی دورشان را #احاطه کرده بودند.

تا جایی که میدانست همه شان دو سه بچه داشتند، بچه هایی که تا همیشه #محروم از #پدر شدند...

مراسم برگزار شد و #لوحهای_تقدیر بزرگی که آماده شده بود را به دست #فرزند و یا #همسر_شهید میدادند.

نام #سیدمهدی علوی را که گفتند، زنی از روی #صندلی بلند شد.

#صاف قدم برمیداشت...! #یکنواخت راه میرفت، انگار #آیه هم یک #ارتشی شده بود؛

شاید اینهمه سال #همنفسی با یک #ارتشی سبب شده بود اینگونه به رخ بکشد اقتدار خانواده‌ی
#شهدای_ایران را...!

آیه مقابل #رئیس_عقیدتی_سیاسی_ارتش ایستاد، #لوح را به دست آیه داد.

آیه دست دراز کرد و #لوح را گرفت:
_ممنون...!

سخت بود... #فرمانده حرف میزد و آیه به #گمشده اش فکر میکرد... جای تو اینجاست، اینجا که جای من نیست #مرد_من...!

آنقدر #محو_خاطراتش بود که مکان و زمان را گم کرد. حرفها تمام شده بود و آیه هنوز عکس العملی نشان نداده بود:

_خانم علوی... #خانم_علوی...!

صدای #فرمانده_نیروی_زمینی بود. آیه به خود آمد و #نگاهش_هشیار شد:
_ببخشید.

-حالتون خوبه...؟
#آیه_لبخند_تلخی_زد:

_خوب...؟معنای خوب رو گُم کرده بود

#آیه راه رفته را برگشت... برگشت و رفت... رفت و جا گذاشت نگاه #مردی که نگاهش غم دارد
روز بعد همکاران #سیدمهدی برای تسلیت به خانه آمدند.

#ارمیا هم با آنان همراه شد. تا چند روِز قبل زیاد با کسی #دمخور نمیشد.

رفت و آمدی با کسی نداشت. در مراسم تشییع هیچ‌یک از #همکارانش نبود.

"چه کرده ای بامن #سید"

تمام کسانی که آمده بودند، در عملیات آخر همراه او بودند و تازه به #کشور بازگشته بودند.

هنوز َگرِد سفر از #تن_پاک نکرده بودند که به دیدار #خانواده_ی_شهدای رفتند.

آیه کنار #فخرالسادات نشسته بود.

#سیدمحمد پذیرایی میکرد با

#حلواوخرما.....



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت3⃣3⃣ #اذان که گفتند، #حاج_علی در #سجده_هق_هق میکرد. نماز صبح که خواندند، چشمها سنگین شد و کسی #نگاه_خیره مانده به پنجره #زنی که #قلبش_درد_داشت را ندید..! #سید_مهدی: سربلند کن #بانو..! این همه صبر کردم تا #مَحرمم…
"رمان 📚


#از_روزی_که_رفتی 🍃🍃

#قسمت43⃣

#بانوی_صبورم_سلام...!

شایدبتوان نام این چند خط را #وصیت_گذاشت، باید #برایت_وصیت کنم؛؛؛

بایدبدانی که من بدون فکر،تو را #رها نکرده ام #بانو...!


چند شب قبل، #خوابی دیدم که #وادارم کرد به نوشتن این #نامه ها... #بانو...!

من #شهادتم را دیده ام...! یادت نرود #بانو، #صبر_کن در این #فراق...!


#صبر_کن که #اجر_صبر تو برابر با #شهادت من است... میدانم چه بر سرم میآید.

میدانم که #تقدیرت از من #جدا میشود، به #تقدیرت پشت نکن #بانو..!

از من بیاد داشته باش که #چادرت را هوای دنیا از سرت بر ندارد...!

از من داشته باش که #تنهایی فقط شایسته ی #خداست...!

از من داشته باش که #ایمانت بهترین #محافظ تو در این #دنیاست...!

#بانو... من #دخترکم را در #خواب دیده‌ام... #دخترک_زیبایم را که #شبیه_توست

را دیده ام. نگران من نباش...!
من تمام
#لالایی هایی که برایش خواهی #خواند
را شنیده ام....!

من تمام #شبهای_بیتابی_ات را دیدهام... من لحظه ی #تولد_دخترکم را هم دیده‌ام...!

#بانو...من حتی َردی که نیازمند #دستان توست راهم دیده ام...!


َردی که بدون تو توان زندگی کردن ندارد. تو #بال_پرواز من بودی #بانو، اما کسی
هست که

#ایمانش را از تو #خواهد_داشت...!

بانوجانم...نکند به #ایمانت_غرّه شوی که به #مویی_بند است...!

به #مالت_غرّه نشو که به شبی #بند است..!
به

#دانسته_هایت_غرّه نشو که به لحظه ای فراموشی بند است...!

آیه بانو... من تمام روزهایی را که کنارت زندگی کردهام را #عاشقانه به ‌خاطر سپرده‌ام،
نترس از تنهایی #بانو...!
نترس از نبود من #بانو..!

کسی هست که نگاهش را به #امانتم دوخته و #امانتدار خوبی هم هست؛

اگر #مادرم غم در #دلت نشاند، بر من ببخش... ببخش #بانو، #مادر است و دلشکسته، رفتن

#پدر_کمرش را خم کرده بود. نبود من درد بر درد #کهنه اش گذاشته است.


وصیت #اموالم را به #پدرت سپرده‌ام. هیچ در دنیا ندارم و داشته هایم برای توست


آیه جانم...مراقب خودت، #دخترم و َردی که نیازمند ایمان توست باش..!

حلالم کن که تنهایت گذاشتهام..! تو را اول به خدا و بعد به او میسپارم..!


بعد از من زندگی کن و زندگی ببخش.! تو
آیه ی زیبای خدایی..!

من در انتظارت هستم و به امید دیدار دوباره ات چشم به راه میمانم.

همسفر نیمه راهت

#سید_مهدی_علوی

#آیه_نامه را خواند و #اشک ریخت... نامه را خواند و #نفس_زد... " #در_خوابت

چه #دیده ای که مرا #رها_کردی..؟ آن َرد کیست که مرا به #دستش سپردی..؟

توکه میدانی تا #دنیا_دنیاست، #تومَرد_منی..!

توکه #میدانی بی تو دنیا را #نمیخواهم..!

در آن خواب چه دیده ای

#مردمن....؟"


🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد.....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
📹 مجموعه فیلم کوتاه داستانی #مردی_برای_همه | دیوار

📢 داستان‌هایی بر اساس روایت‌های واقعی مردم از تشییع شهید حاج قاسم سلیمانی

📤 کیفیت اصلی

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
📹 مجموعه فیلم کوتاه داستانی #مردی_برای_همه | فرصت

📢 داستان‌هایی بر اساس روایت‌های واقعی مردم از تشییع شهید حاج قاسم سلیمانی

📤 کیفیت اصلی

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
📹 مجموعه فیلم کوتاه داستانی #مردی_برای_همه | پادگان

📢 داستان‌هایی بر اساس روایت‌های واقعی مردم از تشییع شهید حاج قاسم سلیمانی

📤کیفیت اصلی

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
📹 مجموعه فیلم کوتاه داستانی #مردی_برای_همه | مهمان

📢 داستان‌هایی بر اساس روایت‌های واقعی مردم از تشییع شهید حاج قاسم سلیمانی

📤 کیفیت اصلی

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313