زندگی به سبک شهدا
#کودکش
Channel
@Shohada72_313
Promote
643
subscribers
32.4K
photos
32.4K
videos
2.4K
links
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال:
@shohada72_313
ارتباط بامدیرکانال:
@Ahmadgholamii
ادمین تبادلات:
@faramarzaghaei
کانال مادرسروش:
http://sapp.ir/shohada72_313
کانال مادر ایتا:
eitaa.com/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
9⃣
3⃣
این مرد #لایق بهترین #زندگی بود. این مرد #قلبش به وسعت #دنیا بود. #نیمه های شب بودو #آرمیا هنوز تو #خیابون قدم می زد... " #آه_سید.... #آه_سید.... #آه_سید...! چه کردی با این #جماعت..؟ کجایی #سید...! خوب شد #رفتی…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت0
⃣
4⃣
#سید_محمد
بعد از
#عذرخواهی
بابت حرفهای
#مادرش
همراه او به
#قم
بازگشت.
#حاج_علی
بعد از
#تماسی
که داشت مجبور شد. بخاطر
#شهدای_مدافع_حرم
به
#قم
باز گردد..
#آیه
تصمیم داشت به سر
#کارش
بازگردد.از امروز او بود و
#کودکش
..! مسئول این زندگی بود..
#مسئول
کودکش
بود؛ باید شروع کند.. غم را در
#دلش
نگاه دارد و
#یا_علی_بگوید
....
روی
#مبل
نشسته بود و
#کنترل
تلویزیون را برداشت....
#سید_مهدی
#آیه_بانو
...! بیا
#فیلمت
شروع شد..! نگی نگفتم..!
کلافه از روی
#مبل
بلند شد به سمت
#یخچال
رفت....
در
#یخچال
را باز نذار
#اسراف_بانو
..!
#گناهه_بانو
..!
اول فکر کن اون تو چی میخوای بعد درشو باز کن
#جانکم
..!
بی انکه در
#یخچال
را باز کند به سمت
#اتاق_خوابش
رفت.....
_بانو.! برق ها خاموش.؟ نخوری زمین یه وقت.!
خودش و روی
#تخت_پرت_کرد
....
_خودتو اون جوری روی
#تخت_ننداز
..موظب باش
#بانو
..!
هم
#خودتت
درد می کشی هم اون
#بچه_ی_زبون_بسته
..!
آرام روی تخت دراز کشید و خود را سرجای
#همیشگی_مردش
مچاله کرد؛؛
_هوا سرده یه
#پتو
روت بکش
#سرما_نخوری
..!
تو که سریع
#سرما
می خوری چرا مواظب نیستی
#بانو
.؟
گوشه
#پتو
را روی خود کشید.
#چشم
بست و
#خواب
او را در
#آغوش
کشید....
_آیه_بانو...
#بانو
..!
#آیه
لبخند زد:
_برگشتی
#مهدی
..!؟
_جایی
#نرفته
بودم که برگردم
#بانو
..!
من همیشه
#پیشتم
؛
تو
#جدیدا
حرف گوش نکن شدی
#بانو
..! واسه همینه که
#تنها
موندی
#بانو
..!
#آیه_لب_ورچید
:
_نخیرم..!
#تنها
نیستم ؛ خیلی ام
#دختر
خوب و حرف گوش کنی ام..!
_تو همیشه بهترین بودی
#بانو
..!
زمین
#تکان_خورد
....
#آیه
نگاهی به
#اطرافش
کرد.
#مردش_لبخند
می زد؛
#انگار
روی
#کشتی
بودند.
#مهدی
به او
#نزدیک
شد..
#چادرش
را از
#سرش
برداشت و
#چادر
دیگری روی
#سرش
کشید.
باز
#لبخند
زد و
#آیه
به
#عقب
کشیده شد.. خود را روی
#لنگرگاه
دید....
#کشتی_مهدی
وارد آب های
#آزاد_شد
؛
و از تمام
#کشتی_های
اطراف جدا شد...
#دور
و
#دورتر
شد.....
#آیه_فریاد_زد
:
_مهدی..
#مهدی
...!!
از
#خواب
پرید...
#نفس
گرفت؛ رو به
#عکس_مردش
کرد "
#کجایی_مرد_من
.؟
چرا
#چادرم
را
#عوض
می کنی .؟
چرا
#چیزی
را می خواهی که
#خارج
از
#توان
من است..؟
تو که
#آیه_ات
را
#می_شناسی
..؟"
از پدر
#تعبیر_خواب
را یاد گرفته بود.
حداقل این ساده اش را خوب میفهمید...
#عوض_کردن
#چادر
#عوض_کردن
#همسر
است و
#سیدمهدی_همسری_اش
را از سر
#آیه_برداشت
..
از
#جایش
بلند شد؛ سرش
#گیج
رفت: روی
#تخت_نشست
.....
صدای
#زنگ
در خانه آمد؛ از جا بلند شد و
#چادرش
را بر سر کشید .
#صاحبخانه
پشت در بود..!
_سلام خانم
#علوی
..!
_سلام آقای
#کلانی
..!
کلانی
#تسلیت
عرض می کنم
#خدمتتون
..!
_ممنونم..!
#مشکلی
پیش اومده..؟ هنوز تا سر
#ماه_مونده
..!
_بخاطر
#کرایه_خونه
نیست.!
#حقیقتش
می خواستم بدونم شما کی
#بلند
می شید.!
حالا که
#همسرتون_فوت
کردند..
باید
#خونه
را
#تخلیه
کنید..!
#آیه_ابرو_در_هم_کشید
:
#منظورتون
چیه؟ ما
#قرار_داد
داریم..!
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
.......
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
6⃣
3⃣
در #ذهن_صدرا_و_رها نام #آیه نقش بست. #آیه که همه جا #دنبال_خاطره ای از #مردش بود و این #خاطرات_آرامش میکردند...! #صدرا بلند شد و #بشقابی برای #رها روی میز گذاشت. #صندلی برایش #عقب کشید و منتظر #نشستنش_شد.. …
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت7
⃣
3⃣
#ارمیا
روزها بود که
#کلافه
بود؛ روزها بود که گمشده داشت؛
#خوابهایش_کابوس
بود. تمام خوابهایش
#آیه
بود و
#کودکش
...
#سیدمهدی
بود و
#لبخندش
...
وقتی داستان آن
#عملیات
را شنید، خدایا... چطور توانست دانسته برود...؟!
امروز قرار بود مراسم در
#ستاد_فرماندهی
برای
#شهدای
عملیات گرفته شود.
از
#خانوادهی_شهدا
دعوت به عمل آمده بود؛ مقابل جایگاه ایستاده بودند. همه با لباسهای یک دست...
گروه موزیک
مینواخت و صدای
#سرود_جمهوری_اسلامی
در فضا پیچید و پس از آن نوای زیبایی به گوشها رسید:
#شهید
...
#شهید
...
#شهید
... ای تجلی ایمان...
#شهید
...
#شهید
...
شعرخوانده میشد و
#ارمیا
نگاهش به
#حاج_علی
بود. آیه درمیان زنان بود...
#زنان_سیاهپوش
..! نمیدانست کدامشان است اما حضور
#سیدمهدی
را حس میکرد.
#سیدمهدی
انگار همه جا با
#آیهاش
بود. همه جوان بودند...بچه های کوچکی دورشان را
#احاطه
کرده بودند.
تا جایی که میدانست همه شان دو سه بچه داشتند، بچه هایی که تا همیشه
#محروم
از
#پدر
شدند...
مراسم برگزار شد و
#لوحهای_تقدیر
بزرگی که آماده شده بود را به دست
#فرزند
و یا
#همسر_شهید
میدادند.
نام
#سیدمهدی
علوی را که گفتند، زنی از روی
#صندلی
بلند شد.
#صاف
قدم برمیداشت...!
#یکنواخت
راه میرفت، انگار
#آیه
هم یک
#ارتشی
شده بود؛
شاید اینهمه سال
#همنفسی
با یک
#ارتشی
سبب شده بود اینگونه به رخ بکشد اقتدار خانوادهی
#شهدای_ایران
را...!
آیه مقابل
#رئیس_عقیدتی_سیاسی_ارتش
ایستاد،
#لوح
را به دست آیه داد.
آیه دست دراز کرد و
#لوح
را گرفت:
_ممنون...!
سخت بود...
#فرمانده
حرف میزد و آیه به
#گمشده
اش فکر میکرد... جای تو اینجاست، اینجا که جای من نیست
#مرد_من
...!
آنقدر
#محو_خاطراتش
بود که مکان و زمان را گم کرد. حرفها تمام شده بود و آیه هنوز عکس العملی نشان نداده بود:
_خانم علوی...
#خانم_علوی
...!
صدای
#فرمانده_نیروی_زمینی
بود. آیه به خود آمد و
#نگاهش_هشیار
شد:
_ببخشید.
-حالتون خوبه...؟
#آیه_لبخند_تلخی_زد
:
_خوب...؟معنای خوب رو گُم کرده بود
#آیه
راه رفته را برگشت... برگشت و رفت... رفت و جا گذاشت نگاه
#مردی
که نگاهش غم دارد
روز بعد همکاران
#سیدمهدی
برای تسلیت به خانه آمدند.
#ارمیا
هم با آنان همراه شد. تا چند روِز قبل زیاد با کسی
#دمخور
نمیشد.
رفت و آمدی با کسی نداشت. در مراسم تشییع هیچیک از
#همکارانش
نبود.
"چه کرده ای بامن
#سید
"
تمام کسانی که آمده بودند، در عملیات آخر همراه او بودند و تازه به
#کشور
بازگشته بودند.
هنوز َگرِد سفر از
#تن_پاک
نکرده بودند که به دیدار
#خانواده_ی_شهدای
رفتند.
آیه کنار
#فخرالسادات
نشسته بود.
#سیدمحمد
پذیرایی میکرد با
#حلواوخرما
.....
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313